سایر زبان ها

صفحه نخست

سیاسی

بین‌الملل

ورزشی

اجتماعی

اقتصادی

فرهنگی هنری

علمی پزشکی

فیلم و صوت

عکس

استان ها

شهروند خبرنگار

وب‌گردی

سایر بخش‌ها

روایتی از شب سخت رزمندگان در عملیات کربلای ۴

در ادامه روایت‌هایی از «شهید علی گلچین پور» از شهدای هشت سال دفاع مقدس شهرستان دزفول، شهرستانی که در جنگ تحمیلی در ۲۷۰۰ روز مقاومت و ۲۶۰۰ شهید تقدیم اسلام کرد را ملاحظه می‌کنید.

روزبه‌روز باید یاد شهدا و تکرار نام شهدا و نکته‌یابی و نکته‌سنجی زندگی شهدا در جامعه ما رواج پیدا کند. این جمله کوتاه برشی از فرمایشات مقام معظم رهبری در ۲۷ بهمن ماه سال ۱۳۹۳ در خصوص اهمیت نام و یاد شهدا است.

در ادامه روایت‌هایی از «شهید علی گلچین پور» از شهدای هشت سال دفاع مقدس شهرستان دزفول، شهرستانی که در جنگ تحمیلی در ۲۷۰۰ روز مقاومت و ۲۶۰۰ شهید تقدیم اسلام کرد را ملاحظه می‌کنید.

شب عملیات کربلای ۴ وقتی آن طرف اروند رسیدیم، سریع از قایق پیاده شدیم. آب در حالت جزر و زمین باتلاقی بود. همان لحظه متوجه شدیم اشتباه به خط زدیم، ولی کار از کار گذشته بود. روبرویمان یک سنگر بتنی بود که فقط یک پنجره کوچک برای لوله قبضه دوشکا داشت و یک میدان دید کم وسعت برای دوشکاچی.

شب تا صبح آن دوشکاچی امان همه را بریده بود. شیاری بود که از آن باید رد می‌شدیم. همین که فرمانده گروهان‌مان و بیسیم چی‌اش رد شدند بر اثر اصابت گلوله دوشکا شهید شدند. بعد از آن‌ها چند نفر دیگر هم اقدام به رفتن کردند، ولی اکثرشان زخمی یا شهید شدند. کار گره خورده بود. بچه‌ها که شهادت و زخمی شدن رفقایشان را می‌دیدند، صلاح ندیدند که از آن شیار عبور کنند. از طرفی بعثی‌ها که گویا منتظر ورود بچه‌ها به خط بودند با انواع و اقسام سلاح‌ها بچه‌ها را هدف قرار می‌دادند.

در قسمت باتلاقی رود یک لنج به گِل نشسته بود که در این لحظات می‌توانست جان پناه خوبی تا تغییر وضعیت پیش آمده باشد. ناچار با چند نفر از بچه‌ها رفتیم پشت لنج پناه گرفتیم. به علت آتش سنگین دشمن امکان هیچ حرکتی برای ما نبود. آب اندک اندک داشت بالا می‌آمد و مرحله مدّ آب شروع شده بود. شب چهارم دی ماه بود و هوا فوق العاده سرد؛ مه غلیظی هم منطقه درگیری را فراگرفته بود که این قضیه نیز بر شدت سرمای هوا می‌افزود. در این لحظه یکی از بچه‌ها در حالی‌که پیکر نیمه جان مجروحی را حمل می‌کرد رسید و گفت: «این علی گلچین پوره، تیر به شقیقه‌اش خورده، ولی هنوز زنده است.» این را گفت و رفت. خون زیادی از سر علی رفته بود و تقریباً بی‌هوش بود؛ ولی هنوز جان داشت.

