به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران ، * یه تصادفی چند وقت پیش کردم که ماشین مال زنه بود ولی شوهرش خودشو طرف حساب میدونست و از قضا یه خورده فرصت طلب و اینام بود. حالا من نمیخوام در مورد جزئیاتش حرف بزنم ولی یه چیز جالب در مورد این تصادفه این بود که قبل از تصادف من حسابی گریه کرده بودم. دقت کردین آدم یه مواقعی اساسا کم میاره و یه گوشه پیدا میکنه و عمیقا زار میزنه؟ من دقیقا قبل از اینکه بشینم پشت فرمون از فضای خلوت نمازخونه مون استفاده کرده بودم و های های گریه کرده بودم و از این حالتها که فکر میکنی بعدش خدا دلش به حال تو میسوزه و بلافاصله دیگه بعدش بلایی سرت نمیاد! ولی خب البته معامله خدا با بنده هاش به این شکل نیست که.
* خلاصه بعد تصادف هرچی مَرده نگران ماشین صفرشون بود و به من بد و بیراه میگفت، خانمش خداییش خیلی ماه بود. گفت دخترم رنگت خیلی پریده نگران نباش و حتی رفت برای من آب قند آورد و چون سرد بود و ترافیک و پلیس نرسیده بود، رفت برای من چایی هم آورد. من که از غرهای شوهره و مهربانی زنه شرمنده شده بودم، هی ازشون عذرخواهی میکردم که میدونم ماشین مدل ۹۰ هست و چقدر دوستش دارید و منم اوایل یه خط به ماشینم می افتاد انگار پوست خودم داغون شده باشه و …
* گفتم اصلا نمیدونم چطور اتفاق افتاد. راستش من اصلا ندیدم که خیابان یکطرفه هست (تابلوی ورود ممنوع به لطف شهرداری زیر شاخ و برگ درختها پنهان شده بود!) و به نظرم خیلی عجیب می اومد. ولی خانمه حرف جالبی زد که کلا نوع نگاهش به زندگی و آرامشش منو تحت تاثیر قرار داد. گفت دخترجون اینا همش حرفه. تو باید همین زمان و همین مکان و همین لحظه اینجا به هر دلیلی متوقف میشدی. خدا میدونه شاید حادثه بدتری در انتظار تو بوده و خدا خواست متوقفت کنه که رفع بلا بشه. خانمه گفت اتفاقات بد از ساعت بدن انسان هم دقیقترن. درست همون زمان و مکانی که باید اتفاق می افتن و تو هرکاری کنی نمیتونی جلوشون رو بگیری. حتما باید اتفاق بیفتن. یعنی جوری گفت که اون لحظه یه دفعه تمام چیزهایی که دورو برم بود رو نمیدیدم و نمیشنیدم. بعد خودم رو تصور کردم که تابلو رو ندیدم و اون سربالایی ورود ممنوع رو با سرعت می اومدم و ماشینی که داشت از پارکینگ در می اومد و من فکر میکردم حق تقدم با منه و اون وامیسته و رفتم و بهش هم زدم. بعد وقتی وایستادم دوباره همه چیز به حالت قبلش برگشت. عین این فیلمها…
* اون مدتی که اونجا بودم تا پلیس سر برسه، هرچقدر شوهره غر مالشون رو زد، خانمه می خندید و هی برای من مثال می آورد که ماشین دخترش فلان روز بخاطر خواب آلودگی چپ شد ولی خدا رو شکر آسیبی به دخترش نرسید، یا مثلا پسرش ماشینشون رو یه بار کوبید به تیر چراغ برق و برق دماوند ۲۴ ساعت قطع شد و شهرداری ازشون ۴۰ میلیون غرامت گرفت و … و بعدش گفت خدا کنه همه خسارتها مالی باشه و خدا میدونه چه اتفاق بدتری در انتظار بچه های من بود که خدا اینطوری متوقفشون کرد و جلوشون رو گرفت. یعنی خدا شاهده خانمه یه ذره حسرت از تعریف این وقایع تو رفتار و چهره اش نبود. آی حسودیم شد بهش آی حسودیم شد. این چند روزه همش فکر میکنم کاش روحیه اش رو داشتم. یه ذره از روحیه اش هم الان حالمو خوب میکرد.