این باد تندی که میوزد، تابستان را با خودش میبرد و من برای اینکه به
اندوه کمرنگ شدن آفتاب فکر نکنم برای خودم خیال میبافم در طول روز. تمام
دیروز داشتم فکر میکردم که چرا توی کتابهای بچهگیمان فقط راجع به «ننه
سرما» و «بابا برفی» زمستان تخیل بافته شده بود.
پاییز هم شده فصل
عاشقانههای جوانانه که خیلی هم به درد بچهها نمیخورد چون هم به سنشان قد
نمیدهد هم باید بروند مدرسه و خیلیهاشان چشم دیدن پاییز را ندارند اصلا.
من ولی فکر میکنم پاییز فصل باشکوهیست. خیلی باوقار و با شخصیت. من را
یاد پادشاهان دورهی باستان میاندازد. آنهاییشان که با مرام بودهاند و
مناعت طبع داشتهاند و به همین علت فصل حکومتشان دو صباح بیشتر نبوده.
از
آنهایی که یک شنل بلند قرمز با یراق سفید دارند که روی زمین میکشد - مثل
نقاشی آن پادشاه کتاب شازده کوچولو که به خورشید میگفت طلوع و غروب کند.
خلاصه که پاییز اینشکلیست. کلی هم میشود باهاش برای بچهها قصه
بافت.
این بیتی هم که توی تیتر است حس من را درباره بزرگمنشی پاییز تصدیق میکند گرچه من مضمونا باهاش مشکل دارم و اگر دست خودم بود صدسال سیاه (یا سفید) هم در را برایش باز نمیکردم.
نزول اولین معجزه پاییز