کتاب «تلخی رهایی» از زاویهای جدید به جنگ و آدمهایی که در این بازه تاریخی حضور دارند، میپردازد. جواد کامور بخشایش که از نویسندگان شناختهشده در حوزه ادبیات پایداری است، در این کتاب خود پای صحبت یک راوی متفاوت نشسته است. علی بیگلری، نوجوانی بود که با لطایف الحیلی که در دهه ۶۰ برای ورود به جبهه باب بود، وارد جنگ شد؛ تصمیمی که مسیر زندگی او را تغییر داد. بیگلری پس از حضور در جبهه در عملیاتی به اسارت نیروهای عراقی درآمد و پس از آن، سه سال و نیم از روزهای نوجوانیاش را پشت دیوارهای سر به فلک کشیده اردوگاههای الرمادی و اطفال گذراند. اما پایان جنگ، پایان دوران اسارت او نبود. بیگلری پس از گذراندن یک سال در بلاتکلیفی و خوف و رجای آزادی یا حبس، با تبلیغات اعضای سازمان مجاهدین در اردوگاههای اطفال، بهسودای رهایی از عراق و بازگشتن به ایران، وارد اردوگاه اشرف میشود؛ اینجاست که سختترین بخش زندگی او رقم میخورد.
روایت بیگلری بهعنوان یک عضو جداشده از سازمان از آنچه درون اردوگاه اشرف و ساکنان آن گذشته است، روایتی جذاب و خواندنی از تاریخ معاصر ایران است. او بهواسطه حضور ۱۴ سالهاش در اردوگاه اشرف، با وقایع مختلفی مواجه میشود؛ از انقلابهای پیدرپی رجوی و تناقضاتی که بر ذهن برخی از اعضا چنبره میزند تا عملیاتهای مختلف سازمان علیه مردم عراق، ایران و....
کتاب «تلخی رهایی» روایتی است از یک شاهد عینی از زیست ۱۴ ساله در سازمانی که از آن با عنوان «داعشیهای دهه ۶۰» یاد میشود.
بیگلری ضمن اشاره به چرایی پیوستن به سازمان در آن برهه، به بحران نیرو در این سازمان پس از جنگ مرصاد اشاره میکند؛ موضوعی که بهنظر میرسد سازمان همچنان با آن مواجه است و بهگفته بیگلری، با آگهی، تلاش میکند سیاهی لشکر جذب کند. بخش دیگر صحبتهای بیگلری به تلاش سازمان در سالهای پس از مرصاد در خصوص اقناع اعضای خود و نوع مواجهه با نیروهایی اختصاص دارد که همانند بیگلری دچار تناقضات ذهنی شدهاند. او تأکید میکند که مسعود رجوی برای اقناع ذهنی اعضای سازمان در مواجهه با مسائلی مانند انقلاب طلاق، دست به تفسیر رأی از قرآن میزد. مشروح گفتوگو با این عضو سابق سازمان را میتوانید در ادامه بخوانید.
