شهید حسن شفيع‌زاده در تاریخ 1366.2.8 در منطقه عملیاتی كربلای 10 در حالی كه عازم خط مقدم جبهه بود، مورد اصابت تركش گلوله توپ دشمن قرا گرفت و به دیدار معشوق شتافت.

به گزارش خبرنگار دفاعی - امنیتی باشگاه خبرنگاران، شهید شفیع‌زاده در تاریخ 1366.2.8 در منطقه عملیاتی كربلای 10 در شمال‌غرب منطقه عمومی "ماووت" در حالی كه عازم خط مقدم جبهه بود، خودروی وی مورد اصابت تركش گلوله توپ دشمن قرار گرفت و به آرزوی دیرینه خود نایل شد و به دیدار معشوق شتافت؛ به همین خاطر باشگاه خبرنگاران برای حفظ یاد و خاطره آن شهید والامقام، گوشه‌هایی از خاطرات این سردار آتش را منتشر می‌کند.

جسم آغشته به خون
 
عمليات "کربلاي چهار" تمام شده بود. تازه از فاو برگشته بودم. نصف شب رفتم سنگر "شفيع‌زاده"، ديدم دعای توسل مي‌خواند و های های می‌گريد.
 
حال عجيبی به من دست داد. کاش می‌دانستم اين مرد از خدای خود چه می‌خواهد؟ بعدها در دست نوشته‌ای از او پاسخ سوالم را يافتم، او نوشته بود: خدايا! دلم می‌خواهد، در آخرين لحظه‌های زندگی‌ام، بدنم و جسمم آغشته به خون در راه تو باشد نه در راهي ديگر.(سردار شهید غلامرضا یزدانی-همرزم شهید)
 
اتفاقات جبران ناپذير
 
چند روز از "کربلاي پنج" گذشته بود. "شفيع زاده" اصرار داشت که خودش به خط برود. هر کاری کرديم که نرود، نشد. حتي به او گفتم: فکر نمی‌کنی رفتن شما به خط مقدم و خطراتی که در کمين شماست از نظر شرعی اشکال داشته باشد، حرفی نزد و رفت.


 
با يک موتور سيکلت به همراه يکی از بچه‌ها رفت. شب شد دير کرده بود. دلواپس شدم. با بي‌سيم سراغش را گرفتم. گفتند: تيري به دستش اصابت کرده.
 
آخر شب بود که برگشت. بعدها متوجه شدم براي چه آن قدر اصرار داشت که خودش برود و منطقه را از نزديک ببيند. اگر نمي‌رفت اتفاقات جبران ناپذيري مي‌افتاد.(حسین شاه‌نظری-همرزم شهید)
 
پاتک‌های‌ مهار شده
 
در عمليات "کربلای هفت" من مسئوليت تطبيق فرعی لشکرهای "کربلا" و "ثارالله" را برعهده داشتم. عراقی‌ها با تعداد زيادی تانک به منطقه جنوبی "کانال ماهی" آمده بودند. "شفيع زاده" در آن موقع تدبيری انديشيد. تمام توپخانه را به حالتی درآورد که هماهنگ با هم و در يک زمان و در هر بار حدود هزار گلوله در يک منطقه خيلی محدود بريزيم. چند تا از پاتک‌های سنگين عراق، آن‌جا مهار شد.(قاسم رسولی-همرزم شهید)
 
توپچی
 
به ا و گفتم: همين‌جا توقف کن. جلوتر خطرناک است. کمي صبر کن. خدای ناکرده شايد اتفاق بدی بيفتد.
 
گفت: توپچی از لوله توپ نمی‌ترسد و خنديد و رفت.
 
ساعت يک بامداد بود که آمدند قرارگاه و گفتند: "شفيع زاده" شهيد شده!


 
من که سخت مضطرب بودم و قلبم از شدت اندوه می‌لرزيد کسي را فرستادم تا مطمئن شوم.
 
خبر درست بود، متاسفانه نرسيده به قرارگاه شهيد "داود آبادی"، گلوله توپی روی قسمت جلو ماشين، دقيقا زير پای "شفيع زاده" اصابت کرده بود.(سردار شهید نورعلی شوشتری-همرزم شهید)
 
جوهری به رنگ سرخ
 
نديدم خم به ابرو بياورد، جز در مواردی که می‌ديد در مصرف بيت‌المال اسراف شده،. غذا که می‌خورد حتي خرده‌های نان داخل سفره را هم جمع مي‌کرد که مبادا اسراف شود. نسبت به اموالی که در اختيارش بود، اولا به حد قناعت اکتفا می‌کرد و ثانيا در حفظ و نگهداری آن‌ها نهايت دقت را به کار می‌بست.

