به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران ؛ "… او نیز در جوانی آرزو داشت عمر خویش را در قم، کانون علم و اندیشه، سپری کند. دنیا و آخرت او قم بود و آمال و آرزوی او تحقیق و تحصیل.
خیال آسودهای نداشت. بیماری پدر زجرش میداد و او مجبور بود هر از گاهی از قم به مشهد برود، روزهایی را با پدر همراهی کند و باز به قم برگردد.
بیتردید آنروزها، از دشوارترین دوران عمر او به شمار میآمدند. درس و بحث و تحقیق و تدریس، دل و دماغ میخواهد. خیال آسوده و فراغت بال میطلبد. رنج پیرمردی ۷۰ ساله که چشم امیدش به سوی اوست، رنجورش کرده بود. چشمی که میرفت برای همیشه نابینا شود. بایستی جای او باشید تا سنگینی مسئولیتی را که بر دوش خویش حس میکرد، شما نیز احساس کنید.
هرگاه فرصتی میجست، بلافاصله میآمد مشهد تا پدر را تر و خشک کند، نزد پزشکی ببرد و کار معالجهاش را دنبال کند. مونس تنهاییاش باشد و اگر فرصتی پیش آمد، قدری برای او کتاب بخواند و با او گپی بزند. معالجات در مشهد جواب نمیداد. پدر مطلقاً نمیدید و او بایستی دستش را میگرفت و راهش میبرد…
نمیدانست چه کند. اگر میآمد مشهد، از همۀ آرزوهای خویش و آینده و سعادت خویش باز میماند و اگر میماند قم، فکر پدر لحظهای راحتش نمیگذاشت.
تردید، خورۀ جان آدمی است. نمیدانم تاکنون در اوان جوانی به چنین مخمصههایی برخوردهاید؟ انسانی ایستاده بر سر دو راهی؛ بیهیچ نشانی و یا علامتی از درون و برون! آه، که چقدر دشورا است!
به جدّ خویش متوسل شد. نمیدانم… یک لحظه دستش را گرفتند، نمیدانم… فقط میدانم هر چه بود در آن عصر تابستانی مسیر او را بردند به خانۀ دوستی. دولتسرایی که مضطرب و نگران و مردّد در آن وارد شد، بشّاش و آسوده بیرون آمد!
سیدعلی برای او خیلی عزیز بود. شنیدن این جمله از او که «خیلی دلم گرفته و ناراحتم…» فشردش. دلش را به رنج آورد. حرفهایش را شنید، تأمل مختصری کرد و گفت: «شما بیا یک کاری بکن و برای خدا از قم دست بکش و برو در مشهد بمان. خدا دنیا و آخرت تو را میتواند از قم به مشهد منتقل کند.»
تصمیم گرفت. دلش باز شد و ناگهان از این رو به آن رو شد. تبسمی که مدتها بود از لبهای او محو شده بود، دوباره به لبها بازگشت و چشمانی که چندی بود از غصه به گودی نشسته بود، دوباره درخشید.
از قم دست کشید، به مشهد آمد و لحظه به لحظه دید که خدا چگونه دنیا و آخرت او را آنگونه که خود میخواهد رقم میزند.
نه انتها او دید که ما نیز دیدیم.
آن جوان برنا که روزی خود را سر در گریبان غم و اندوه فرو برده بود، امروز پایانِ شبِ سر به گریبانی ِ ماست!
… او را میشناسید؟!”