وبلاگ مهندس نوشت:نمی دونم چه حسیه.این تصویر که اونروز اون ازم کمک خواست و من کمکش کردم و با اینکه زنبیل سنگینی بود خیلی سریع و حتی جلو تر از اون خودمو به خونه اونا رسوندم و زنبیل رو جلوی در خونشون گذاشتم و رفتم همیشه و هر وقت که از جلوی خونشون رد میشم برای تداعی میشه....

به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران  دیروز غروب باز یاد خاطرات دوران کوچیکیم افتادم

یادم افتاد زمانی که خیلی کوچیک بودم(شما تصور کنید قبل از دبستان) از مغازه نوشابه می خریدیم که اون زمان مارک کانادادرای بود.

و بعد مقداری از اونو توی یک لیوان آلومینیومی میریختیم و یه قاشق هم داخلش میزاشتیم و بعد توی جا یخی یخچال.مامانم میگفت شب که بخوابیم و صبح که از خواب بیدار بشیم اونوقت بستنی آماده است.

صبح فرداش هم اولین کاری که میکردیم این بود که ببینیم بستنی درست شده یانه.

بزرگتر که شدم(تصور کنید دوران راهنمایی)موقعی که مدرسه ها تعطیل میشد.شناسنامه رو بر میداشتم و می رفتم مغازه بستنی فروشی.

اونو گرو میزاشتم و یه چرخ بستنی فروشی برمیداشتم.قبلش چرخهاشو تست میکردم که یه وقت خراب نباشه، اونوقت 4 تا صفحه فلزی یخ زده بهمون می داد که اونوقت باید اونارو توی چرخ بستنی جا سازی میکردم و سپس به تعداد دلخواه اونو از بستنی پر میکردم و برای فروش توی خیابونا میچرخیدم.

فقط باید حواسم می بود که در چرخ بستنی زیاد باز نمونه که باعث آب شدن بستنی ها نشه.

اون موقع ها بستنی هایی که از آب و شکر و رنگ که به آلاسکا معروف بود بیشتر رواج داشت تا بستنی هایی که امروزه با شیر درست میشه.البته الان یه ورژن جديد از اين بستنی وجود داره که ماله شرکت بوق... هستش به اسم بستنی فالوده ای که عطر گلاب و اسانسی که بهش اضافه میکنن اونو خیلی خوش طعم میکنه.

چیزی که تو ذهنمه و بارها به خاطرم اومده و تصمیم گرفته بودم که حتما یادداشتش کنم اینه که یه روز وقتی بستنی ها رو فروخته بودم و چرخ رو تحویل و شناسنامه رو پس گرفته بودم و داشتم پولهایی رو که از  سود فروش بستنی ها بود رو میشمردم،کبری، زنِ علی، پسر ِخالهِ سکینه رودیدم که داشت زنبیلی رو که از خرید با خودش به همراه داشت رو حمل میکرد.

کبری زنی حدودا 30 ساله که یه پسر و 2 دختر به همراه شوهر و خاله سکینه که خاله پدریم میشد زندگی میکرد

اون زمان هنوز بیماری سرطانش خیلی عود نکرده بود و هنوز سر پا بود.ازم خواست که کمکش کنم و زنبیل رو تا جلوی در خونشون که تقریبا یه کوچه با خونه ما داشت براش بیارم.

نمی دونم چه حسیه.این تصویر که اونروز اون ازم کمک خواست و من کمکش کردم و با اینکه زنبیل سنگینی بود خیلی سریع و حتی جلو تر از اون خودمو به خونه اونا رسوندم و زنبیل رو جلوی در خونشون گذاشتم و رفتم همیشه و هر وقت که از جلوی خونشون رد میشم برای تداعی میشه.

از اینکه اون روز اون کارو کردم و با بهانه های بچه گانه اونو به قول معروف نپیچوندم حس خاصی دارم و از این کارم راضی ام.

مدتی بعد از اون جریان، بیماریش شدید تر میشه و فوت می کنه.همیشه هر وقت میرفتم خونه اشون، بوی شیر برنجی که روی اجاق گازشون بود و واسه بچه هاش درست کرده بود، فضا رو پر کرده بود.

نثار شادی روحش صلواتی بفرستید:اللهُم صّل علي محمّد و آل محمّد و عجل فرجهم.

برچسب ها: خاطرات ، کودکی ، مهندس
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
آخرین اخبار