کو مرد راه، کو!
آن کس که رفته است و مانده است!
ره ماند و من خسته از زمان
در من، شب نشسته است
شور و شتاب رفتن در درنگ لحظه ها
همت والا کجاست
من ماندم و ندامت در میان مانده ها
من ماندم و دریغ از نرفتن ها
این چه حکایتی است
ماندن در سکوت لحظه ها
من تشنه توفان بودم
اما درون من
اینک سرشار از خستگی است
از کدامین راه باید رفت
از راه غبار، از راه دود
آن صورت پر خون سرشار از غبار جنگ
اینک می خواند مرا
بی تابم از لحظه ها
لحظه های وصال
می خواندم
و من مانده ام هنوز
عطر گل یاسش
در مشامم جاری است
اینجا چه می کنم؟
بی تاب گام رفتنم
از سودای بیهوده زیستن
در ملالم، در ملال
بر لبان خشگ من، غم ناگفته ها
می خواند مرا
راهی گم شده در فلک
می خواهد مرا
ره توشه ام کجاست؟
انگار به آخر رسید ه ام
ره را در درون خویش گذر کرده ام
اینک به پایان رسید ه ام