به گزارش مجله شبانه باشگاه خبرنگاران، كوچه پس كوچه هايش هنوز همان حال و هوای گذشته را دارند، شبيه همان ها كه در فيلم های سياه و سفيد دیده بودیم. گويی يک نفر در اينجا به تاريخ «كات» داده است. نظم چهارراه مولوی و بازارش در «بی نظمی» بی نظيرش است. اينجا می توانی تصويری كوچک از شهر ببينی، واقعی بدون هيچ تظاهری.
اينجا زندگی به شكلی «واقعی» جريان دارد.نبض تپنده بی نقاب شهر را درا ينجا می توان حس كرد. نمی دانم چه جادويی دارد كه با همه صفت های بدی كه درباره اش شنيده ايم، باز هم كشش دارد؛ گويی آهن ربايی است كه هر تيپ آدمی را از هر جای شهر به سوی خود می كشاند.
چهارراه مولوی، چند هفته مانده به عید«خيلي ممنون آقا، نگه داريد». به تندی از تاكسی پياده شده، پس از پرداخت كرايه به سويی می روم هوا سوز دارد! سرمای هم نتوانسته است از التهاب حضور آدم ها در اينجا بكاهد. حيران و سرگشته، پيرامونم را می نگرم. چراغ كه سبز می شود، موتورسوارها انگار كه از بند رها شده اند، چون تيری رها شده از چله كمان می تازند.
از اين گوشه چهارراه به گوشه ديگر می روم. جايی كه سرقفلی هميشگی پسركی سينی به دست است. گوشه ای از چهارراه، چندمتری مانده به بازار امين السلطان، پسرک سينی «روحی» اش را روی چهارپايه چوبی گذاشته، گوشت گردن گوساله و قلوه گاه گوسفند، جگر سفيد و كله و پاچه می فروشد.
او يكی از اعضای ثابت اينجاست. بساطش مشتری هم دارد، كه اگر نداشت،اين همه دوام نمی آورد. هربار هم كه خواسته ام ازش بپرسم چگونه مشتری هايش رغبت می كنند گوشت هايی را بخرند كه در سرما و گرما ،ساعت هابيرون يخچال مانده، لب هايم به هم قفل می شود؛ او كه تقصيری ندارد، آنكه از او می خرد، بايد عقل كند، شايداز سر بيچارگی ....
راسته بنكدارهامی گذرم و به سويی روانه می شوم كه راسته بنكدارها است. كارتون های بازشده خشكبار، برنج، شكلات، قند و شكر، روی ويترين بنكداری ها جاخوش كرده اند. كنار اين ها چند پنيرفروش بساط كرده اند. دو سه تايی هم بيشتر نيستند اما بساط شان پروپيمان است؛ قالب های بزرگ پنير گاوی كم چرب و گوسفندی پرچرب،حلبی های 1۷كيلويی بغل به بغل هم چيده شده. باز خدا پدر يكی شان را بيامرزد كه روی پنيرها را توری كشيده، اما همين هم دليل نشده كه اگر نمی توانند آب دريا را بكشند، به قدر تشنگی نچشند.
عطر خوش چایعطر خوش چای در میانه همهمه ها اينجا شايد تنها جايی باشد كه «چای فروخته شده، پس گرفته می شود». انتهاي بازار امين السلطان، چند چای فروشی پرسابقه، دارالتجاره های قديمی را به يادت می آورند. «حاج ممد» خودش چای ها را از هندوستان و سيلان وارد م یكند.
از همه جای شهر برای خريد يک كيلو چای به حجره حاجی می آيند. بهترين چای اش چهار سال پيش كيلويی هفت هزار هزار تومان بود. نمی خری نخر اما جرات داری نسبت به ا صالت چای های او و همكارانش، به سياق ادبيات سياستمداران «تشكيک» كن!
بورس اجناس جهيزيه و راسته پرده فروشانعطر خوش چای اصيل اين حجره ها يكی دو ساعتی، شامه ات را خوش بو می كند. كمی از حجره ها كه فاصله می گيری، به جايی می رسی كه گويی سيم های خاردار ناپيدا، جلوی رفتنت را می گيرند؛ بورس اجناس جهيزيه و راسته پرده فروشان.
از اينجا به بعد، ظاهرا «ورود آقايان ممنوع» است، مگر اينكه همراه داشته باشی يا كارت خيلی ويژه باشد وگرنه مرد تنها كه برای خريد جهيزيه و پرده به بازار نمی آيد! پسرک «شاگردمغازه» با آن بازوهای پف كرده و سينه كفتری، نوای «آی بی دامادا! جهيزيه بخريد داماددار بشيد» سرداده و می كوشد مشتری های بيشتری را داخل مغازه ببرد.
شاگردانه او هم به اراده كسانی بسته شده كه می خواهند داماددار شوند. سرويس پلاستيک، دستگيره و دمكنی، روتختی و خلاصه هرچه خنزرپنزر مربوط به جهيزيه بخواهی، اينجا پيدا می شود؛ بازار پرده فروش ها هم به همين سياق.
قصابی برات صف بگیرم؟! گوشه ای از چهارراه، نرسيده به كوچه مرغی ها چند قصابی به كاسبی مشغول اند كه در ميانشان، يكی 30 تايی شهره شهر است. همين شهرت برانگيخته است كه ساعت 1۲ظهر زن و مرد جوان و پير را در كه جلوی يخچالش صف بكشند.
يخچال اما خالی است. «هنوز گوشت نيومده». اين را يكی از مردهايی می گويد كه تازه آمده و آخر صف ايستاده است. كنار اين قصابی چند قصابی ديگر قرار گرفته كه يخچال همه آنها از شقه های گوشت پر است اما نمی دانم چرا هر روز فقط جلوی اين مغازه صف تشكيل می شود. برخی می گويندانصاف، شايد هم شيوه كاسبی اش.
ديوارهای سیاه و سفیدکات به تاريخ البته اوضاع بازار خراب است؛ با اين وجود، سكه اينجا همچنان رونق وا عتبار دارد. هيچ روزی را نمی توانی به ياد بياوری كه اينجا غلغله ای از آدم ها نباشد.
هر گوشه بازار هم مشتريان خودش را دارد.اينجا تو را دست خالی به خانه نمی فرستند. چهارراه مولوی هنوز هم همچون دهه های گذشته بروبيا دارد؛ هرچند شايد كمی از رنگ لعابش كاسته شده باشد.