مثلا يک کوله پشتی داشت که لوازمي از بيت‌المال را که در اختيارش بود داخل آن قرار مي‌داد و من مي‌ديدم که از اين کوله پشتي در حد يک صندوق جواهر نگهداری مي‌کند. در صورتي که دست‌شان کاملا باز بود و می‌توانست حتی بيشتر از ديگران، از بيت‌المال استفاده کند که نه تنها اين کار را نمی‌کرد، بلکه ديگران را هم به صرفه جویی و اکتفا به حداقل‌ها دعوت می‌نمود.(سردار شهید حسن تهرانی مقدم)
 
خستگي ناپذير
 
در اواخر جنگ، يک وانت دو کابينه در اختيارش بود. تنها استراحت او زمانی بود که در کابين عقب ماشين بخوابد و يا در حد فاصل راه‌ها کمی استراحت کند. او از جمله سرداران بزرگ اسلام و آذربايجان بود که با راه‌اندازی توپخانه سپاه، خدمت بزرگي به اسلام کرد. اين توپخانه در پيروزي‌هايی بعد از عمليات خيبر، به خصوص پيروزي‌های فاو، عامل اصلي و تعيين کننده به حساب مي‌آمد.(سردار شهید حسن تهرانی‌مقدم)


 

عبور از مرز خويشتن
 
در طول شبانه روز بيش از دو ساعت نمی‌خوابيد و مدام در حال فعاليت بود، روزها در خط مقدم، در پشتيباني آتش و شب‌ها مثل يک رزمنده عادي بيل و کلنگ برمي‌داشت و مشغول حفر کانال می‌شد؛ بعضي روزها آشپزی مي‌کرد و با خرما غذای لذيذی مي‌پخت که فکر مي‌کنم غذای محلی آن‌ها بود. من نظيرش را در اصفهان نديده بودم و هنوز هم گاهي هوس می‌کنم.(سردار شهید حسن تهرانی‌مقدم)
 
مغناطيس حسن
 
جاذبه‌ای داشت مختص خودش، با هر کسي به اقتضای فهم و درک خودش، برخورد می‌کرد، گاهي حس می‌کردم يک روانشناس خبره است!
 
در واقع يکي از ابعاد وجودی‌اش برقراری ارتباط عاطفي وانساني بود. احترام خاصي براي همه قائل بود. من فکر نمی‌کنم کسي با او برخوردی کرده باشد و خاطره‌ای خوش و ماندگار از او به يادگار نداشته باشد و اين اخلاق حسنه "حسن آقا"، چيزي نبود، جز آن که از مکتب اصيل اسلام آموخته بود، زيرادر مکتب ما اصالت با انسان است و روابط انساني.

اصلا همه‌ی جنگ و دفاع مقدس ما بر سر همين مساله بود. ولي "حسن" نيز اين هدف را هميشه سرلوحه خود قرار می‌داد. طوری که روابط عالی و پايداری بين برادران ارتش و سپاه برقرار کرد، به همين دليل هنوز برادران ارتش جزء خاطرات خود از مقطعي که با برادر "شفيع‌زاده" در توپخانه همکاری داشتند ياد می‌کنند.(سردار شهید حسن تهرانی‌مقدم)
 
تهيه فيلم
 
آن روزها قرار بود طي عملياتی توسط نيروهای ما و نيروهای "جلال طالبانی" از فرماندهان عراق، "سليمانيه" عراق آزاد شود.
 
تصميم گرفتيم براي ديدن " شفيع زاده" به قرارگاه برويم. وقتي همراه سردار "سليماني" فرمانده لشکر "41 ثارالله" کرمان وارد قرارگاه شديم، تنها بود. با خوشحالی و احترام زياد از ما استقبال کرد. بعد از اندکي در مورد مسائل جاری، صحبت کرديم.
 
سردار "شفيع زاده" مثل هميشه خوش برخورد و خنده‌رو بود. يکي از صحبت‌هايی که آن روز موجب خنده بسيار ايشان شد، تعبيری بود که سردار "سليماني" از عمليات "سليمانيه" داشت...
 
ايشان گفت: ما می‌خواهيم با کارگرداني آقا "شمخاني"، يک فيلم بسازيم به نام "قولان" -نام روستايی در استان آذربايجان شرقی- و از شما هم خواهش می‌کنيم با صداي توپ‌هايتان موسيقي متن اين فيلم را اجرا کنيد!
 
اما افسوس، آن روز نمی‌دانستم اين آخرين ديدارم با فرمانده خاکي و متواضع توپخانه است.(سردار جعفری-همرزم شهید)
 
روزي سه گلوله شليک شود!
 
يک روز سردار شهيد "شفيع زاده" برايم تعريف مي‌کرد: « در آبادان "آقا مهدی باکری" مسئول خمپاره بودند و من ديده‌بان. بعلت کمبود مهمات، آقا مهدی تصميم گرفته بود روزی سه گلوله، آن هم کاملا حساب شده شليک شود!
 
روزی "آقا مهدي" به جلسه‌ای رفته بود و من در ديدگاه بودم. تحرک دشمن زياد بود و آتش سنگينی به مواضع ما می‌ريخت. براي اين که جوابی به عراقی‌ها داده باشيم پي در پي پنج، شش گلوله درخواست کردم.
 
"آقا مهدی" بیسيم زد: مگر خبر نداريد سهميه ما چند تاست؟
 
يک دفعه خيس عرق شدم. خدايا! چرا فراموش کردم که نبايد بيشتر از سهميه شليک کنيم؟


 
گفتم: بله
 
گفت: پس چرا زياد شليک می‌کني؟
 
گفتم: آخه ...
 
گفت: الان خودم می‌آیم  آن‌جا ...
 
طولي نکشيد "آقا مهدی" آمد. با ديدن من لبخندی زد و گفت: خسته نباشی!
 
چيزي نگفتم. سرم را پايين انداختم و رفتم توی سنگر نشستم.
 
ايشان گفت: تو که بهتر از همه وضعيت ما را مي‌دانی! تو که از همه چيز خبر داری که نبايد بيشتر از سهميه درخواست گلوله کنی...؟(سردار یعقوب زهدی-همرزم شهید)

انتهای پیام/

اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
آخرین اخبار