علی گلچین پور ۱۵ سال بیشتر نداشت. بار اولش بود که به جبهه آمده بود. چهره‌ای معصوم و دوست داشتنی داشت و در کودکی پدر را از دست داده بود. آب کم کم بالا آمده بود و به حدود سینه و گلوی ما رسیده بود. من و «محمد جواد دانش نیا» و «سید محمد آشنا» به صورت نوبتی «علی» را به صورت سرپا و چسبیده به دیواره لنج به شکلی باید نگه می‌داشتیم که زیر آب نرود. به همین خاطر مجبور شدیم سلاح کلاشینکوف را به موازات سینه علی به شکلی بچسبانیم که هم از دو طرف به اندازه مساوی مهار بشود و هم زیر آب نرود. با اینکه مرتب باندپیچی سرش را عوض می‌کردم و باند زیادی هم استفاده می‌کردم، اما باز دوباره خون تازه صورتش را می‌پوشاند. تا آن روز کسی را این شکلی پانسمان نکرده بودم.

آن شب سخت را به همین شکل به صبح رساندیم. صبح متوجه شدیم دستور عقب‌نشینی صادر شده است. بعضی‌ها با قایق و عده‌ای نیز که امکان شنا کردن داشتند با شنا شروع به عقب نشینی کردند. بچه‌هایی که با شنا بر می‌گشتند سعی می‌کردند در دسته‌های ۴ و ۵ نفری با هم باشند که در مواقع لزوم به همدیگر کمک کنند.

همین قضیه موجب شد که آر پی جی زنان عراقی هم از فرصت استفاده کنند و به جمع آنان شلیک کنند؛ خیلی صحنه وحشتناکی بود. ما که به همراه علی گلچین هنوز به لنج چسبیده بودیم و نظاره‌گر این صحنه بودیم، می‌دیدیم که بعد از شلیک هر گلوله آر پی جی آن جمع ۴ یا ۵ نفری همه شهید می‌شوند و زیر آب می‌روند.

از این طرف عراقی‌ها، چون احتمال می‌دادند کسی پشت لنج مخفی شده باشد هر از چند گاهی یک نارنجک روی عرشه لنج و به سمت ما پرتاب می‌کردند. صدای دلهره آور «گمب گمب» نارنجک روی عرشه لنج و غلتیدنش به این سمت را که می‌شنیدیم، نفس‌مان را در سینه حبس می‌کردیم. نارنجک دقیقاً بالای سر ما که می‌رسید منفجر می‌شد و ترکش‌هاش اطراف ما پخش می‌شدند، ولی به خود ما آسیبی نمی‌رسید. معلوم بود که از وجود ما در پشت لنج مطمئن نبودند که بدون هدف و شانسی نارنجک می‌انداختند.

کم کم رودخانه داشت خلوت می‌شد و اکثر بچه‌ها عقب نشینی کرده بودند. هر از چند گاهی علی گلچین پور تکانی می‌خورد و ما را امیدوار می‌کرد که شاید تقدیر این است که او از بین ما نرود. با این وضع اصلاً امکان جابجا شدن ما از پشت لنج نبود. به همین خاطر تصمیم گرفته بودیم تا شب همانجا بمانیم شاید فرجی بشود. تقریباً ۱۲ ساعت بود که ما بدون هیچ تحرک خاصی توی آب بودیم. بدن‌هایمان کرخت شده بود، چیزی را حس نمی‌کردیم، حتی سرما را! از طرفی دیگر فرماندهان گردان خودمان «گردان بلال دزفول» که از سمت ساحل خودی با دوربین، خط را زیر نظر داشتند متوجه حضور و گرفتاری ما چند نفر پشت لنج شده بودند. بعد‌ها تعریف کردند که قایقی آماده کرده بودند و به سکانی‌اش گفته بودند که «می‌روی آن بچه‌ها را به هر شکل ممکن می‌آوری، اگر نیاوردی خودت هم نیا»

از این طرف من قایقی را دیدم که مستقیم به سمت ما می‌آمد به بچه‌ها گفتم: «آماده باشین مثل اینکه برامون قایق فرستادن». حجم آتش آنقدر سنگین بود که واقعاً کسی در آن موقع روز جرأت نمی‌کرد به سمت خط عراق بیاید. یکی از بچه‌ها گفت: «من لباس غواصی دارم و با شنا بر می‌گردم.»

