به گزارش مجله شبانه باشگاه خبرنگاران، چادر گلدار را روی سرش مرتب میکند، گوشه آنرا به دندان گرفته و دستهای از موهای سیاهش را زیر آن سر میدهد. خیلی ارفاق کنی حدس میزنی سنش چهل سال باشد؛ البته باید سنش را با رد چاقویی که از میان پیشانی تا روی گونهاش جا انداخته است حدس بزنی و مراقب باشی که نخندد تا کسی نفهمد که سالها به هروئین معتاد بوده است.
سخت است کسی باور کند دردانه تاجر کرمانشاهی امروز پشت میلههای زندان روزهای باقی مانده از حبس را خط میزند. فریده، زن 27 ساله ایست که در فهرست بدبختیهایش دو ازدواج ناموفق هم به چشم میخورد. اگر می خواهید داستان زندگی او را بدانید گفت و گوی روزنامه حمایت را از دست ندهید:
درباره خودت بگو خانواده ما 4 نفر بود، من، پدر، مادر و خواهر کوچکترم، سالها پیش در گوهردشت کرمانشاه زندگی میکردیم. خواهرم دوسال ازم کوچکتر است. پدرم تاجر است و وضع مالی خوبی دارد، خیلی کوچک بودم که به خاطر کار پدرم در بازار تهران، به زادگاهش آمدیم و در همین شهر بزرگ شدم.
متأهلی؟چهارده ساله بودم که به پسر خالهام علاقمند شدم و بدون آن که درکی از زندگی مشترک داشته باشم، با او ازدواج کردم، زندگی ما با رویاهای بچگانه و شیرین آغاز شد. چند ماه از آغاز زندگیمان نگذشته بود که فهمیدم مرد رویاهایم قاچاقچی است؛ همان روزها با مقدار زیادی مواد دستگیرش کردند و به حبس ابد محکوم شد. پدرم فوری طلاق غیابی مرا گرفت.
این موضوع ضربه روحی سنگینی به من زد و همه سختیهایی که در زندگی متحمل شدم، به خاطر همین ازدواج زودهنگام و طلاق اجباری بود. البته وقتی خوب فکر میکنم، میبینم پدرم از روی دلسوزی این کار را کرد، اما من کودکی بودم که در عشق شکست خورد.
بعد از طلاق چه اتفاقی افتاد؟همان روز که پدرم طلاقم را گرفت، از خانه فرار کردم. عصر با پسری که در خیابان برایم مزاحمت ایجاد کرده بود، درگیر شدم. به خاطر این دعوا، ترافیکی در خیابان درست شد و پلیس مرا دستگیر کرد.
البته به کمک پدرم آزاد شدم اما این درگیری به عنوان اولین سابقه من ثبت شد! سوابق بعدی من بیشتر به خاطر فرار از خانه و درگیری بود. بیماری روحیم روز به روز بدتر میشد. با همین اوضاع، به مدرسه رفتم تا درسم را ادامه بدهم. باید دکتر میشدم! دوست داشتم به آرزویم برسم اما به خاطر رسیدن به پسر همسایهام درس را در کلاس پنجم ابتدایی رها کردم.
دوباره ازدواج کردی؟بله، آن هم چه ازدواجی! با امیر پسر همسایهمان ازدواج کردم، خانوادهام به شدت مخالف بودند اما من اهمیتی نمیدادم. امیر یک ایراد داشت؛ معتاد بود ومن هم به دست او به هروئین معتاد و تزریقی شدم.
دزدی هم کردی؟میخواستیم دزدی کنیم که نشد، تقصیر دوستم سعیده بود. خیلی به او وابسته بودم، همه تنهاییهایم را پر میکرد، مدام زیر گوشم میخواند که امیر را رها کنم، با هم یک دزدی درست و حسابی کنیم و یک شبه پولدار شویم. بالاخره راضی شدم که با او و همسر صیغهایاش برویم دزدی، یک تیم جمعوجور کردیم؛ من، شوهرم، سعیده و دوستهای شوهرش و به سمت اصفهان حرکت کردیم.