آقای بیگلری، کتاب خاطرات شما که منتشر شده، یکی از کتابهای خاطرات جالب و خواندنی در حوزه ادبیات دفاع مقدس است؛ بهجهت سرگذشتی که در دوران اسارت بر شما گذشته است. شما در سال ۶۵ در عملیات اسیر میشوید و مدتی را در کمپ الرمادی میگذرانید، پس از آن، به سازمان مجاهدین پیوستید و جزو اسیران پیوستی محسوب شدید. چه پیشزمینه و تبلیغاتیباعث شد که از شرایطی که در کمپ عراقی داشتید، خارج شوید و به اردوگاه اشرف قدم بگذارید؛ با توجه به اینکه پیشزمینه و اطلاعی از آنچه پشت دیوارها میگذشت، نداشتید؟ چه عواملی موجب شد شما در آن لحظه آن تصمیم را بگیرید و به سازمان مجاهدین بپیوندید؟
پاسخ به این پرسش طولانی است، در خود کتاب «تلخی رهایی» به چرایی این موضوع بهصورت مفصل اشاره کردهام. ماجرا، ماجرای خیلی عجیبی است، من طلبه و بسیجی و پدرم از بنیانگذاران سپاه کرمانشاه بود؛ البته منظورم از لحاظ معنوی است. پدرم سواد آنچنانی نداشت، اما پشتوانه مذهبی قوی داشت؛ حتی همین حالا نیز این رویکرد را میتوان در سبک زندگی او دید. او در زمان حاضر تنها به حقوقی که از سپاه میگیرد، بسنده کرده و معتقد است که حق و حقوق جانبازی بر او حرام است. سازمان مجاهدین در ابتدای انقلاب برای ترور در کرمانشاه بهدنبال شناسایی افراد مذهبی بود؛ جالب آنکه حتی یکبار نیز قصد داشتند پدرم را ترور کنند، حالا فرزند چنین فردی با چنین اعتقاداتی مسیر زندگیاش تغییر میکند و بهسمت سازمان مجاهدین میرود.
هنگام صرف نهار در حجره ایام طلبگی مسجد عمادالدوله
داستان بسیار پیچیده است، داستانی است که شاید تا حالا شنیده و دیده نشده باشد. من اول که اسیر شدم، در کمپ ۱۰ و کنار دوستانم بودم. در این کمپ سنین مختلفی حضور داشتند؛ از متأهلان و افرادی بالای ۳۰ ـ ۴۰ سال سن گرفته تا افرادی مانند من که در سن ۱۳ ـ ۱۴ سالگی قرار داشتیم، ما همه منسجم دور هم بودیم، در چنین فضایی، بزرگترها هوای اسرای کمسنوسالتر را داشتند، حتی حساس بودند که ما با چهکسانی رفتوآمد میکنیم، ما هم رعایت سنوسال اسرای بزرگتر را میکردیم و به حرف آنها احترام میگزاردیم، تا اینکه عراق ما اسرای کموسن سال را بهعنوان اطفال از اسرای بزرگتر جدا کرد و به کمپ جدایی فرستاد، ما از دوستان و محیطمان جدا شدیم و به اردوگاه اطفال رفتیم. این اردوگاه برای عراقیها بیشتر جنبه تبلیغاتی داشت و آنها سعی میکردند که از این لحاظ بیشتر به اردوگاه برسند و روی آن مانور تبلیغاتی بدهند.
در اردوگاه اطفال ما با فضای متفاوتتر نسبت به کمپ قبلی مواجه بودیم، برخی از محدودیتها در اردوگاه جدید دیده نمیشد و از سوی دیگر، افراد وابسته به سازمان مجاهدین در این اردوگاه رفتوآمد داشتند.
بزرگتری هم دیگر نبود که هوای شما را داشته باشد.
بزرگتری هم اگر بود، دیگر نمیتوانست کاری انجام بدهد؛ چون آنجا تحت نظارت نیروهای عراقی بود و با او حتماً برخورد میشد. در این حالوهوا، من بهلحاظ مذهبی سست شده بودم، باید واقعیتها را گفت، دیگر آن نماز خواندن را در خود نمیدیدم، یا پیش از آن، من تلویزیون عراق را نگاه نمیکردم، اما بعد از ورود به این اردوگاه کمکم مخاطب آن شدم. در این فضا، قطعنامه پذیرفته شد و جنگ به اتمام رسید. اگر از دوستان آزاده بپرسید، حتماً تأیید خواهند کرد که دوران آتشبس یکی از سختترین دوران زندگی ما بود، ما همگی حالت برزخ را داشتیم، نمیدانستیم که آزاد میشویم یا کشته خواهیم شد، چه اتفاقی برای ما رخ خواهد داد، ... ایران آتشبس را پذیرفته بود، اما صدام هنوز پاسخ قطعی نداده بود.
