از یاد آوری روزی که خبر مرگ مادرش را در تنهایی شنید، ناراحت است. چشمان قهوه ای روشن اش به رنگ پوست صورتش درآمده و منتظر روزی است که بتواند به سر مزار مادرش برود و یک دل سیر اشک بریزد.

 به گزارش مجله شبانه باشگاه خبرنگاران،  شایان مظنون به سرقت و نمونه نوجوانی که با رفقای ناباب آشنا شده است. مادرش یک عمر برایش زحمت کشید، بعد از فوت شوهرش، جوانی‌اش را به پای همین پسرریخته و عاقبت زمانی که می‌خواست حاصل عمرش را ببیند، او در زندان بود و خودش به دیار باقی شتافت. دست‌های شایان پینه بسته و ثابت می کند که او از 12 سالگی در صافکاری و ریخته گری کار کرده است. او اگر به نصایح مادرش توجه می‌کرد امروز ایجا نبود.



شایان، چند سال داری؟ چرا به اینجا آمده ای؟
19 ساله هستم و مظنون به سرقت.

تحصیلاتت چقدر است؟
تا کلاس چهارم دبستان درس خواندم، بعد دیگر ادامه ندادم.

چرا درست را رها کردی؟
3 یا 4 سالم بود که پدرم فوت کرد. خواهر و برادری ندارم. مادرم پرستار بود و در بیمارستان کار می‌کرد، اما به خاطر رماتیسم مجبور به خانه‌نشینی شد. مادرم بیمه بازنشستگی نداشت و بعد از آن از کمیته امداد، حقوق می‌گرفت. وقتی این اوضاع را دیدم، مجبور به  ترک تحصیل و کار در صافکاری و نقاشی ماشین شدم.

مادرت دیگر ازدواج نکرد؟
نه، او خیلی جوان بود که پدرم فوت کرد، دیگر ازدواج نکرد تا مرا بزرگ کند.

رابطه تو با مادرت چه طور بود؟
خیلی خوب بود. او مرا دوست داشت و من هم کار می‌کردم و حقوقم را به مادرم می‌دادم. اما اینجا بودم که فوت کرد!

چند وقت است به زندان آمده ای؟
5 ماه پیش به همراه سعید به اینجا آمدم.

درباره سعید بگو؟
او هم جرمم است. او و دوستش به خانه ما آمدند و گفتند که به جشن تولد یکی از دوستانشان در اسلامشهر دعوت شده‌اند. اصرار کردند من هم با آنها بروم. گفتم مادرم مریض است. باید پیشش بمانم. گفتند فوری برمی‌گردیم. یک ساعت هم نمی‌نشینیم. من فقط می‌خواستم به جشن تولد بروم. حتی برای زود رسیدن به آژانس رفتند و ماشین کرایه کردند. کمی‌ که رفتیم سعید گفت من می‌خواهم دستشویی بروم.

دوستش که تا آن روزاو را ندیده بودم، روی صندلی جلو نشسته بود. سعید و او کردی صحبت می‌کردند. من متوجه نمی‌شدم چه می‌گویند. وقتی سعید پیاده شد، دوستش با تهدید چاقو راننده را پیاده کرد و با همان چاقو راننده را زد.

خیلی ترسیده بودم. بعد سوار شدند و مرا هم به در خانه رساندند. ظاهراً فردای آن روز تصادف کرده بودند و با همین سرنخ بدست آمده، ابتدا سعید و بعد من دستگیر شدم، چند روز پیش هم مجید، همان دوست سعید، دستگیر شد و حالا اینجاست. در قرنطینه، تازه آمده. دیشب گریه می‌کرد و می‌گفت بگویید هر سه نفر زدیم.

گفتیم ما چرا کار تو را گردن بگیریم. قبل از دستگیری او، راننده در دادگاه گفت این دو نفر نزده‌اند. دوست فراریشان با چاقو به من زده. من اصلاٌ هیچ حرکتی نکرده بودم. کاش به نصیحت‌های مادرم گوش می‌کردم و با بچه ها بیرون نمی‌رفتم.

ماشین چه بود؟
یک پراید سفید بود.

برای بعد از آزادی، با توجه به فوت مادرت، چه برنامه‌ای داری؟
ازدواج می‌کنم. سرم را پایین می‌اندازم و کار می‌کنم.

چرا این قدر زود می‌خواهی ازدواج کنی؟
نامزد دارم. راستش مادرم مریض بود و می‌خواست عروسیم را ببیند که ندید.

نامزدت می‌داند که اینجا هستی؟
بله. خودش و خانواده اش دنبال کارم هستند تا آزاد شوم. یکی دو بار هم به دیدنم آمده.