نمیدانم میان راه چه اتفاقی افتاد که شوهر من و آن چند مرد به طور وحشیانهای سعیده را کتک زدند. البته شیشه مصرف کرده بودند، خلاصه دزدی به ثمر نرسید و از اصفهان به تهران برگشتیم.
در سوابقت، قتل هم دیده میشود، داستان این چیست؟ مظنون به قتل بودم. سابقهدار که باشی همیشه مظنون هستی، در آن پرونده، یک زن، پسری را به وعدهگاهی کشانده و یک نفر دیگر آن پسر را کشته بود. بر اساس مشخصاتی که از آن زن گفته بودند، مأموران به سراغ من آمدند.
گفتند آن زن با یک پراید به سراغ آن پسر آمده و او را برده است، من گفتم در عمرم نه ماشین داشتم و نه رانندگی بلدم! در پرونده قتل، هشت ماه به خاطر این اتهام در زندان ماندم تا بیگناهیم ثابت شود و بعد از آن آزاد شدم.
از خانوادهات چه خبر؟خانوادهام فقط در اولین سابقه برای دیدنم به زندان آمدند و بعد از آن دیگر اسم مرا هم فراموش کردند. تقصیر خودم است که در این سن، ده سابقه زندان دارم. این بار به خاطر اخلال در نظم، دعوا و ایجاد راهبندان مرا دستگیر کردند.
به مأموران فحش میدادم. در بازرسی بدنی از جیبم مواد مخدر پیدا کردند، با همان مواد، به دو سال و نیم حبس محکوم شدهام که یک سال و هشت ماهش را گذراندهام و میدانم آخرین بار است که به زندان میآیم! پدرم خانهاش در کرمانشاه را اجاره داده و گفته است اگر آزاد شوم، دوباره به همان خانه اسبابکشی میکنیم تا من همه گذشته را فراموش کنم.
هر بار که به خانه زنگ میزنم، فقط با پدرم صحبت میکنم، مادرم نمیخواهد با من حرف بزند. آخرین بار که تماس گرفتم، خواهرم گوشی را برداشت. فهمیدم که در این تعطیلات، به همراه شوهرش از کرمانشاه به تهران آمده است تا خانواده را ببیند. خوش به حالش، او دیر ازدواج کرد. لیسانسش را گرفته و شوهرش معاون یک شرکت مهم بازرگانی در تهران است.
افسوس که من از 14 سالگی راهم جدا شد و راه اشتباه را پیش گرفتم. آن قدر از محبت دور شدم که به خاطر نگهداشتن شوهر دومم امیر، پا به پایش شیشه و هروئین مصرف کردم تا بداند چه قدر دوستش دارم و مرا رها نکند.
بارها و بارها روی گردن و بازوهایم خودزنی کردهام تا دیگران از من حساب ببرند و خودم هم آرام شوم. در خیابان چاقو میکشیدم تا مزاحمان را از خودم دور کنم. شیشه و هروئین مصرف میکردم تا همه تلخیهایم را فراموش کنم؛ اینها همه داشتههای من است.
برداشت آخر:خوشبختی خیلی از فریده دور شده است و به همان اندازه هم بدبختیاش رشد کرد است. وقتی خانواده نتوانست او را در چهاردهسالگی از علاقهای کودکانه دور کند، سیاهی زندگیاش را آرامآرام فراگرفت. پسر خالهاش به حبس ابد محکوم شد و زندگی این دختر پایان یافت.
شوهر دومش امیر هم زندگی او را سیاهتر کرد و فریده نمیداند او حالا در زندان است یا پای منقل چرت میزند. بیشتر مردان معتاد، همسرشان را هم با خود به گور اعتیاد می کشانند تا در این تاریکی، تنها نباشند فریده به خود قول داده است که این بار، آخرین باری باشد که به زندان میآید و دلخوش به حمایت پدر و مادر است.
حالا قرار است مادر دل شکستهاش که تصور میکند این دختر، آبروی خانوادگی آنان را برده است، بیشتر از دیگران دست نوازش بر سر فریده بکشد. خدا کند حالا که او سرش به سنگ خورده، به قولش پایبند باشد.