برای فرار از کمپ اسرا به سازمان پیوستم
در چنین اوضاع و احوال و در آن سنوسال، با فاصله گرفتن از فضای مذهبی و رفتوآمد گروههای سیاسی مختلف از جمله سازمان مجاهدین و سلطنتطلبها، من نامهای از خانواده دریافت کردم. من خانواده فقیری داشتم که در محیطی روستایی زندگی میکردند؛ به همین خاطر نامه زیادی برای من ارسال نمیشد. با خواندن این نامه احساس کردم که پدرم را از دست دادهام؛ چون در آن نامه امضای پدرم نبود. از سوی دیگر، تبلیغاتی نیز علیه انقلاب در اردوگاه صورت میگرفت و این سبب شد که ما دچار تزلزل اعتقادی شویم. موضوع عزل آیتالله منتظری، سوژه گروههای سیاسی برای زیر سؤال بردن انقلاب شده بود.
این را هم بگویم که در اردوگاههای دیگر به اعضای سازمان مجاهدین اجازه رفتوآمد نمیدادند، حتی با آنها درگیر میشدند، اما در اردوگاه ما این اعضا بهراحتی رفتوآمد میکردند و اصلاً نمیشد جلوی این افراد ایستاد؛ چون هم عراق از آنها حمایت میکرد و هم اینکه آنها در اردوگاه هوادار داشتند. در این بحبوحه با رفتن چندتن از دوستانم و پیوستن آنها به سازمان، به این نتیجه رسیدم که به سازمان میپیوندم و بعد از آنجا فرار میکنم. این را نمیدانستم که آنها دارای تشکیلات منسجمی هستند که ما با این سنوسال، حریف آنها نمیشویم، این شد که در اواخر سال ۶۸ به سازمان پیوستم.
در واقع تصور اولیه شما، تصور فرار از اردوگاه اطفال و رهایی از این طریق بود نه تصور پیوستن به سازمان.
بله، ما حتی از سازمان ترس زیادی داشتیم. ما آنها را «منافق» خطاب میکردیم و میگفتیم که اگر آنها را دیدیم، باید گوشمان را بگیریم؛ چون آنها ما را فریب میدهند. آنها در آن زمان برنامهای داشتند که ما حتی آن را هم نگاه نمیکردیم، چون معتقد بودیم که بر ذهن ما تأثیر میگذارد. بهخیال اینکه از شرایط اردوگاه اطفال خلاص میشویم و نفس راحتی میکشیم، به سازمان پیوستیم.
با این ایده به سازمان پیوستید، در آنجا آن چیزی که گروهک به آن شناخته میشود، بحث شستوشوی مغزی و ایزوله کردن افراد است. آنها از چه روشهایی استفاده میکردند تا شما را به یک عضو تبدیل کنند، این فرایند بهچهصورت طی شد؟
ما در دوران اسارت حتی آسمان شب را ندیده بودیم. سه ـ چهار سال در اردوگاههای عراق این آرزو را داشتیم که یکبار هم که شده آسمان شب را ببینیم. برنامه ما در اولین روزهایی که وارد اردوگاه اشرف شده بودیم، با دیگر دوستان اسیر که به آنجا رفته بودیم، این بود که زیر آسمان شب دراز بکشیم و ستارهها را تماشا کنیم. از سوی دیگر، ما در اردوگاه تغذیه مناسبی نداشتیم. میوهها و غذایی را که به ما میدادند، بهقول دوستان، گاو و گوسفند نیز آنها را نمیخورد، با این شرایط تصمیم گرفتیم که به سازمان برویم تا مگر راهی برای فرار و رهایی از فضای اردوگاه پیدا کنیم، احساس میکردیم از این طریق میتوانیم نفس راحتی بکشیم.
