به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران ، به نقل از وادي؛ منتظر بودیم تا همه‌ی گروه آماده بشوند و راه بیفتیم به سمت کربلا؛ سه روز پیاده‌روی … یادش بخیر. اول شارع‌الرسول جمع شده بودیم و منتظر. از فرصت استفاده کردم و ام‌پی‌فور را در گوشم گذاشتم و گوش دادم به مداحی‌ای که بیشترش را نمی‌فهمیدم یعنی چه ولی دوستش داشتم؛ ون‌ی آمد برای بردن ساک‌ها و وسائل، آقایان وسائل را در ماشین جا میدادند؛ منتظر بودم برای اعلام حرکت و همان اطراف راه می‌رفتم. نگاه‌م افتاد به گوشه خیابان، پشت ستون، دیوار خانه‌ی نیمه متروکه با دری قدیمی که بالایش را با مقوا پوشانده بودند و سیم‌های برق آویزان که در عراق معروف هستند و پیاده‌رویی که نصف موزائیک‌هایش کنده شده بود و دوچرخه‌ای که رها شده بود و تکیه داده بود به دیوارِ خط‌خطی شده؛ سوژه‌ی قشنگی بود برای عکاسی.

دوربین را از کیف‌م درآوردم و چند عکس گرفتم که یکدفعه از پشت ستون، مردی حدود پنجاه ساله با یونیفرم ارتش عراق نزدیک‌م شد. نگاه‌ش کمی با خشم و سوال بود، با لهجه‌ی عراقی و کمی خشمگینانه پرسید «چه‌میکنی؟» گفتم «عکس میگیرم»؛ وقتی با جدیت بیشتری پرسید از چی داری عکس میگیری؟ گفتم «از همین دیوار، این صحنه، قشنگه آخه»، جدیتش به تعجب و سوال تبدیل شد و گفت: «جمیل؟؟ جمیل؟؟» بعد با تعجب به در و دیوار خاکی و کثیف و قدیمی نگاه کرد. می‌خندید و با تعجب می‌گفت جمیل؟ و من فکر کردم حتما دارد با خودش میگوید که این دخترک ایرانی دیوانه است، به این خرابه‌ی کثیف می‌گوید قشنگ.

برچسب ها: عکاسی ، مداحی ، وادی
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.