هرکسی برای زندگی توصیف و تعریفی دارد. یکی آن را شبیه یک جاده پرپیچوخم میداند که اگر از آن منحرفشوید به جاده خاکی زدید. یکی آن را شبیه یک نمودار در حال نوسان میبیند و بعضی مانند سهراب سپهری که نگاهی لطیف و نو دارند تعریفشان این است: «زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ/ پرشی دارد اندازه عشق/ زندگی چیزی نیست که لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود». به نظر «دیوید بروکس» نویسنده کتاب «جاده شخصیت» و «کوه دوم»، زندگی دو کوه بزرگ دارد و البته درههایی که ممکن است به درون آن سقوطکنیم، اما زندهبمانیم و با یک نگاه جدید به سوی کوه دوم راه بیفتیم. شبیه همان چیزی که بعضی مهمانان در برنامههای تلویزیونی میگویند، اتفاق بزرگی که زندگیشان را به قبل و بعد از آن، تقسیم کردهاست. در این پرونده با تکیه بر محتوای همین کتاب میخواهیم درباره این مسیر، کوهها، درهها و اتفاقاتی بگوییم که تلخیها را شیرینمیکند. روایتی که میتواند برای جامعه هم اتفاق بیفتد. قبل از هرچیز باید تکلیف خودمان را با معنای کوه اول، دره و کوه دوم مشخصکنیم و بعد بفهمیم در هر کدام از این موقعیتها چه خبر است. اگر علاقهدارید خودتان را در این جاده کشفکنید، پرونده امروز زندگیسلام را تا انتها بخوانید.
در کوه اول هستیم یا کوه دوم؟
بیشتر آدمها برای خود و زندگیشان چشماندازی دارند. به مدرسه میروند، از دانشگاه دانش آموخته میشوند، کاری را شروع میکنند و خانواده تشکیل میدهند. در واقع برای خود یک کوه تصور کردند و گفتند من میخواهم پلیس شوم، دکتر باشم، معلم شوم، کارگاهی راه بیندازم یا .... در اولین کوه همه باید یک سری کارها را تمامکنیم و یک هویت مستقل برای خود بسازیم. اهداف متعارفی که فرهنگ تاییدشان میکند همان اهداف کوه اول هستند. برای مثال رسیدن به شهرت، کار یا حلقه اجتماعی مناسب و چیزهایی مثل خانه خوب، خانواده خوب، تعطیلات خوب، دوستان خوب و .... گروهی از آدمها به قله کوه اول میرسند، اما این، آنها را راضینمیکند. میگویند: «همهاش همین بود؟» آنها احساسمیکنند باید چیزی مثل یک سفر عمیقتر باشد که در آن گامبردارند. گروهی وقتی روی قله اول هستند اتفاقی برای شغل، خانواده یا شهرتشان میافتد و از قله به پایین میافتند. حالا دیگر زندگی شبیه یک جعبه رنگی و خوشحالکننده نیست و شکلی متفاوت دارد. برای گروهی هم اتفاقاتی میافتد که هیچوقت آن را پیشبینی نمیکردند؛ مرگ فرزند یا یک عزیز، ابتلا به یک بیماری سخت، مبارزه با اعتیاد یا یک جور تراژدی که زندگیشان را زیرورو میکند. آنها دیگر روی قله نیستند و در اعماق دره سرگردانی و رنج بلاتکلیف اند. چنین چیزهایی سنوسال نمیشناسد و در واقع برای سقوط از قله اول هیچوقت خیلی زود یا خیلی دیر نیست.