پاسخ مسعود به مخالفان انقلاب طلاق در سازمان
من نمیخواهم در اینجا شعار بدهم، آنقدر واقعیت گویا و روشن است که نیازی به این کار نیست. سازمان دارای ایدئولوژی منسجمی است. آنها نیروهایی دارند که حاضرند بهخاطر آنها خود را به کشتن بدهند و قرص سیانور را زیر زبان خود قرار دهند؛ پس حتماً دارای اهرمهایی هستند که میتوانند نیروهای خود را بهلحاظ ایدئولوژیک قانع کنند، همین دیدگاهها را روی ما نیز پیاده کرده بودند و توانستند برای مدتی ما را تحت تأثیر قرار دهند، اما ازآنجایی که من طلبه و حافظ قرآن بودم، از یک جایی به بعد دچار تناقض شدم، آنها نیز ادعای اسلامگرایی دارند و برخی نیز به آنها مارکسیست اسلامی میگویند. آنها مدعیاند که نماینده اسلام واقعی هستند، بهعنوان نمونه، در مقطعی سازمان اعلام کرد که ازدواج حرام است و مسعود دستور داد که همه حلقههای ازدواج خود را از انگشتانشان خارج کنند، گفتند "ما توان مقابله با جمهوری اسلامی را با این شرایط نداریم، در نتیجه باید از ازدواج چشمپوشی کنیم؛ چون ازدواج برای ما تبعاتی دارد، مثلاً زن و شوهری که ازدواج کردهاند، باید به زندگی و بچه خود برسند، این کار برای ما هزینهبردار و سنگین است. دشمن ما که جمهوری اسلامی است، بسیار قوی است و با این شرایط نمیتوان به مقابله با آن پرداخت. "
این جرقه یک پرسش را در ذهن من رقم زد. من بر این باور بودم که ازدواج و تشکیل خانواده در اسلام تأکید و گفته شده است که زن و مرد مایه آرامش هم هستند، اما توجیه مسعود در جواب کسانی مانند من که دچار تناقض و پرسش شده بودند، طرح داستان جالوت و طالوت بود. او میگفت "در زمان جنگ این دو از جانب پروردگار ندا آمد که نیروهای طالوت نباید آب بنوشند، آیا آب خوردن حرام است؟ نه، اما خداوند میخواست آنجا آنها را از این طریق امتحان کند. الآن نیز خداوند میخواهد ما را به این روش امتحان کند و ما باید از ازدواج چشمپوشی کنیم. "، میخواهم بگویم آنها دست و بال بسته نیستند و قرآن را تفسیر به رأی میکنند. آنها مدعیاند که طبق قرآن و نهجالبلاغه پیش میرویم T، اما از یک جایی به بعد، با توجه به اینکه من پیشینه مذهبی داشتم، با رویکرد سازمان دچار تناقض و با آنها دچار مشکل شدم. این تناقض دو سه سال پس از ورودم به اردوگاه اشرف ایجاد شد.
از سال ۷۲ به بعد اجازه خروج اعضا از اردوگاه داده نشد، بهنظر میرسد از این تاریخ به بعد سرنوشت شما سختتر شد، چه کارهایی میکردند تا شما را همچنان هوادار نگاه دارند. در خاطرات شما ذکر شده است که در نتیجه این فشارها و تناقضها، کار حتی به خودکشی شما هم رسید، چه بر شما گذشت؟
وقتی خوشیهای اولیه گذشت، تناقض من شروع شد. من از خانوادهای سپاهی و بسیجی و با پشتوانه مذهبی وارد جبهه شده بودم، اما حالا در شرایطی عکس آن قرار گرفته بودم. این بزرگترین مسئله زندگی من بود و باید با آن کلنجار میرفتم، مشکل من از جایی شروع شد که این تناقض را آشکارا عنوان کردم.
