به گزارش مجله شبانه باشگاه خبرنگاران، بیان خاطره هایش را این گونه آغاز میکند: یک شب که برای زیارت به حرم امیرالمؤمنین (ع) رفته بودیم امام خمینی (ره) را دیدم که سر به ضریح گذاشته بودند و گریه میکردند. نزدیک ایشان ایستادم و به زبان عربی گفتم «من شما را بسیار دوست دارم، شما هم مرا دوست دارید؟ »مادرم دستم را کشید و گفت: «اذیت نکن، آقا دعا میکنند».
«امینه وهابزاده» در سال 1334 در شهر كاظمين عراق در خانواده اي مذهبي متولد شد. پدرش اصالتی ايراني دارد و در عراق فعالیتهای سياسي میکرد، او جانباز 70 درصد دفاع مقدس است. بانویی که امدادگر جبههها بود و 7 بار مجروح و شیمیایی شد.
آخرین بار را خوب به خاطر میآورد، عملیات والفجر 1 با گاز خردل شیمیایی شده است. حالا یک کپسول اکسیژن کنار تخت مونس و همراه همه ی روزهای زندگیش شده. چشمانش هم سویی ندارند و آن را یادگار شیمیایی شدن در جزیره مجنون میداند، البته میگوید هنوز میبیند، اما چشمان بسیاری از رزمندگان بعد از آن عملیات تخلیه شد.متولد عراق است، اما به زور به ایران کوچانده شده، در ایران با مردی دامغانی ازدواج کرده و سالهاست شوهرش را از دست داده و به تنهایی روزگار میگذراند. در ادامه گفت وگوی با این بانوی رزمنده را میخوانید.
مبارزات خود را از چه زمانی آغاز کردید؟
مبارزاتم از عراق شروع شد، درست بر میگردد به روزهای آشنایی با شهیده بنتالهدی صدر خواهر شهید آیت الله سید محمد باقر صدر، البته با خود شهید صدر هم همکاری داشتیم. بعد از شروع مبارزات هم چند بار دستگیر شدم. آخرین بار به یکی از زندانهای مخصوص مجرمان سیاسی منتقل شدم.
درباره آن روزها بگوید.
با امام (ره) ملاقات هم داشتید؟
خیلی کم سن و سال بودم که امام (ره) را دیدم. درست سالهایی که امام(ره) به نجف تبعید شده بودند، هر شب حدود ساعت 12 به حرم امیرالمؤمنین (ع) مشرف میشدند و آنجا را جارو و نظافت میکردند. یک شب که برای زیارت رفته بودیم ایشان را دیدم. امام (ره) سر به ضریح امیرالمؤمنین (ع) گذاشته بودند و گریه میکردند. نزدیک ایشان ایستادم و به زبان عربی گفتم من شما را بسیار دوست دارم، شما هم مرا دوست دارید؟ مادرم رسید و گفت اذیت نکن، آقا دعا میکنند.
شنیدهام شما در جنگ شکارچی تانک شده بودید، برای یک زن این کار سخت نبود؟
انقلاب که پیروز شد ،مدت کمی بعد از آن جنگ شروع شد و من شرکت در این نبرد را بر خودم وظیفه میدانستم. آموزش بسیار محدود سلاح را در بیابانهای اطراف کرج دیدم. در جبهه در یکی از عملیات دستهای آرپی جیزن قطع شد. وقتی به کمکش رفتم، دیدم تانک عراقیها جلو میآید. او را رها کردم، آرپیجی با گلوله آماده را برداشتم، گفتم یا امام زمان (عج).
آن رزمنده مجروح دایم میگفت «خواهر، تو را به حضرت زهرا (س) اجازه نده حتی یک گلوله هدر بشه.» آرپیجی را شلیک کردم واز اتفاق به تانک خورد! بقیه هم زمینگیر شدند و تا به خود بیایند نیروهای ما رسیدند. از آنجا اسم مرا «شکارچی تانک» گذاشتند. میدانم آن توان را خدا به من داد و گرنه تانکها طی پیشرویشان از روی بدنهای رزمندهها عبور میکردند در حالی که بسیاری از آنها هنوز زنده بودند. بعد از آن کمی هم در این زمینه آموزش دیدم و در چند عملیات شکارچی تانک بودم.
