میگردم دنبال قطورترین و پرورقترین دفتری که میشود توش لیستِ آرزوهای بلند بالا نوشت. یک جلدچرمی و زرشکیاش را پیدا میکنم. اما
من همیشه عاشق دفتر سیمیهای "نهال" بودم. عمر دبیرستانم قد نداد که برای دفتر مشق بخرمشان. آنموقعها تازه مُد شده بود و نمیشد رفت سمتاش. یعنی بابام اول مهر میرفت یک دو جین از این دفترهای تعلیم و تعلم عبادت است، از تعاونی اداره میخرید؛ هیچ حرفی هم باقی نمیماند. بعد که دست به جیب شدم، یک دانهاش را خریدم برای قر و اداش.
شاید داستان از همین دست به جیب شدن شروع شد. کِشوی میزم پر است از انواع و اقسام دفترهای سیمی و جلد رنگی و جلد چرمی. اصلاً یک رابطهی مستقیمی هست بین آرزوهای دستنیافتنی (دستیافتنی) من و این دفترچههای رنگ و وارنگ. انگار یکجور تخلیهی روانی باشد اینکار. انگار که من خیلی حرف دارم و خیلی آرزو دارم که میخواهم همهشان را آن تو ثبت کنم. اصلاً میرفتم به بهانهی هرکاری که میخواستم بکنم، یک دفتر و تقویم و دفترچه یادداشت میخریدم. مینشستم توی چند صفحهی اولش را سیاه میکردم و بعد میگذاشتمش کنار. آرزوهام هم انگار لای همان برگها دفن شده باشد.
اما حالا چند وقتی است ورق پارههای کنار گوشهی سفیدِ فاکتورها، نسخهها و تبلیغات خیابانی و هرچه که جایی برای نوشتن داشته باشد را قیچی میکنم و میگذارم توی یک سبد. رویش یکچیزی مینویسم و میچسبانم به یخچال، به در و دیوار. به یکجایی که خیلی توی چشم باشد.
جای رؤیاها توی دفترِ 300 برگی و سیمیِ آ4 نیست. باید روی همین ورقپارهها بنویسی، زود بهشان برسی، چهار نعل از رویشان بپری و یادداشتات را برداری و بندازی دور.
یکیاش را 4 سال طول کشید تا از روی در یخچال بردارم.