درک خوشی در کوه دوم
بیایید با یک مثال راحتتر معنی و مفهوم تفاوت حضوردر کوه اول و دوم را درککنیم. همه ما در جستوجوی کامیابی هستیم. تعریف کامیابی برای هر کدام از ما متفاوت است و میتواند ترفیع در کار، دانشآموختگی در دانشگاه، برندهشدن تیم محبوبمان در یک مسابقه حساس یا حتی یک وعده غذای خوشمزه باشد. ما در کوه اول با چنین چیزهایی طرف هستیم، ولی در کوه دوم «خوشی» را تجربهمیکنیم. خوشی همان لحظهای است که مادر و فرزند کوچکش با عشق به هم نگاه میکنند یا زمانی که یک کوهنورد، بزرگی طبیعت را میبیند و حسمیکند با طبیعت یکی شدهاست. کامیابی همان چیزی است که میخواهیم در کوه اول به آن برسیم و خوشی یکی از نتیجههای فرعی زندگیکردن در کوه دوم و عمیقتر از حس کامیابی است طوریکه احساس میکنیم همه وجودمان را فراگرفتهاست. مرتبههای خوشی متفاوت است. خوشی عاطفی میتواند انداختن یک زیرانداز و یک گفتوگوی عمیق و احساسی بین دو زوج باشد یا چیزی که «لئو تولستوی» نویسنده معروف روسی آن را تجربهکرد و به «خوشی معنوی» شناخته میشود. مادر تولستوی وقتی او یک پسر جوان بود، فوتکرد. قبل از مراسم خاکسپاری، تولستوی با مادرش در اتاقی خلوت کردهبود و به مادرش نگاه میکرد. ا و درباره احساسی که تجربهکرد بعدها نوشت: «همانطور که نگاهمیکردم بهنظر میرسید یک نیروی سرکوبنشدنی و غیرقابل درک در من رخنه میکند. برای لحظهای احساسکردم وجود ندارم و یک احساس مبهم را تجربهکردم که هرچند بزرگ و شیرین، ولی غمگین بود.» در همین حال بود که مردی وارد اتاق شد و تولستوی فکرکرد که اگر این مرد او را در این حالت ببیند، بد میشود و به همین دلیل وانمود کرد که دارد گریه میکند و اشک میریزد. تولستوی بعدها گفت این اتفاق همه صمیمیتی را که در لحظه خداحافظی من و مادرم بود، ازبینبرد. لحظههای فوقالعاده خوشی ممکن است چند دقیقه بیشتر طولنکشد، اما میتواند یک زندگی و زندگیهای بسیار دیگری را تغییر دهد.
اتفاقی که در دره میافتد
افرادی که از قله اول به دره سقوط میکنند، رنجهای زیادی را پشتسر میگذارند. قرارگرفتن در ته دره، انگیزهشان را تغییرمیدهد و آنها را از یک فرد خودخواه به یک فرد دیگرخواه تبدیلمیکند. در این نقطه آدمها متوجه میشوند که بله! اولین کوه، کوه من نبودهاست. یک کوه بزرگتر هم وجود دارد و در حقیقت همان کوهی است که باید تا آخرش بروم و فتحش کنم. اشتباه نشود، کوه دوم در تضاد با کوه اول نیست و صعود به آن، به معنای دست رد زدن به اولین کوه نیست. سفر به کوه دوم یک دوره سخاوتمندانه و رضایتبخش از زندگی است. وقتی این اتفاق میافتد بعضی از مردم به طور اساسی زندگی خود را تغییر میدهند. مثال میخواهید؟ فردی تحصیل یا کار عالی خود را رها میکند و به تبت میرود. شغل خودش را به عنوان یک مشاور سازمانی ترک میکند و در مدارس محروم معلم میشود. بعضی در همان فعالیت اصلی خود باقی میمانند، اما وقت خود را به شکل متفاوتی میگذرانند. برای مثال فرد یک کسبوکار موفق دارد، اما بیشتر وقتش را درساخت مراکز آموزشی و بهداشتی برای افرادی میگذارد که در شرکتش کار میکنند. افراد دیگری هم هستند که در شغل و زندگی مشابه خود باقی میمانند، اما به طور کلی تغییر میکنند. دیگر موضوع خودشان مطرح نیست، اگر مدیر یک مدرسه باشند، از این که معلمهایشان در حال درخشیدن باشند، لذت میبرند. اگر در شرکت مدیر هستند خودشان را بیشتر به عنوان یک مربی میبینند. دوست دارند انرژی آنها وقف کمک به دیگران برای بهترشدن باشد و خلاصه این که تکیهگاهبودن را دوست دارند.