چطور شیمیایی شدید؟
در عملیات والفجر 1 محور فکه، چادر امداد داشتیم، من در همه ی عملیات به عنوان امدادگر اعزام میشدم اما خوب، کارهای دیگر هم می کردم. دیدم میگویند شیمیایی زدند، سریع ماسکها را توزیع کردند. با سروصدای رزمندهها از چادر بیرون آمدم. غوغا بود... جوان 16-17 سالهای ماسک نداشت. ماسکم را به او دادم. بعدها در فیلمی دیدم میگوید فلان خواهر مرا نجات داد. آنجا شیمیایی شدم.
کمی درباره مجروح شدن های پی در پی خود تان صحبت کنید.
هفت بار مجروح شدم. یکبار از آنها خیلی بد بود و همه فکر می کردند شهید شده ام. یادم می آید
یکی از مجروحان بد حال را به بیمارستان منتقل میکردیم خمپاره به مهمات ارتش برخورد کرد و ترکشهای آن به آمبولانس ما خورد. میگفتند آمبولانس 7 بار دور خودش چرخیده اما من فقط متوجه شدم که سرم به کپسول اکسیژن برخورد کرد. در همان وضعیت چادرم را به برانکارد بستم که اگر پرت شدیم بتوانم جنازه شهید را پیدا کنم. همانجا ترکش به شکمم خورد و بیهوش شدم. وقتی
به هوش آمدم دیدم در بیمارستان جندیشاپور اهواز هستم. ساعتی نگذشته بود که تعدادی رزمنده با لباس خاکی و پوتین آمدند! هر کدام از آنها میآمدند بالای سرم، دست روی تخت میگذاشتند و میگفتند «الفاتحه مع الصلوات بر وهابزاده»! گفتم چرا برای مریض فاتحه میخوانید؟ گفتند خواهر شما اول به معراج شهدا رفتید و برگشتید! گویا نبضم به خوبی نمیزده و با تصور این که شهید شدهام مرا به معراج شهدا منتقل کرده بودند. بعد از گذشت چند ساعتی، یک امدادگر نایلون بخارگرفته مرا دیده و بسرعت مرا به بیمارستان و اتاق عمل منتقل کرده بودند!
از افراد معروف دوران جنگ، هم رزم چه کسانی بودید؟
وی به حمایت گفت: با شهید همت، شهید حسن باقری، شهید جهانآرا شهید عبدالرضا موسوی، شهید بزرگوار صیادشیرازی کار کردهام. در عملیات ثامنالائمه (ع) با چند پرستار آبادانی ایستاده بودیم که شهید صیاد آمد، رو به من کرد و گفت «شغل حضرت زهرا (س) را دارید سعی کنید چادر حضرت زهرا (س) همیشه روی سرتان باشد.» در دلم گفتم محال است چادر را از سرم بردارم. فقط برای عملیات که پوشیدن چادر تقریباً ممکن نبود، مانتوی بسیار گشاد میپوشیدم.
از خودتان رضایت دارید؟
بله، چون ما برای زنده ماندن یک نفر هرکاری از دستمان بر می آمد میکردیم. خوب به یاد دارم که وقتی هویزه در حال سقوط بود، باید خانهها را تخلیه میکردیم. در یکی از خانهها، خانمی وضع حمل داشت. او را به حمام بردم و با نور یک شمع بچه را دنیا آوردم. حتی نمیدانستم باید تا چه اندازه بند نافش را ببرم. با حدس و گمان نافش را زدم و با نخ نایلونی گونی آن را بستم! دختر بود. 12 سال بعد پدر این دختر در برنامهای تلویزیونی ماجرا را شرح داد و گفت خانمی به نام عربزاده - من را به اسم عرب زاده می شناختند - فرزندم را به دنیا آورد. این بهترین خاطره من از آن روزهای جنگ است.
و حرف آخر.