به گزارش ويژهنامه دفاع مقدس باشگاه خبرنگاران؛ هر وقت چشم بچهها به «داوود» میافتاد، بغض گلویشان را میگرفت و سر را به زیر میانداختند البته افراد دیگری هم بودند که زخمهای شدیدی داشتند و حالشان وخیم بود اما هیچ کدام حالشان بدتر از داوود نبود.
گلوله کالبیر 50، لگن خاصره او را در هم شکسته بود و او از کمر به پایین هیچ تحرکی نداشت؛ پزشکان و پزشکیاران بیسواد و وحشی عراقی که به اردوگاه میآمدند، حاضر نبودند کمترین کمکی به داوود بکنند.
او را چند بار به بیمارستان شهر موصل بردند و عکسهای رادیولوژی از او گرفتند ولی جراح ـ که خود رئیس بیمارستان بود ـ گفته بود که هیچ امیدی به بهبود او نیست؛ چهار نفر از بچهها کارهای داوود را انجام میدادند، آنها هر روز او را روی یک برانکارد که بچهها ازشاخههای درخت و یک تکه پتوی سربازی درست کرده بودند، میگذاشتند و برای هوایخوری بیرون میبردند ولی داوود هر روز لاغرتر و رنگ پریدهتر از روز پیش میشد؛ سرنوشت او را میشد از حال نزارش پیشبینی کرد.
یک روز صدای همهمهای از بیرون آسایشگاه توجهم را به خود جلب کرد؛ صبح بود و تازه درهای آسایشگاه را باز کرده بودند، یکی از دوستان که داشت بیرون را نگاه میکرد به من گفت: «مهدی بیا نگاه کن! انگار جلوی آسایشگاه 10 خبری شده، خیلی شلوغ است.»
بچهها با شتاب به سوی پنجره هجوم بردند، سپس همه به بیرون ریختند. من که فکر میکردم درگیری پیش آمده، نیمنگاهی به بیرون اندختم و دوباره سر جایم رفتم ولی صدای صلواتهای بلند، رشته افکارم را پاره کرد. پیش خود گفتم: «الحمدالله، بالاخره دعوا تمام شد.»
ادامه صلوات ها حس کنجکاویام را بر انگیخت. برخاستم و به بیرون رفتم. باور کردنی نبود؛ داوود روی دست بچهها با پیراهن پاره پاره به هر سو رانده میشد، در حالی که همه اشک میریختند.
یکی از بچهها در حالی که تکهای از پیراهن او را در دست داشت، با چهرهای آمیخته به اشک و لبخند گفت:«داوود شفا پیدا کرده. امام زمان (عج) دیشب او را شفا داده.»
من تا آن روز فقط چیزهایی از معجزه و شفا شنیده بودم ولی این بار حقیقتاً آن را رو به روی خودم میدیدم. داوود بعداً خودش این گونه تعریف کرد:
«آن شب بعد از دعای توسل خیلی دلم گرفته بود. آخر شب هم بدون اینکه با کسی حرف بزنم خوابیدم. تا ساعت یک و نیم بامداد به ناچار، چند بار بچهها را برای آوردن آب و رفع حاجت و غیره بیدار کردم. حدود ساعت دو و نیم بود که باز بیدار شدم. درد شدیدی از کمر به پایین مرا آزار میداد. خیلی عرق کرده بودم و توان حرکت نداشتم. از شدت درد، دندانهایم قفل و ماهیچههایم منقبض شده بود. دیگر خجالت میکشیدم تا بچهها را بیدار کنم.
توانم از دست رفته بود. زیر لب امام زمان (عج)را صدا زدم. اضطرار تمام وجودم را گرفته بود؛ ناامیدانه اشک میریختم و آقا را صدا میزدم، در همین حال، احساس کردم کسی دستم را گرفته و مرا بلند میکند. با حیرت نگاه کردم. کسی را ندیدم، فقط احساس کردم که دارم از زمین بر میخیزم. دستِ خودم نبود. آن دست نامرئی کمکم مرا روی پاهایم بلند کرد. تا به خودم بیایم دیدم که روی پاهایم ایستادهام و هیچ دردی را احساس نمیکنم.
سرم گیج میرفت. با دلهرهای که وجودم را در بر گرفته بود، یکی از بچهها را بیدار کردم. او خوابآلوده نگاهی به من انداخت و یکباره از وحشت و شگفتی فریادی کشید که همه بچهها بیدار شدند.
دیگر چیزی نفهمیدم، همه به من حمله کردند؛ مرا میبوسیدند، به لباسهایم دست میكشیدند یا آن را پاره میکردند.»
همان روز داوود را پیش پزشکیار عراقی بردند. او هم با شگفتی به داوود نگاه میکرد. با توضیحات بچهها سری تکان داد و با اینکه سنی بود، گفت: «به خدا قسم هیچ چیز و هیچ کس نمیتوانست او را درمان کند مگر امام زمان.»
وقتی داوود را با عکسها رادیولوژیاش به بیمارستان موصل برده و به جراح معالج نشان دادند، او با عصبانیت داد زده بود که: «مگر دیوانه شدهاید؟» غیر ممکن است که این عکسها مربوط به داوود باشد!»
این رخداد، شور و شادی را در اردوگاه منتشر کرد و بر یقین همه ما افزوده شد که «هیچ گاه تنها و بیپناه نیستیم و همیشه یاوری داریم که از او کمک بخواهیم.»
راوی آزاده: مهدی فیضخواه