مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛
شش ماهي بود ميرفت جبهه. من منتظر ماندم تا امتحانها تمام بشود و تابستان همراهش بروم. بعضي حرفهايش را نميفهميدم. ميگفت: «خمپارهها هم چشم دارند.»
نشسته بوديم وسط محوطه؛ داشتيم قرآن ميخوانديم. صداي سوت خمپارهاي آمد. هر دو خوابيديم زمين. گرد و خاكها كه خوابيد، من بلند شدم، اما او نه. تازه فهميدم خمپارهها هم چشم دارند.
برای مشاهده مجله شبانه اینجا کلیک کنید