تفاوت زندگی آدمهایکوهاول و دوم چیست؟
بیایید تفاوت کوه اول و دوم را اینطور تعریفکنیم. اگر اولین کوه درباره ساختن و تعریف از خود باشد، کوه دوم درباره دورانداختن «من»ها و نفس خود است. اگر اولین کوه درباره مالکیت و کسبکردن است کوه دوم درباره کمککردن و مشارکت است. اگر کوه اول معنای بالاکشیدن خود را داشتهباشد کوه دوم شما را در میان کسانی قرار میدهد که دست دیگران را گرفتید و با هم بالا میروید. در اولین کوه دوستدارید بلندپروازانه، استراتژیک و مستقل باشید و در دومین کوه دوست دارید با دیگران رابطه داشتهباشید و صمیمی و خستگیناپذیر عملکنید. پس میشود با نشانهها آدمهای کوه اول و دوم را شناخت. وقتتان در کنار آدمهای کوه اول بیشتر شاد، سرگرمکننده و جالب میگذرد. آنها بیشتر شغل خوبی دارند و اوضاعشان روبهراه است. آدمهای کوه دوم با لذتهای مادی مخالف نیستند، اما میتوانند از خوردن یک نوشیدنی ساده در ساحل هم لذتببرند. روزهایشان خستهکننده است، چون خودشان را وقف آدمهای دیگر کردهاند، اما با قدرت و عمق بیشتری زندگی میکنند. البته سازمانها و جامعه هم میتوانند در قله و دره باشند. گاهی شما در یک دانشگاه درسمیخوانید یا در یک شرکت کارمیکنید، اما هیچکدام، تاثیری روی شما نمیگذارند. مدرک یا حقوقی را که به خاطرش به آنجا رفتید میگیرید و میروید. اما دانشگاه، سازمان یا هر موقعیت دیگری که در کوه دوم قراردارد، عمق وجود آدمها را درکمیکند و تاثیری دایمی روی آنها میگذارد.
«چرا»هایی برای چگونه زیستن
افرادی زندگیشان را بدون هیچ دستاندازی طیمیکنند و هیچوقت به دره نمیافتند. اما بیشتر ما مجبورشدهایم در یک دوره از زندگی، رنجهایی را تحمل و سوالاتی اساسی از خودمان بکنیم. رنج به اشکال مختلفی خودش را نشانمیدهد. برخی مشغول کار هستند، اما میدانند که مسیر زندگیشان را گمکردهاند. برخی دلشکسته میشوند و بعضی ناگهان عزیزی را از دستمیدهند و این باعث میشود فکرکنند آینده روشن خود را برای همیشه از دست دادهاند. بعضی هم با بیماریهای سخت مواجه میشوند یا با شکست، دره را تجربه میکنند. بعضی افراد حتی در دهههای ۳۰ و ۴۰ زندگی فکر میکنند راه را اشتباه آمدند. مدام صدایی در ذهنشان میپیچد «چه کار میکنی؟ این کار کسلکننده و بیهوده است. چرا جایی نیستی که کاری را که دوست داری انجام بدی؟» آدمها معمولا قبل از این که بفهمند مشکلشان چقدر بزرگ است، اول انکارمیکنند که در زندگیشان مشکلی وجوددارد، سپس به تلاشهای خود برای پیروی از یک برنامه قدیمی شکست خورده ادامه میدهند. وقتی به نتیجه نمیرسند، سعی میکنند با یک هیجان تازه خود را مداوا کنند و فقط هنگامی که همه طرح هایشان شکست بخورد اعتراف میکنند که باید نحوه تفکرشان درباره زندگی را تغییر دهند. بحران «تلوس» در چنین زمانی به سراغ آدم میآید. وقتی که افراد نمیدانند هدفشان چیست، هر مشکل یا شکست کوچکی میتواند به سقوط کامل منجرشود. «چرا» داشتن در زندگی خیلی مهم است و «نیچه» فیلسوف آلمانی میگوید هرکس که «چرا» یی برای زندگیاش دارد، میتواند هر چگونهای را تحمل کند.