بیگلری کنار دیگر اعضای سازمان مجاهدین در بابل عراق
آنها انقلاب ایدئولوژیکی داشتند که بحث پیچیدهای بود، مشابه مسیحیت بود. فرد مسیحی برای سبکتر شدن گناهانش پیش کشیش میرود و به گناهان خود اعتراف میکند. در سازمان، این بحث پیچیدهتر مطرح بود. شما باید هر شب در محیطی قرار میگرفتید و رازهای مگوی خود را عنوان میکردید. هر فردی در خود رازهایی دارد که ممکن است آنها را با برادر یا همسر خود نیز مطرح نکند، ممکن است در جایی کار خطایی انجام داده باشد، ممکن است در ذهن خود فکری داشته باشد که امکان بازگویی آن را نداشته باشد...، وقتی این رازها برملا میشود، دیگر آن شخصیت قبلی باقی نمیماند و شالوده او برهم میخورد، مثلاً من نمیخواستم آنها بدانند که پدرم پاسدار است یا یکسری موضوعات شخصی و اعتقاداتی داشتم که دوست نداشتم این موارد برملا شود، اما طی این انقلاب، این اسرار دیگر برملا شده بود، بعد از این برملا شدنها، فشارها روی من زیاد و دادگاههای من آغاز شد.
تصمیم به خودکشی گرفتم...
دادگاههای سازمان هم به این صورت بود که در مکانی کوچک فرد را زیر منگنه قرار میدادند و میگفتند که "چرا در انقلابها شرکت نمیکنی؟ " میگفتم "مگر شما نمیگفتید که کسی وارد این انقلاب شود، شخصیتش تغییر میکند؟! " من نیز وارد این چرخه شدم و شخصیتم تغییر کرد، اما به من میگفتند که "تو دروغ میگویی" و....
منظورشان انقلاب درونی بود؟
بله. من را در منگنهای قرار داده بودند و تا حدود یکماه با من نشست برگزار میکردند. دشنامهایی که به من میدادند، آبدهانهایی که بهسمت من پرت میکردند و... همه به جای خود، آنچه من را بیشتر از هرچیز در این مقطع اذیت میکرد، فشارهای روانی و روحی بود که من با آن مواجه بودم. این فشارها داشت من را نابود میکرد، مثلاً سر میز غذا مینشستم، همه از من دوری میکردند و من را تنها میگذاشتند، یا، چون در انقلابها عنوان کرده بودم که پدرم پاسدار است، از طرف برخی از اعضا مورد تهدید قرار میگرفتم، ناگهان شب یک هیولایی میآمد و تهدید میکرد که "سرت را میبُرم"؛ به همین دلیل یک نفر را برای من بهعنوان نگهبان گذاشته بودند، در چنین شرایطی به ائمه (ع) و قرآن متوسل شدم.
خودکشی یک گناه نابخشودنی در ادیان ابراهیمی است؛ چون قطع از امید خداست. در حالت عادی اگر سوزنی به دست خود بزنید، احساس درد میکنید، اما از یک جایی به بعد آنقدر زندگی من با فشار روحی توأم شده بود که دیگر این درد را احساس نمیکردم، آنقدر به آن نقطه اوج رسیدم که تصمیم گرفتم این گناه نابخشودنی را انجام دهم، در جلسه آخر بهلحاظ شخصیتی نابود شده بودم، تصمیم گرفتم با وسیله تیزی خودم را از این شرایط خلاص کنم، به نگهبان گفتم که "فقط برای من یک قرص بیاورید. "، لیوان را که شیشهای بود، در جیب خودم پنهان کردم. رفتم دستشویی، در را قفل کردم و گفتم "خدایا، من عذاب این گناه را به جان میخرم، اما عذاب زندگی با انسانهای بیمنطق و این عذاب روحی را نه! "
خانههایی که بعد از انقلاب طلاق تبدیل به زندان اعضا شد
بارها گفته بودم که "اگر خائنم، من را اعدام کنید. "، در چنین شرایطی لیوان را شکستم و رگهای گلویم را بریدم، غرق در خون و بیهوش شده بودم، ناگهان نگهبان متوجه شد، در را شکستند و من را بیرون آوردند. آقبانویی (چفیهای) دور گردنم پیچیدند و من را با همان حالت میچرخاندند و بعد به درمانگاه بردند، آنقدر شرایطم بد بود که پزشک درمانگاه دلش به حال من سوخت و با گریه به من گفت که "پسرم با اینها چهکار داری؟ چرا با اینها لج میکنی؟ "، ۱۸ بخیه به گردنم زدند، بعد از اتمام بخیه، بدون اینکه اجازه استراحت به من بدهند، به جلسه دادگاه بردند.
