به گزارش مجله شبانه باشگاه خبرنگاران،«قريشه سيدالحسيني» که امروز ۶۲ بهار را پشت سر گذاشته است ۲۶ سال است که اين افتخار نصيبش شده است که مادر شهيد باشد، مادري که با پرورش فرزندي صالح مايه افتخار ملت ايران است و...
در يکي از محلات شهر مرزي تايباد، شهر وحدت تشيع و تسنن وارد خانه اي مي شويم که والدين معظم شهيد محمدصديق چوبدار سالاري ساکنان آن هستند و تمثال شهيد بر ديوار اين خانه خاطرات جواني را يادآوري مي کند که خون سرخش را نثار نهال نوپاي نظام مقدس جمهوري اسلامي کرد. در ادامه گفتگوی خراسان با این مادر شهید را خواهید خواند:
مي گفت دوست دارم بسيجي باشممادر اين شهيد والامقام در معرفي او مي گويد: «محمدصديق» بعد از اخذ ديپلم در تربيت معلم قبول شد و با وجود آن که جوان مستعدي بود براي دفاع از نظام و ناموس اين مرز و بوم و جنگيدن با کفار که تأکيد دين مبين اسلام است به عنوان نيروي بسيجي عازم جبهه شد و بعد از برگشتن از اولين نوبت حضورش در جبهه با حضور در پايگاه بسيج به گشت و نگهباني از شهر و مرز پرداخت و هر شب در پايگاه بسيج شهر و روستاهاي اطراف بود و تا ديروقت به خانه نمي آمد. او مي گفت: مي خواهم بسيجي باشم و براي سومين بار عازم جبهه شد و بعد از چند روز از اهواز تماس گرفت که «من قبول شده ام و نگرانم نباشيد» چند روز بعد خبر شهادتش را آوردند و...
«عيدمحمد چوبدار» پيرمرد ۸۰ ساله تايبادي پدر شهيد محمدصديق چوبدار هم با وجود کسالت و ناراحتي قلبي لحظاتي را با ما به گفت وگو مي نشيند و از شهيد ۱۸ ساله اين خانواده مي گويد. او مي افزايد: محمدصديق اول شوال سال ۱۳۶۶ در منطقه عملياتي جنوب در شلمچه به شهادت رسيد، او نوبت اول به جبهه کردستان رفت و در نوبت دوم و سوم در اهواز و منطقه عملياتي جنوب مستقر بود.
پدر خاطره آخرين تماس تلفني جوانش را در ذهن مرور مي کند و در حالي که قطرات اشک بر گونه اش جاري شده، ادامه مي دهد: سال هاست که تصوير او و خاطرات حضورش در اين خانه انيس و مونس من و مادرش است و از اين که خداوند اين افتخار را نصيب ما کرد تا والدين شهيد باشيم بسيار خرسنديم و شاکر خداوند هستيم. مرگ حق است و همه بايد به دنياي باقي سفر کنيم ولي چه مرگي با عزت تر از شهادت.
به مادرش خيلي وابسته بودپدر شهيد ديگر نمي تواند از شهيد برايمان بگويد و مادر محمدصديق سخن را با ذکر روحيات شهيد ادامه مي دهد و مي گويد: محمدصديق انشاي خوبي داشت و نامه هاي خوبي هم مي نوشت، دلبستگي شديدي به من داشت و هر شب که از پايگاه بسيج به خانه مي آمد خودش را در آغوشم مي انداخت و از همان ليواني که من آب و چاي مي خوردم او هم استفاده مي کرد.
در بسياري از روزها لباس هايش را خودش مي شست و کاردستي هاي جالبي از جمله اسلحه، هواپيما و... مي ساخت و هميشه سنگرسازي و جنگ را تمرين مي کرد. علاقه وافري به جهاد داشت و خداوند قسمتش کرد که به جبهه برود و شهيد شود.مادر اين شهيد ۱۸ ساله مي گويد: شهيد خواهرانش را خيلي دوست داشت و به آن ها تأکيد مي کرد که درس بخوانند و نمازشان را سر وقت بخوانند.
او در مدرسه هم پيشنماز بود و وصيت نامه اي فوق العاده را نوشته و زير فرش گذاشته بود که بعد از شهادتش آن را يافتيم. در آن به همه وصيت کرده بود، از خواهرانش خواسته بود که نماز بخوانند و حجابشان را رعايت کنند و در مسير الهي گام بردارند. به دوستانش توصيه کرده بود که درس بخوانند و پاسدار ارزش ها و آرمان هاي انقلاب باشند.
بعد از آخرين تماس فکر مي کردم چيزي گم کرده ام«قريشه سيدالحسيني» مادر شهيد محمدصديق چوبدار سالاري مي گويد: بعد از آخرين تماس تلفني شهيد چند روزي بود که خيالاتي شده بودم و احساس مي کردم چيزي گم کرده ام، چند تن از دوستانش که به تايباد برگشتند گفتند که او در تهران مانده است ولي من باور نکردم گفتم يا مفقود شده است يا زخمي و در يکي از شب ها که به سراغ دوستانش رفتم تا از او سراغ بگيريم زمزمه هايي به گوشم رسيد و وقتي به خانه پدرم رفتم ديدم که اقوام دور هم جمع هستند و آن جا بود که مطلع شدم محمدصديق شهيد شده است.
گفته بود وقتي شهيد شدم دستم را از تابوت بيرون بياور تا مردم ببينند براي پول به جبهه نرفتموي مي افزايد: به عنوان مادر شهيد هرگز روحيه ام را از دست ندادم و بر سر جنازه او حاضر شدم و گريه و زاري هم نکردم، خدا را شکر کردم که به من لياقت مادر شهيد بودن عطا کرد. حتي حرف شهيد به ذهنم آمد که مي گفت: مادر جان اگر شهيد شدم دستانم را از تابوت بيرون بياوريد که مردم ببينند دستم خالي است و نگويند که من براي پول به جبهه رفته ام.
او از رضايت همسايه ها و دوستان و حتي معلمان شهيد از او سخن مي گويد و برخورد مردم اهل سنت و تشيع تايباد را با آن ها به عنوان والدين شهيد اهل سنت گرم توصيف مي کند. پيکر پاک اين بسيجي شهيد در کنار قبر پدربزرگ وي که از عالمان محل بوده است در روستاي کلاته آقا در ۳ کيلومتري تايباد به خاک سپرده شده است.