گفت‌وگويمان که گل گرفت، درآمد و گفت: آقاجواد! مي‌داني چه شده؟ گفتم که نه، بفرماييد سردار، چه شده؟ گفت: دوباره همان خواب بيست و هفت سال پيش را چند شب پيش ديدم؛ ولي اين بار توانستم داخل بشوم؛ اين بار اجازه ورود دادند!

مجله شبانه باشگاه خبرنگاران:

چندروز دچار ناراحتي جسمي شده و ناخوش بود. گاهي از منزل برايش شام مي بردم. يکي از همان شب ها، روي تخت استراحت مي کرد که با ناراحتي گفتم: سردار! اينجا مانديد که چه؟ خب، برويد مشهد چندروز استراحت کنيد. اما گفت که کارهايش زياد است و بايد به آنها برسد. گفتم که خب، بالاخره يکي پيدا مي شود و آن ها را انجام مي دهد ولي نمي پذيرفت.

حال که فکرش را مي کنم، براي خودم متأسف مي شوم و به خودم مي گويم که واقعا چرا ما کوچک‌ترها نسبت به پدر و مادرمان و بزرگاني که دوستشان داريم، براي ابراز دوستي‌مان هميشه دچار رودربايستي مي شويم؟! چرا در حقش نوازش و پرستاري نکردم؟

چرا اين احساس را براي کساني که دوستشان داريم، روا نمي کنيم که بخش عمده اي از ابراز دوستي و محبت، با دست و زبان انجام مي پذيرد؟ چرا بخل مي ورزيم و بعدها، به مانند خودم، اينگونه افسوس مي‌خوريم؟

هنگامي که قرار شد براي نصب در ساخته شده مرقد امام جواد عليه السلام به عتبات عاليات بروم، خدمتش رسيدم تا حلاليت بطلبم، ديدم بغض کرد و گفت: مردادماه سال61 توي نبرد رمضان بوديم که شب خواب ديدم به همراه چندنفر ديگر از دوستان همرزم، رفته ايم کربلا براي زيارت امام حسين عليه السلام، آنان رفتند و داخل حرم شدند، اما من هر چه تلاش مي کردم، نمي توانستم داخل بشوم! نفهميدم چرا؟ ولي همه آناني که توي آن خواب با من بودند، شهيد شدند؛ الاخودم!

سپس از صندلي اش بلند شد و رو به پنجره ايستاد. دقت که کردم، فهميدم دارد اشک مي ريزد. لحظاتي طولاني همانطور ايستاد؛ طوري که از آمدنم به آنجا ناراحت و پشيمان شدم. تا اينکه من هم بلند شدم و نزديکش رفتم و ميان دو کتفش را بوسيدم. خداحافظي کردم، ولي حيا داشت که چشمان اشکبارش را بهِم نشان بدهد؛ بنابراين، دستانش را از پشت سر آورد و به من دست وداع داد!

گذشت تا هفته اي ديگر که به ستاد نيروي زميني برگشتم و به ديدنش رفتم. گفت‌وگويمان که گل گرفت، درآمد و گفت: آقاجواد! مي‌داني چه شده؟ گفتم که نه، بفرماييد سردار، چه شده؟ گفت: دوباره همان خواب بيست و هفت سال پيش را چند شب پيش ديدم؛ ولي اين بار توانستم داخل بشوم؛ اين بار اجازه ورود دادند!

بسيار خوشحال بود؛ طوري که انگاري واقعا با جسمش به زيارت حرم سيدالشهدا عليه السلام رفته باشد! روزي که از جلسه معارفه اش به عنوان فرمانده ارشد سپاه جنوب شرق کشور بيرون آمديم، به همراه رضا اسحاقي با خنده و شوخي به سويش رفتيم؛ اما شهيد شوشتري، همين که من را ديد، گفت: آقاي خضرايي! چهارتا قرص مي خوري و مي گويي من مسئوليت اين کار را نمي‌پذيرم؟! اگر خودت مي پذيرفتي، خيلي بهتر مي شد.

گفتم که سردار! هر کاري که از دستم بربيايد، دريغ ندارم. بنابراين، طي مدتي که شهيد شوشتري توي منطقه جنوب شرق بود، تمام توانم را به کار بستم. از طرفي، حتي يک بار هم نشنيدم آن جمله را تکرار کند و يا بگويد که چرا اين مسئوليت را نپذيرفتي و عذر آوردي؟! بنابراين، نيت کرده ام که توي هر کار خيري که انجام مي دهم، شهيد شوشتري را هم با خودم سهيم سازم.»

شهید شوشتری 26 مهرماه سال 1388 به شهادت رسید.
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
آخرین اخبار