باشگاه خبرنگاران، یک کهکشان امید در چشمان من می کاشت، دستان سرسبزی که با آینه نسبت داشت من بودم و تکرار دلگیری که با من بود، او آمد این تکرار را از دوش من برداشت، من بودم و تردید و شکی خالی از غیرت، دستی که حتی سایه ها را تیغ می پنداشت، مردی که حتی حجم آب به هیچ انگاشت، امروز محتاج همان دستان سرسبزم،دستان سرسبزی که با خدا نسبت داشت.
کی می شود شغالان تو را حریف می شدند، کاش می شد ببینی که حرم، حریم ندارد، ای که پاسبان حرمت خواهر تو بودی و کودکان تو را مکرر می خواندند، ستون خیمه و آسمان دشت دستان تو بود.
کسی دیگر از تو آب نمی خواهد، بیا برگرد عموی کودکان دشت بلا،که بی تو می ترسند از هجوم دشمنان، باشد دیگر رفتی، برو چشم انتظارتند پیامبران، برو که من هم به سرخی روز آیم پیش تو.../ز
یادداشتی از مهدی محسنی