سایر زبان ها

صفحه نخست

سیاسی

بین‌الملل

ورزشی

اجتماعی

اقتصادی

فرهنگی هنری

علمی پزشکی

فیلم و صوت

عکس

استان ها

شهروند خبرنگار

وب‌گردی

سایر بخش‌ها

همراهی با حبیب مرزها سرداری از جنس مقاومت

سردار رهام‌بخش حبیبی میدان عمل شکل گیری زندگی خود را از الگوی زندگی حسینی می‌داند.

به گزارش خبرنگار گروه استان های باشگاه خبرنگاران جوان از شیراز، سردار حبیبی معتقد است دفاع مقدس مانند برگی زرین رشادت های مردان حماسه ساز را در صفحات تاریخ ایران جای داده است و شهدا، برای امنیت کشور و دفاع از آرمان‌ انقلاب اسلامی جان خود را فدا کرده اند.

او از ۱۴ سالگی با حضور در جبهه های حق علیه باطل نشان د‌‌اد‌‌ یک مجاهد به معنای واقعی خستگی‌ناپذیر است.

حبیبی تا آبان ماه ۹۵ فرمانده مرزبانی استان سیستان و بلوچستان را بر عهده داشت و به دلیل حضورش در دفاع از مرز‌های کشور به حبیب مرز‌ها نام گرفت و در خرداد ماه ۹۸ با حکم فرماند ه ناجا به عنوان فرماند ه انتظامی استان فارس منصوب شد.

پای گفت‌وگوی سرداری می‌نشینیم که همواره مرد میدان و عمل بوده است.

سردار رهام بخش حبیبی فرماندهی انتظامی فارس   در گفت‌وگو با خبرنگار گروه استان های باشگاه خبرنگاران جوان از شیراز،  گفت: در هشت سال دفاع مقدس تمام دنیا دست به دست هم دادند که انقلاب ما را از بین ببرند، اما با همراهی مردم دفاعی رقم خورد که دنیا مجبور شد در مقابل آن سر تعظیم فرود بیاورد.

او بیان کرد: هشت سالی که استکبار جهانی هر چه را داشت به میدان آورد و زمانی به ما حمله کردند که تازه انقلاب کرده بودیم، حتی نیرو‌های مردمی هم که برای دفاع آمده بودند ما تجهیزات جنگی نداشتیم که به آنان بدهیم.

از روز‌های اعزام به جبهه بگویید؟

بنده در ۲۳ بهمن ۵۹ آماده شدم به جبهه برم، آن زمان نوجوانی ۱۴ ساله بودم که در کمیته هم فعالیت داشتم و قرار بود با حاج علی فضلی به آبادان بریم، خیلی‌ها با اسلحه و مهمات کمیته و سپاه به جهبه رفتن، با هر اذیت و آزاری بود خودمو به جبهه رسوندم، سر راه مانع‌های زیادی بود.

ما شب به شهر دارخوین در بخش مرکزی شهرستان شادگان که بعد از اهواز بود رسیدیم و عراقی‌ها اونجا رو هم بسته بودند که همان جا ما درگیر شدیم و به ناچار به اهواز برگشتیم، چون ماموریت ما در روستای فیاضی آبادان بود.

آمدیم در باشگاه گلف اهواز استراحت کردیم فردا صبح خواستیم از جاده حاشیه ماهشهر برویم که دیدیم اونجا هم زیر تیر قرار گرفته و نمی‌شه از اون جاده رفت.

در همین دو سه روز مجبور شدیم یک لنج را دربست کنیم من هنوز کرایه آن روز را به خاطر دارم به صاحب لنج  هر نفر ۵۰ تا تک تومنی کرایه دادیم یک ماشین جیپ هم داشتیم که کرایه اش شد ۱۵۰ تومن، ماشین جیپ رو روی لنج گذاشتیم و خودمان هم در خن لنج نشستیم (خن لنج به انبار پایینی لنج گفته می‌شود)

شبانه به خاطر اینکه ما رو نبینند باید از بغل فاو عراق رد می‌شدیم آمدیم در کانال آبادان و اونجا پیاده شدیم و فردا صبح خودمان را به روستای فیاضی آبادان رساندیم.

در کنار رزمندگان دنیا را جور دیگری دیدم

زمانی که توفیق حضور در جبهه‌ها را پیدا کردم و با رزمندگان بودم در کنار آنان دنیا را جور دیگر دیدم و پیدا کردم.