در آن جلسه حکم اعدام خودم را امضا کردم، آنقدر من را تحت فشار قرار داده بودند که گفتم "من خیانت کردم، من با وزارت اطلاعات ایران در ارتباطم و... "، در حالی که من در آن زمان سنوسال کمی داشتم و اصلاً نمیدانستم وزارت اطلاعات چیست، ۱۰ ـ ۱۲ سال از زمان اسارت من گذشته بود و اصلاً این ادعاها درست نبود، بعد از آن من را به زندانی انفرادی انداختند، من هشت ماه در زندان انفرادی در اشرف بهسر بردم.
جالب اینکه یکی از افراد جداشده از سازمان مجاهدین میگفت "من خودم نمیدانستم که در اشرف زندان داشتیم، اما بعد از مخالفت با مسعود به زندان افتادم". شرایط زندانها در اشرف بهچهصورت بود؟
زندانها، پیش از آن خانههای کوچک (سوئیتی) بود برای خانوادهها که آخر هفتهها در آنجا جمع میشدند و کنار هم بودند. بعد از ماجرای انقلاب طلاق در اشرف، این خانهها تبدیل به زندان شد. اشرف زندانهای دیگری هم داشت که من آنجا را ندیده بودم، اما از دوستانم وصف آنها را شنیده بودم یا در کتابها خواندهام. زندانها دستهبندی شده بودند. من در زندانی که بودم ـ فکر میکنم زندان B بود ـ در یک اتاق زندانی بودم و هر چند روز یکبار تنها اجازه بیرون آمدن از آنجا را داشتیم.
در این مدت با کسی در ارتباط نبودم. هدف آنها از زندانی کردن اعضا، بازگرداندن فرد بود. بعد از هشت ماه و پس از اینکه سازمان دیگر از من ناامید شده بود، من را به زندان ابوغریب فرستادند، ابوغریب هم که از اسمش معلوم است که چه شرایطی دارد، برخی از افراد تا به این مرحله میرسیدند، مجبور میشدند که به سازمان برگردند.
در دادگاهها و زیر منگنه گذاشتنها برای این بود که شما را تسلیم محض کنند یا نه، از شما ناامید شده بودند و میخواستند شما ببرید و بهسمت خودکشی پیش روید؟
مسعود از دهه ۶۰ وعده داده بود که "ما به ایران حمله و جمهوری اسلامی را ساقط میکنیم، جمهوری اسلامی توانایی اداره کشور را ندارد و ما هم نیروهای قویای داریم. "، اما این اتفاق نیفتاده بود. اگر بخواهیم شفاف و بدون شعار به این قضیه نگاه کنیم، باید بگویم که نیروها تمام این ۱۰ ـ ۱۵ سال را منتظر ماندند، بدون هیچ خانه و خانوادهای، بدون هیچ امیدی. سازمان در این شرایط باید نیروها را بهنحوی جذب میکرد، یا باید به نیروها پول و امکانات میداد که در این حالت، مبارزه آنها به اتمام میرسید، یا باید بهوسیله اهرمی، این ارتباط را ایجاد میکرد.