شایان از یاد آوری روزی که خبر مرگ مادرش را در تنهایی شنید، ناراحت است. چشمان قهوه ای روشن اش به رنگ پوست صورتش درآمده و منتظر روزی است که بتواند به سر مزار مادرش برود و یک دل سیر اشک بریزد. سعید، دوست شایان و مجید که با دروغ او را از بالین مادرش دور کردند، نیز برای مصاحبه می‌آیند. جالب است که رابطه مجید و سعید با یکدیگر خوب است ولی از شایان دوری می‌کردند.

همچنین مجید و سعید، هر دو هیچ اشاره ای به نقش شایان نمی‌کنند. گویی واقعاً شایان از موضوع اصلی غافل بوده و فقط به عنوان شرکت در جشن تولد با آنها همراه شده بود و در بین راه نیز هیچ گونه درگیری با راننده نداشته است. مجید و سعید هر یک می‌خواهند دیگری را مقصر بدانند. گزارش پلیس می‌تواند در دادگاه نشان دهد که کدامیک تصادف کرده‌اند.
سعید 21 ساله است و به نظر جوانی ناآرام با روحیه شیطنت‌های کودکیش می‌آید.

تحصیلاتت چه قدر است؟
تا اول دبیرستان درس خواندم ولی با ناظم دعوا کردم و از مدرسه اخراج شدم. آن زمان نمره انضباطم به زور 15 یا 16 می شد. مادرم می‌گفت اگر خجالت نمی‌کشی همین انضباط را هم با تک ماده قبول شو!

سابقه داری؟
نه، به زندان که نیامده ام و بار اول است ولی خیلی درگیری و دعوا داشتم که هر بار قبل از رسیدن به پاسگاه یا دادگاه رضایت می‌گرفتم!

چه شد که سراغ شایان رفتی تا برای سرقت بروید؟
همین آقا (اشاره به مجید) آمد و گفت بیا برویم جشن تولد. ساعت 5/4 بعد از ظهر بود. من تمام کارها را انجام دادم و از مدرسه خارج شدم.

چه کاری؟
پدرم سرایدار مدرسه است. من هم در همان مدرسه به عنوان دفتردار کار می‌کردم. آن روز پدرم کار داشت. او رفت و من کارهای پدرم را انجام دادم. کارهای نظافت.

خوب، بعد کجا رفتید؟
به خانه شایان رفتیم و به او گفتیم بیاید با هم به جشن تولد برویم. او می‌گفت مادرم مریض است. بالاخره راضی شد و آمد. چند تا آژانس رفتیم تا با ماشین به اسلامشهر برویم ولی همه آنها کرایه دورو بر 7 هزار تومان می‌خواستند. یکی از راننده های آژانس آخری 500/5 خواست. قبول کردیم و سوار ماشین اش شدیم. کمی‌که رفتیم من به راننده گفتم، (ببخشید) دستشویی دارم. وقتی به راننده گفتم، گفت زودتر می‌گفتی در آژانس دستشویی بود. بعد گفت کمی‌جلوتر نگه می‌دارم.

کمی ‌جلوتر نزدیک اسلامشهر بین دو تیر برق که چراغشان روشن بود، نگه داشت. من پیاده شدم و دیدم این آقا به او حمله کرد. راننده خواست فرار کند که او با چاقو چند ضربه زد. بعد سوار شد و به من گفت: بیا بالا. با سرعت حرکت کردیم. از خودش بپرسید من تا لحظه دستگیری به فرمان ماشین دست نزدم.

چرا مدام به دوستت می گویی این آقا؟
همین مجید، سر کوچه آتش نشانی با عجله می‌دوید. وقتی به من رسید گفت سر خیابان تصادف کردم. یکی از دوست دخترهایم هم داخل ماشین است. تو بیا بگو این خواهرم است. او رانندگی می‌کرد و گواهینامه ندارد. خسارتش را بدهیم، برود پی کارش. من هم قبول کردم. به محل تصادف رفتم و به راننده ماشین مقابل گفتم این خواهرم است. گواهینامه ندارد. خسارت را بگیر و برو. اتفاقاً راننده پراید از همان جا رد می‌شدو ماشینش را می‌بیند. آمد، دستم را گرفت و گفت تو خواهرت کجا بوده که با ماشین من تصادف کنی؟ وقتی برگشتم مجید را دید. مجید فرار کرده بود و مرا گرفتند.

خواهر و برادر داری؟
خواهر ندارم. یک برادر کوچک دارم که کلاس دوم ابتدایی است.

