سایر زبان ها

صفحه نخست

سیاسی

بین‌الملل

ورزشی

اجتماعی

اقتصادی

فرهنگی هنری

علمی پزشکی

فیلم و صوت

عکس

استان ها

شهروند خبرنگار

وب‌گردی

سایر بخش‌ها

«طبیب مسیر» روایتگر پزشکان سفیدپوش در مسیر پیاده روی اربعین

کتاب «طبیب مسیر» روایت‌های کوتاه گروه جهادی درمانی است که در مسیر نجف به کربلا به خدمت رسانی مشغول بودند.

کتاب طبیب مسیر نوشته‌ی الهام بن عباس، خاطرات پزشکان و پرستارانی را روایت می‌کند که در مسیر پیاده‌روی اربعین حسینی در قالب گروه جهادی و درمانی به صورت داوطلبانه به طبابت و خدمت‌رسانی به زائران پیاده مشغول می‌شوند، کتاب حاضر خاطرات گروهی را تعریف می‌کند که در مسیر نجف به کربلا به درمان مردمی که به زیارت آمده‌اند می‌پردازند؛ پزشکان و پرستارانی که سفیدپوش نیستند بلکه همچون دیگران سیاه‌پوش و عزادار حسینی هستند. گروهی که داوطلبانه و بدون هیچ چشم‌داشتی علاوه بر حضور در راهپیمایی عظیم اربعین به درمان بیماران مشغول می‌شوند، گروهی که سختی سفر را برای دیگران آسان می‌کردند و نذرشان کمک کردن به دیگران در این سفر بوده است. این کتاب روایتی عاشقانه و متفاوت از راهپیمایی اربعین است.

کتاب طبیب مسیر در ۱۲۸ صفحه در قالب سفر نامه با ۱۲۸ صفحه از سوی انتشارات ستاک در سال ۹۹ به چاپ رسیده است.

در بخشی از کتاب حاضر می‌خوانیم:

خانه‌ای که در کربلا مهمانش بودیم، پر از زائرانی از همه‌ی شهر‌های ایران و عراق بود. اصفهانی، یزدی، ترکمن عراقی.... بین همه‌ی آن‌ها، اما فاطمه و مادرش از همان ابتدا، بیشتر از همه به دل من نشسته بودند. خانوادگی برای زیارت آمده بودند. همراه برادر شش ساله‌اش حسن و یک بلبل خرما در قفس که همه‌ی راه همراه‌شان آمده بود! فاطمه سه ساله بود. چندباری آمد و روی زانوهایم نشست و برایم با زبان کودکانه‌اش، چیز‌هایی به عربی گفت که هیچ‌کدام را نفهمیدم، اما تمام اطرافم را پر از عطر کودکانه‌اش کرد و من را بی‌قرار پسر نازنینم علی، که در ایران پیش مادرم مانده بود و دیگر سخت دلتنگش بودم.

مادرشان مدام در مهمانداری به صاحبخانه‌ای که نمی‌شناختش کمک می‌کرد و مهربان به ما لبخند می‌زد. بالاخره یک‌بار مادر فاطمه را بیکار پیدا کردم. ظهر اربعین که همه برای زیارت رفته بودند و من تازه از زیارت برگشته بودم. عربی نصفه نیمه‌ی من و انگلیسی نیمه‌کار‌ه‌ی او کار را پیش می‌برد. برایش از پسرم گفتم و عکس‌هایش را نشانش دادم. پرسیدم اهل کجای عراق هستید؟ پاسخ داد: «نجف.» حالا می‌فهمیدم چرا انقدر دوست‌داشتنی بود. نمی‌دانم این برداشت من درست بود یا نه، ولی انگار کربلایی‌ها باکلاس‌تر بودند، نجفی‌ها مهربان‌تر.

دل من همیشه از شنیدن نام نجف می‌لرزد. بغضم را فرو خوردم و گفتم:

- می‌دونی من چقدر آرزو دارم که یه روزی بیام و برای همیشه نجف زندگی کنم؟

خیلی منطقی و جدی به صورتم خیره شد و گفت:

- خوب چرا نمیایی بمونی؟

چرا؟ چرا نمی‌رفتم؟ تا به حال این اندازه جدی و بی‌پرده به عملی شدن رویای شیرینم فکر نکرده بودم. اصلاً دنبال این که ببینم این اتفاق شدنی است یا نه، نرفته بودم. همان لحظه فکر کردم. اولین چیزی که به ذهنم رسید شغل بود. گفتم اونجا کاری نداریم. گفت کار برای پزشکان همه جا هست. گفتم نه، ما از پزشک‌ها نیستیم. نحن مهندس الالکترونیه!

این کتاب مناسب چه کسانی است؟

اگر به خواندن خاطرات و سفرنامه علاقه‌مند هستید، این کتاب را به شما پیشنهاد می‌کنیم.

تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.