قایق نزدیک شده بود، ولی آب حالت جزر گرفته بود و دوباره باتلاق شده بود. بین ما و لبه آب ۲۰ – ۳۰ متر فاصله افتاده بود. فاصله‌ای که پوشیده بود از گِل و لجن لیز و لزج. به هر صورت باید این فاصله را طی می‌کردیم تا به قایق برسیم، چون اگر قایق جلوتر می‌آمد حتماً به گل می‌نشست.

بالاخره تصمیم گرفتیم به هر شکل خودمان و علی گلچین‌پور را به قایق برسانیم. شروع به حرکت کردیم. ولی چه حرکتی؛ با هر قدمی که بر می‌داشتیم تا زانو در گِل فرو می‌رفتیم. پیکر نیمه جان علی گلچین‌پور را که باید با خودمان می‌کشیدیم. همین سرعت عمل کم ما را، کندتر هم می‌کرد. واقعاً مانده بودیم که پاهایمان را از گِل در بیاریم یا علی را بگیریم که نیفتد. از آن طرف عراقی‌ها که با حرکت ما تازه متوجه حضورمان پشت لنج شده بودند، دیوانه وار شروع کردند به تیراندازی. همه چیز به هم ریخته بود. سید محمد آشنا گفت: «بچه‌ها! شما برید. من می‌مونم مشغولشون می‌کنم تا به قایق شما برسید»

کار بزرگ و خطرناکی بود، ولی فایده چندانی نکرد، چون عراقی‌ها در سنگر‌های بتنی خودشان و فقط از یک سوراخ ما را می‌زدند. حتی سید محمد توی این درگیری از ناحیه ران پا تیر خورد. در هر صورت ما به حرکت ادامه دادیم. همه این اتفاقات در فاصله کمتر از ۵۰ متری بین ما و قایق افتاده بود. حالت لزجی گِل و لجن داشت کار دست ما می‌داد. تمام بدن و لباس من و محمد جواد و علی گلچین گِلی و لزج شده بود. علی مرتب از دست ما لیز می‌خورد و می‌افتاد. زمین باتلاقی، لجن و گِل لزج، خستگی مفرط، پیکر مجروح علی و از همه بدتر تیربارچی عراقی که شاید آن لحظه هیچ چیز بجز هدف قرار دادن ما خوشحالش نمی‌کرد.

شرایط خیلی طاقت فرسا شده بود. گویی کیلومتر‌ها با قایق فاصله داشتیم. من و محمد جواد در حالی داشتیم علی را می‌کشیدیم که بیش از نصف روزی از مجروح شدن او گذشته بود با این حال بنده خدا هر از چند گاهی که به هوش می‌آمد با پا‌های کم‌رمق خود ما را کمک می‌کرد و هیچ آه و ناله‌ای نمی‌کرد و دوباره از هوش می‌رفت.

در همین حین یک لحظه علی از دست ما سر خورد و سه نفری در لجنزارافتادیم. تا افتادیم رگبار گلوله عراقی درست با فاصله چند سانتیمتر از بالای سر ما رد شد. من و محمد جواد با چشمان گرد شده به هم نگاه کردیم که سُر خوردن علی و افتادن ما موجب شد تیر نخوریم. دوباره بلند شدیم و شروع به حرکت کردیم. از آن طرف سکانی در حالی که کف قایق خوابیده بود با فریادی ملتمسانه داد می‌زد: «تو رو خدا سریع‌تر بیایید الان قایق رو میزنن» تیر‌ها آنقدر میلیمتری از کنار ما رد می‌شدند که بعضی وقت‌ها سینه‌مان را قوس می‌کردیم و می‌گفتیم الان تیر به کمرمان می‌خورد و سوراخ سوراخ می‌شویم. با هر جان کندنی بود به قایق رسیدیم. حالا باید به سرعت علی را در قایق می‌انداختیم، و بعد یکی یکی در قایق می‌پریدیم. در یک لحظه من و محمد جواد تمام توانمان را جمع کردیم که همزمان علی را بندازیم در قایق که ناگهان دوباره علی با یک پشت پا به من، خودش و من و محمدجواد را با صورت در آب انداخت.