خانواده ات برای دیدنت آمده اند؟
مجید از خشم به خود می‌پیچد. سعید خود را مبرا از هر اتهامی‌می‌داند. با حالت اطمینان جواب می‌دهد بله، پدر و مادرم می‌دانند که من تقصیری ندارم. راننده گفته بود اگر نفر سوم که چاقو زده، پیدا شود برای من و شایان رضایت می‌دهد! مادرم حکم جلب مجید را گرفت و چند روز پیش آمد و گفت مژده بده که مجید دستگیر شده. چند روز پیش در محوطه ایستاده بودم که دیدم چند نفر جدیدی آوردند. دقت کردم و دیدم همین آقا هم بین آنهاست.

مجید که از لحظات ابتدایی مصاحبه با سعید، عصبانی و ناراحت به نظر می‌رسید اجازه می‌یابد تا حرف بزند.

تو حرف های سعید را قبول داری؟
نه خیر. 90 درصد حرف هایش را قبول ندارم. دروغ می‌گوید.

چه شد که تصمیم به سرقت ماشین گرفتید؟
من و این آقا بچه یک محل هستیم. آن روز رفتیم گوهردشت تا من یک کاپشن لی بخرم. بعد از خرید 3-4 جا رفتیم می‌خواستیم کرایه کمتری به آژانس بدهیم. وقتی راننده پراید 500/5 خواست قبول کردیم. 5 دقیقه بعد از حرکت به راننده گفت من می‌خواهم بروم دستشویی. وی در گفتگویش با حمایت گفت:  راننده در روشنایی بین دو تیر برق نگه داشت. سعید به راننده حمله کرد. من چاقویی نداشتم. تا زمان دستگیری هم دست به فرمان ماشین نزدم. بعد از زخمی‌کردن راننده فرارکردیم، سعید رانندگی می‌کرد.

 نزدیک یک تپه نتوانست ماشین را کنترل کند و محکم کوبید به آن تپه. راننده های ماشین های دیگر پیاده شدند و ماشین را هل دادند. استارت زدیم روشن نشد. گفتم ماشین را همین جا بگذاریم و برویم، راننده خودش می‌آید پیدا می‌کند و می‌برد. سعید به حرفم توجه نکرد. بالاخره فهمید سر باطری شل شده محکم کرد و استارت زد. ماشین روشن شد و دوباره حرکت کردیم.

بعد از سرقت به همان جشن تولدتان رفتید یا این جشن هم دروغ بود؟
نه، دیگر نرفتیم. البته تا اسلامشهر رفتیم ولی جشن نرفتیم. از راه کمربندی به سمت کرج برگشتیم.
سمت مترو من پیاده شدم و سعید ماشین را برد. بعد خودش تصادف کرده و گیر افتاده بود. خودش با دوست دخترش به گردش رفته بود نه من!

کی به اینجا آمدی؟
دو هفته پیش غروب روز یک شنبه.

شایان در سکوت به حرف های مجید و سعید گوش سپرده است.

بالاخره فکر می‌کنی این موضوع به کجا منتهی خواهد شد؟ راننده رضایت می‌دهد؟
شایان می‌گوید: راننده گفته بود اگر نفر سوم دستگیر شود برای من و سعید رضایت می‌دهد. ولی حالا می‌گوید نفری یک میلیون تومان بدهید تا رضایت دهم. از نظر مالی آن قدر توانایی ندارم که بتوانم این مبلغ را فراهم کنم. به آتش سعید و مجید سوخته ام. خودشان می‌دانند که مرا به اسم رفتن به جشن تولد فریب دادند. تا لحظه درگیری از چیزی خبر نداشتم. بعد هم خیلی اعتراض کردم. اگر من می‌خواستم دنبال این کارها و لقمه حرام بگردم، از 12 سالگی عرق نمی‌ریختم. در کارگاه ریخته گری یا صافکاری ماشین کار کردم. اگر دزدی می‌کردم حالا شرمنده روح مادرم بودم.

برداشت آخر:
جوانان بزهکار اغلب توانایی نه گفتن ندارند و در مقابل تعارف یا اصرار دوستانی که ممکن است قصد ارتکاب جرم داشته باشند، مخالفت نکرده و عاقبت ممکن است معتاد و یا مجرم شوند. شایان از کودکی با طعم کار و سختی آشنا شده بود ولی می‌توانست با نه گفتن اکنون در زندان نباشد و مادرش هم از غم وی تسلیم مرگ نشود. او اکنون به خاطر همین موضوع پشیمان است. قرار بود فقط به جشن تولد برود. نتوانست در مقابل اصرار دوستانش نه بگوید.

مادرش آرزوی زیادی برای او داشت. آرزوی دیدن او در لباس دامادی. اما وقتی چشمش را برای همیشه بست، تنها بود. امید که این تجربه تلخ چراغی برای ادامه مسیر زندگی شایان باشد.

برای مشاهده مجله شبانه اینجا کلیک کنید
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
آخرین اخبار