محمود شاهرخي
غنوده کعبه و ام ّالقري به بستر خواب
ولي به دامن غار حرا دلي بيتاب
نخفته، شب همه شب، ديده خدابينش
زديده رفته به دامن سرشک خونينش
که پيک حضرت دادار، جبرئيل امين
عيان به منظر او شد، خطاب کرد چنين:
بخوان به نام خدايي که رب ما خلق است
پديدآور انسان زنطفه و علق است
بخوان که رب تو باشد ز ماسوا اکرم
که ره نمود بشر را، به کار برد قلم
به گوش هوش چو اين نغمه سروش شنيد
هزار چشمه نور از درون او جوشيد
درون گلشن جانش شکفت راز وجود
گشود بار در آن دم به بارگاه شهود
درود و رحمت وافر، زکردگار قدير
بر آن گزيده يزدان، بر آن سراج منير
رخسار او طليعه انوار سرمدي
اين پيک مشک بوي و مسيحادم از کجاست؟
کاين گونه دلنواز و روان بخش و جان فزاست؟
احمد که کنيت و لقب و نام و نعت او
بوالقاسم و محمد و محمود و مصطفاست
رخسار او طليعه انوار سرمدي
گفتار او، سفينه درهاي پربهاست
آيينه اي که، مظهر آيات ايزدي است
گنجينه اي که، منبع الطاف کبرياست
زيبد نشان خاتم و اورنگ خسروي
بر رهبري که قافله سالار انبياست
نور رخش، چراغ ره سالکان حق
خاک درش، کليد در رحمت خداست
سرلوحه فضيلت و سرحلقه وجود
سرمايه حقيقت و سرچشمه بقاست
عيسي مسيح مهر نبوت به او سپرد
آن شب سکوت خلوت غار حرا شکست
با آن شکست، قامت لات و عزا شکست
آمد به گوش ختم رسولان ندا بخوان
مهر سکوت لعل بشر زان ندا شکست
با خواندن نخوانده الفبا طلسم جهل
در سرزمين رکن و مقام عصا شکست
آدم به باغ خلد خدا را سپاس گفت
تا سد ظلم و فقر به ام القرا شکست
نوح نبي به ساحل رحمت رسيد و خورد
توفان به پاس حرمت خيرالورا شکست
بر تخت گل نشست در آتش خليل حق
تا ختم الانبيا گل لبخند را شکست
عيسي مسيح مهر نبوت به او سپرد
زيرا که نيست دين ورا تا جزا شکست
آمد برون زغار حرا مير کائنات
آن سان که جام خنده باد صبا شکست
در خانه رفت و ديد خديجه که مي دهد
از بوي خويش مشک غزال ختا شکست
بر دور خويش کهنه گليمي گرفت و خفت
آمد ندا که داد به خوابش ندا شکست
يا «ايّهاالمدّثر»ش آمد به گوش و گفت
بايد که سدّ درد ز هر بينوا شکست
قانون مرگ زنده به گوران به گورکن
کز مرگ دختران نرسد بر بقا شکست
آماده بهر گفتن تکبير کن بلال
چون مي دهد به معرکه خصم دغا شکست
اينک به خلق دعوت خود آشکار کن
هرگز نمي خورد به جهان دين ما شکست
برخيز و بت شکن که علي دستيار توست
کز بت نمي خورد علي مرتضي شکست
طعن ابي لهب نکند رنجه خاطرت
کو مي خورد ز آيه «تبّت يدا» شکست
«ژوليده» گفت از اثر وحي ذات حق
آن شب سکوت خلوت غار حرا شکست
آيه در آيه به تدريج به معراج درآ
وسعت مکه تب آلود مقيد شدنت
هيجان دو جهان لال زبانزد شدنت
آيه در آيه به تدريج به معراج درآ
دهن جن و ملک آب موکد شدنت
تو به درياي «لک الحمد» تعلق داري
کمر جذر، شکست از خبر مد شدنت
تو همان نور زمين آمده حق هستي
که به فانوس دل افروخته بايد شدنت
زنده در گور شدن ها به فدايت اي عشق
اين همه کشته مي ارزد به محمد شدنت
اين لب تر شده توست و يا اقيانوس؟
آسمان است و يا سايه بي حد شدنت؟
پر جبريل اگر از شعشعه سدره نسوخت
سوخت از جذبه نزديک به گنبد شدنت
نفس ريخته در سينه عشقي و هنوز
خوب آيينه برآشفته از آمد شدنت
سعي ابليس، به سرسختي ات ايمان آورد
نرسيده است، به يک لحظه مردد شدنت