تا در آب افتادیم، رگبار گلوله عراقی دقیقاً جای ما و لبه قایق را دوخت. محمد جواد نفس نفس زنان با چشمانی از حدقه بیرون آمده نگاهی به من کرد. بار دوم بود که علی در این مسافت چتد متری جان ما را نجات می‌داد. هر طوری بود علی را بلند کردیم در قایق انداختیم. سید محمد آشنا هم که با اسلحه‌اش عراقی‌ها را مشغول کرده بود با اعصاب خراب و بدن زخمی در حال بد و بیراه گفتن به عراقی‌ها در قایق پرید.

سوار قایق که شدیم عراقی‌ها که نتوانسته بودند ما را شکار کنند دیوانه‌وار با هر چه دم دستشان بود به سمت ما شلیک می‌کردند، به همین دلیل مجبور شدیم کف قایق بخوابیم. علی هنوز زنده بود و نفس می‌کشید. حالا و در آن لحظه ما به چیزی غیر از زنده ماندن علی فکر نمی‌کردیم.

به محض رسیدن به ساحل خودی فقط دنبال برانکارد و بهیار می‌گشتیم که یک آمبولانس سررسید. به کمک بچه‌ها پیکر نیمه جان علی را روی برانکارد گذاشتیم. دوست بهیاری که آنجا بود سریع با وسایل پزشکی بالای سر علی آمد. چشم‌های او را باز کرد و به آن‌ها نگاهی کرد؛ نبض علی را گرفت. من و محمد جواد که نجات جانمان را مدیون علی بودیم منتظر جواب بهیار بودیم. بهیار بعد از چند لحظه سرش را بالا آورد و گفت: خیلی دیر شده…

علی گلچین پور پس از ساعت‌ها تحمل درد و رنج مرثیه سرخ شهادت را معصومانه نجوا کرد و به یاران شهیدش پیوست. علی مارا به مقصد رساند و خود به مقصود رسید.

راوی: حاج حمید رضوانی

شهید علی گلچین پور متولد ۱۳۵۰ در مورخ ۵ دی ماه ۱۳۶۵ در عملیات کربلای ۴ و در اروندرود به شهادت رسید و مزار مطهرش در گلزار شهدای شهیدآباد دزفول زیارتگاه عاشقان است.

شهید عبدالکریم رشادتیان (روزه دار) متولد ۱۳۴۴ در عملیات بدر در مورخ ۲۵ اسفندماه ۱۳۶۳ در جزیره مجنون جاویدالاثر شد و مزار یادبود این شهید در گلزار شهدای محمد بن جعفر دزفول زیارتگاه عاشقان است.

مردم دزفول در هشت سال دفاع مقدس و با منطق اسلامی و انقلابی خود از ارزش‌های اعتقادی ما دفاع و نامی ماندگار از خود در این عرصه به یادگار گذاشتند و این مردم ولایت‌مدار در دوران دفاع مقدس و دیگر عرصه‌های انقلابی بیش از ۲۶۰۰ شهید والا مقام و نه شهید سرافراز مدافع حرم تقدیم انقلاب اسلامی ایران کرده‌اند.

شهر دزفول در هشت سال جنگ تحمیلی مورد اصابت ۱۷۶ موشک دور برد فراگ و اسکادبی قرار گرفت، هواپیما‌های دشمن ۴۸۹ بمب و راکت بر سر مردم بی‌دفاع شهر دزفول فروریختند و پنج هزار و ۸۲۱ گلوله توپ به نقاط مختلف این شهر اصابت کرد. در این هشت سال ۱۹ هزار و ۵۰۰ واحد مسکونی، تجاری، آموزشی و مذهبی بین ۲۰ تا ۱۰۰ درصد در دزفول خسارت دید. مردم دزفول در هشت سال جنگ نابرابر ۲ هزار و ۶۰۰ شهید، ۴۰۰ جانباز، ۴۵۲ آزاده و ۱۴۷ جاویدالاثر تقدیم کردند.

منبع: تسنیم

تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
نظرات کاربران
انتشار یافته: ۱
در انتظار بررسی: ۰
ناشناس
۱۰:۳۸ ۱۹ مهر ۱۴۰۱
شهدا شرمنده من هیچکاری نکردم