شما اگر ایثار را در شهر تعریف کنید شاید به این معنی باشد که از ماشین خود پیاده می‌شوید و کسی را سوار می کنید یا آبی را به دست کسی می رسانید.

دوران دفاع مقدس ایثار رنگ خود را پیدا کرد

ایثار با درس گرفتن از نهضت عاشورا و قیام ابا عبدالله الحسین (ع) بود که زیباترین و بهترین چیز‌هایی رو که داشتن از کنارش گذشتند که برای آسایش و آرامش مردم بود.

من یک روز داشتم صحبت می‌کردم در صدا و سیما گفتم افتخار ما این است که برای آرامش مردم خون مان بر روی سنگ فرش‌های شیراز ریخته شود.

کسی سوال کرد شعار میدی گفتم نه ما یک زمانی این از خود گذشتگی و ایثار را نشان دادیم در جنگ تحمیلی، کسانی بودند که در راه اسلام و قرآن و دفاع از کشور اعضای بدنشان را دادند تا مردم در آرامش باشند که‌ ای کاش ما می‌توانستیم لایه‌های پنهان دفاع مقدس را به مردم بگوییم.

خاطره گویی سردار مرز‌ها در حضور رهبر معظم انقلاب

سال ۹۷ توفیقی حاصل شد تا دیداری با مقام معظم رهبری داشته باشم و قرار شد من در مقابل فرماندهان دفاع مقدس خاطرات زمان جنگ را باز گو کنم.

۱۶ دقیقه خاطره گفتم و بعد از آن رهبری فرمودند اگر به جبهه می‌روید و وقایع را نگویید و ثبت نکنید دشمن و حریف آن جور که دلش بخواهد رویداد‌های جنگ را می‌گوید و ثبت می‌کند پس شما باید بروید و آن وقایعی را که دیده اید شرح دهید و بگویید و از آن به بعد من هر جا که رفتم و در کنار هر جوانی که نشستم افتخار می‌کردم خاطره‌های خود از دفاع مقدس و کسانی که با آن‌ها زندگی کرده ام را برای جوانان شرح دهم  و در همان زمان یکی از نویسندگان دست به قلم خاطرات من را به صورت یک کتاب تهیه و به نام حبیب مرز‌ها به چاپ رساند.

وقتی دخترم کتاب مرا خواند گفت تازه با جنگ و موضوعات شما در آن زمان آشنا شدم، حالا باید دید که چگونه ما نتوانستیم این موضوعات را به نسل جوان انتقال دهیم، از کسانی که در هشت سال دفاع مقدس حضور داشته اند می‌خواهم که اسناد آن زمان را در اختیار جوانان قرار دهند که دشمن یک مرتبه نیاید و شبهه بیندازد و بدانید که اگر خاطرات را ساده برای جوانان بیان کنید آنان از جوانی ما نیز بهتر هستند و خودشان را بهتر نشان می‌دهند.

خاطراتی سبز به رنگ ایثار و شهادت

در زمان جنک منطقه‌ای به اسم دشت آزادگان بود که شهری در آن منطقه قرار داشت بنام بستان از این شهر که بگذریم به تنگه چزابه می‌رسیم که در سمت چپ تنگه باتلاق‌های هور و داخل تنگه نیز نی زار است که اگر تانک داخل تنگه می‌رفت غرق می‌شد پس عبور از تنگه غیر ممکن بود سمت راست تنگه نیز تپه‌های نبوه قرار داشت که به سمت عراق می‌رفت و در حال حاضر هم برای زیارت کربلا باید از تنگه چزابه عبور کرد که یادمانی هم در آن جا است.

چند سال پیش من رفته بودم تنگه چزابه برای بازدید، روای برای کاروان راهیان نور در حال روایت خاطرات دفاع مقدس بود که من شروع به تعریف خاطره کردم و همه دور من جمع شدند و گفتند مایی که اینجا خاطرات را بازگو می کنیم این لایه‌ها را نمی‌دیدیم من گفتم به اندازه هر رزمنده‌ای در رابطه با دفاع مقدس خاطره است.

من ۴۸ ساعت در تنگه چزابه و سر همین آسفالت‌ها فرمانده دسته بودم یک گروهی آن جا داشتیم، میان ما و عراقی‌ها پیکر پاک شهدا و جنازه‌های سربازان عراقی بود.

حالت خاصی داشت فاصله ما تا عراقی‌ها ۱۵۰ متر بیشتر نبود خاک ریزی بود میان ما و عراقی‌ها که هنوز هم هست و حفظ شده است.