مسعود، بهعنوان رهبر سازمان از اهرم ایدئولوژی برای نگاه داشتن نیروها استفاده میکرد. انقلاب مسعود بندبند بود و این، بهلحاظ روحی و روانی باعث میشد تا نیروها با تلقین در سازمان باقی بمانند، بهقول معروف، از این ستون به آن ستون فرج بود، اما در قبال نیروهایی که مانند من اعتقاداتش را از دست داده بودند، دو رویکرد و روش را پیش میگرفتند؛ یا این فرد به سازمان برمیگشت و سازمان نیز آنها را تحویل میگرفت و بهبه و چهچه میکردند و میگفتند که او انقلاب کرده است، یا نیرویی مانند من که از سازمان میبرید و سازمان قادر به نگهداری او نبود.
سازمان برای جبران کمبود نیرو پس از مرصاد بهسراغ اسرای کمسنوسال آمد
سازمان به نیرو احتیاج داشت، اصلاً چرا سازمان بهسراغ اسرا آمد و شروع به عضوگیری از بین اسرا کرد؟ سازمان بعد از عملیات فروغ جاویدان (مرصاد) و با کشته شدن نیروهای بسیار، با کمبود نیرو مواجه شده بود، نیروهایش بهاصطلاح ته کشیده بودند؛ به همین دلیل تصمیم گرفت که از بین اسرا، نیرو جذب کند، اما بعد از آن پشیمان شد؛ چون نیروهای تازهوارد باعث به وجود آمدن چالشهایی شده بودند و گاه از سازمان و رهبری آن انتقاد میکردند.
به دوران زندان ابوغریب بپردازیم، در آن زمان چه شرایطی داشتید و چطور شد که به کشور بازگشتید؟
در دادگاه خواستههای ذهن اعضای سازمان مانند اینکه با وزارت اطلاعات در ارتباط بودن را امضا کردم، دیگر گفتم "هرچه شما بگویید، من امضا میکنم. "، شرایطم در آن ایام بهگونهای بود که وقتی بعد از دادگاه به زندان انفرادی در اشرف افتادم، احساس میکردم که در بهشت هستم و خدا را شکر میکردم؛ آنقدر آزار و اذیت دیده بودم. بعد از اینکه وارد ابوغریب شدم و با دیدن افراد دور و برم که عضو سازمان نبودند، همین حس را مجدداً در خود احساس کردم و فکر میکردم در بهشت حضور دارم؛ یعنی آنقدر شرایط سازمان برای ما سخت بود.
ابوغریب در قیاس با اشرف برایم بهشت بود
سازمان با بعث عراق ساختوپاخت داشت؛ به همین دلیل برای من بهدلیل عبور غیرقانونی از مرز، ۲۰ سال حکم حبس بریدند. تا چند ماه در ابوغریب خوش بودیم. ابوغریب زندانی بینالمللی بود و از کشورهای مختلف در آن حضور داشتند، دو بخش اعراب و اجانب حضور داشتند، از عربستان، سودان، کویت، فلسطین گرفته تا ترکیه، سوئد، هلند، ایران و... حضور داشتند. در این زندان بدترین شرایط و بیشترین فشار برای زندانیهای ایرانی بود. سازمان اینطور میخواست که ما تحت فشار قرار بگیریم و بهواسطه این فشارها به اردوگاه اشرف برگردیم. پس از مدتی نیز نماینده سازمان به زندان ابوغریب آمد و با پرداخت پول، قصد داشت که ما را از تصمیم خودمان منصرف کند.
در مجموع شرایط زندان بد بود، بالاخره ابوغریب بود و فشارهای سازمان. شانس آوردیم جنگ بین عراق و کویت رخ داد، در آن زمان عراق برای اینکه مشکلات خودش با ایران را مرتفع کند، تصمیم گرفت مبادله اسرای ایرانی و عراقی را انجام دهد.