فردگرایی افراطی و بلاهایی که در پی دارد
بیشتر وقتها اگر فردی شکستبخورد و به دره بیفتد، خودش و اطرافیانش به دردسر میافتند. اما وقتی برای جامعه این اتفاق بیفتد سروکله بحرانها پیدامیشود. در چند دهه گذشته، فرهنگ جامعه توانست با فردگرایی کنار بیاید و آن را پذیرفت. اما وقتی فردگرایی از حد گذشت، فوقِ فردگرایی خودش را نشانداد و بلای عجیبی را به سر جامعه آورد. حالا آدمها روزبهروز بیشتر از گذشته از نظر اجتماعی، عاطفی و حتی جسمی جدا از یکدیگر زندگیمیکنند و همین موضوع ۴ بحران اجتماعی را ایجاد کردهاست. بحران تنهایی، یکی از آنهاست. برای مثال ۳۵ درصد از آمریکاییها بیش از ۴۵ سال در زندگی خود تنها هستند. بیشتر خانوادهها تنها یک فرزند دارند و فقط ۸ درصد در طول یک سال با همسایههای خود مکالمه اساسی داشتند. اکنون این میزان نزدیک به ۳۰ درصد است و این یعنی جداافتادگی عمومی. این جداافتادگی با خود، تلفات روانی، اجتماعی و اخلاقی میآورد، آمار خودکشی بالامیرود، اعتیاد به موادمخدر که نوعی خودکشی تدریجی است هم افزایشمییابد. در این جامعه بیاعتمادی زیاد میشود، از خودگذشتگی معنایی ندارد و مردم اعتقادی به این بده بستانها ندارند. در این حالت آرمانهای اجتماعی کم رنگمیشود و افراد تعریفی از رمزوراز زندگی ندارند. سه بحران قبلی، بحران چهارمی یعنی قبیلهگرایی را ساختهاند. این واکنش ما درباره فردگرایی از حدگذشته است.
آماده صعود از دره به کوه دوم
اگر خوششانس باشید، در دره یادمیگیرید که خودتان را خوب بشناسید. میفهمید علاوه بر مغز و جسم، قلب و روح هم دارید. این را از قبل میدانستید، اما در دره به درک و باور رسیدید و کارهایی که از این به بعد میکنید به خاطر درک همین مسئله است. برای مثال وقتی از آدمها میپرسند چه تجربهای باعثشده تا آنها شخصی باشند که حالا هستند، هرگز نمیگویند «من تا پیش از این یک خودخواه واقعی بودم تا این که فلان اتفاق افتاد.» آنها در جواب چنین پرسشهایی از لحظههای سخت و مبارزهشان حرفمیزنند. دلیل این که بیشتر آدمها در دره تغییر میکنند این است که نفس را باید فراموشکنند. همان شیوهای که ما در کوه اول برای چگونه زندگیکردن ساختهایم. آدمها این نفس را برای همین پرورش میدهند. برای این که سرسختانه راه خود را در جهان بازکنند، شغلی به دست بیاورند و نشانی از خود باقی بگذارند؛ اما یک خود عمیقتر جایی در آن زیر وجود دارد که دیدهنمیشود مگر این که آن نفس اولیه از بین برود. وقتی آدم نفس قدیمی و کهنه خود را کنار میگذارد، قلب و روح دستبه کار میشوند و آدمها آماده صعود به کوه دوم هستند. فردگرایی میگوید؛ خوشبختی خودت را هدف بگیر، اما آدم کوه دوم میگوید شادی اخلاقی، هدف من است. فردگرایی میگوید استقلال داشتهباش، اما قهرمان کوه دوم میگوید وابستگی متقابل ارزشمند است. فردگرایی اهل منافع شخصی است، اما اخلاق کوه دوم میگوید مهمنیست کدام طرف نفع میبرد و در کل کوه دوم رابطه را ارزشمند میداند.
منبع: خراسان