صحبتهای شما نشان میدهد که سازمان بعد از فروغ جاویدان (مرصاد) دچار ریزش نیرو میشود و بههرشکلی تلاش میکند که این نیروها را حفظ کند، الآن وضعیت عُدّه و عِدّه سازمان را چطور ارزیابی میکنید؟
این سازمان دارای ایدئولوژی خاص خودش است و کوتاه هم نمیآید، بهلحاظ نیروهای تشکیلاتی، نیروها همگی ۶۰ سال به بالا هستند، حتی سازمان نیاز به سیاهیلشکر دارد. سازمان چه زمانی که در اشرف بود و چه الآن که در آلبانی حضور دارد، برای تکمیل نیروهای خود آگهی جذب منتشر میکند، خود سازمان هم میداند که این نیرو، نیرو نیست، برای کار آمده است. از ترکیه و دیگر کشورها نیرو جذب میکردند، میگفتند "مدتی در اشرف کار کن، ما برایت اقامت کشورهای اروپایی را میگیریم. "؛ بنابراین سازمان میخواهد برای خودش سیاهیلشکر درست کند، بهلحاظ اقدام نظامی اصلاً قابل تصور نیست و این نیرو را ندارد، اما بهلحاظ استفاده از فضای مجازی دستش خالی نیست.
فعالیت در شبکههای اجتماعی، اولویت اول سازمان؛ باآگهی، سیاهیلشکر جذب میکند
رهبران سازمان با افرادی مانند رودی جولیانی شهردار نیویورک که وکیل ترامپ است، جان بولتون و دیگر سناتورهای آمریکایی لابی دارند. آنها راهوچاه سیاسی و استفاده از فضای مجازی را به اعضای سازمان یاد میدهند؛ یعنی اگر بخواهند ضربه بزنند، توانایی حمله نظامی را ندارند، اما میتوانند از ضعفهای موجود یا اختلافات جناحی سوءاستفاده کنند، همانند زمانی که سازمان در زمان حکومت صدام، از کمکهای او بهره میبرد و صدام نیز به آنها پول نفت میداد...
مثلاً وعده پول ۱۸ هزار بشکه پس از عملیات مروارید و کشتار کُردهای عراق؟
بله. میخواهم بگویم الآن نیز از این کمکها بهرهمند هستند.
شما ۱۶ ـ ۱۷ سال بود که در اردوگاههای عراق و اشرف حضور داشتید و ۲۰ سال است که به کشور بازگشتهاید، مشکلاتی داشتید، وقتی به ایران بازگشتید، برخورد با شما بهعنوان یکی از اسرای پیوستی چگونه بود؟
وقتی برگشتیم، دوستان و خانواده به همان دید سابق به من نگاه میکردند و نگاهشان به من مثبت بود، از سوی دولت نیز دید بدی نداشتند، من وقتی برگشتم ۳۲ ـ ۳۳ سالم بود، نه نیروی کار به حساب میآمدم، نه تجربه کار داشتم و نه مدرک دانشگاهی داشتم، من از عفو رهبری استفاده کردم. وقتی برگشتم، شناسنامه و مدارک نداشتم، اما مردم ما را بهلحاظ اجتماعی پذیرفتند و مسئولان دلسوز نیز در جمهوری اسلامی بسیار است. مسئولان دلشان با ما هست، اما در زمان حاضر نیز با مشکلاتی مواجهم که امیدوارم با همکاری نهادهای ذیربط بهزودی این مشکلات حل شود.
پیوستن ما به سازمان برای رهایی از اردوگاه بعثیها و رهایی از کمپ اسرا بود، نه اینکه بخواهیم یکی از اعضای سازمان شویم.
در زمان حاضر چه آرزویی دارید؟
من به خانه و آغوش وطن خود برگشتهام، آرزو دارم با رئیس جمهور یا رهبر انقلاب دیدار و کتابم را به ایشان تقدیم کنم، امیدوارم با رفع مشکلاتم بتوانم برای فرزندانم زندگی بهتری فراهم کنم.
منبع : تسنیم