به من گفتن یک خاطره بگو در سنگر عراقی‌ها گفتند بیاین بریم به ما هم نشان دهید، اما من خجالت کشیدم پامو بزارم تو سنگر عراقی‌ها، با اسرار اونا از یک گوشه رد شدم گفتن چرا اینجوری هستی گفتم من در زمان و لحظه دیدم که چه کسانی افتادن و خونشون ریخته شد روی زمین و ما نمی‌توانستیم پیکر شهداء را به عقب بیاوریم.

مجبور بودیم ۴۸ ساعت با عراقی‌ها بجنگیم و ببنیم که عزیزانمان جلوی چشمانمان شهید شدند و افتادند این برای ما خیلی سخت بود پا گذاشتن به جایی که خون شهدا ریخته شده است.

یک قسمت از جبهه که شما روی تابلو می‌بینید نوشته شده بود برادر رزمنده آهسته در این نقطه قدم بگذار که به خون شهدا آغشته است و همین طور بود من اونجا فرمانده دسته بودم و این برای من خیلی سخت بود.

من روز قبلش تیر خورده بودم، اما  وضعیتم خیلی بحرانی نبود تیر از پشت کمرم رد شده بود که هنوز هم آثارش به جا مونده، زخمم رو پانسمان کردن و من زود برگشتم اونجا که از بستان برگشتن من هم خاطرات خودشو داره، اما این را بگویم که جای ما در سنگر خیلی کم بود از روی تپه‌های نبوه عراقی‌ها منو زدن قرار بر این شد که سنگر را مقداری بزرگتر کنیم.

گونی آوردیم و گونی‌ها رو پر از ماسه می‌کردیم و می‌بردیم سنگر، چون من کمرم درد می‌کرد یک متری با بچه‌ها فاصله داشتم دو نفر سمت راست، دو نفر سمت چپ و دو نفر هم رو به روی من بودند.

در حالی که گونی‌ها رو پر می‌کردیم صدای سوت خمپاره اومد به یکباره خمپاره ۶۰ خورد وسط گروه چند ثانیه‌ای من هیچی متوچه نشدم نه چشمام می‌دید نه گوشام می‌شنید بعد از چند دقیقه که اوضاع آروم شد صدای ناله بچه‌ها رو شنیدم دو نفر سمت چپی من شهید شده بودند و دو نفر سمت راست من پاهاشون از بالای زانو قطع شده بود و خون رگ‌های پاهاشون ریخته بود روی لباس من، پوست پا‌های من هم با شلوار رفته بود دستم ضربه شدیدی خورده بود و خون جاری بود جوری که کلاه خود من بر اثر اصابت ترکش‌های زیاد افتاده بود.

همون موقع یکی از افرادم که بالای تپه نظاره گر این حادثه بود اومد بالای سر من ایستاد تا زمانی که اومدن و  منو به تهران بردن اون بالای سر من بود  و من چند ماه در بیمارستان بودم تا بهتر شدم و دوباره برگشتم به جبهه.

بعد از اینکه به دانشگاه رفتم در باره ائمه تحقیق کردم و گفتم آنان هیچ وقت حرفی را برای دل خوشی به کسی نمی‌زنند و نه می‌خواهند غلو کنند پس هر چیزی گفتن حقیقت محضه، اما برام خیلی سنگین بود که چرا حضرت زینب (س) شهید شدن برادران و فرزندانش و اصحاب را می‌بیند و از حضرت می‌پرسند که چه دیدی؟ و حضرت می‌فرمایند به جز زیبایی چیزی ندیدم.

خیلی فکر کردم که خدایا من الان پا‌های قطع شده را دیدم خونی را که بر روی زمین ریخته دیدم استخوان‌های شکسته را دیدم پس زیباییش کجاست؟

بعد نگاه کردم دیدم بچه‌ها دارن لبخند می‌زنند لذت را خودمان برده بودیم، زیرا حضرت زینب در واقعه عاشورا عشق بازی اصحاب، فرزندان و برادرنش را با خدا می‌دید که می گفت جز زیبایی چیزی ندیدم.

اما از آن طرف عاطفه وجود دارد و الان که دلم گرفته و این عاطفه است برای کسانی که باهاشون زندگی کردم اگر دلت نسوزه و غم وجودت رو فرا نگیره دیگر عاطفه‌ای وجود ندارد پس حضرت زینب (س) هم اون زیبایی و عشق رو دید و هم آن عاطفه را که یک مرتبه حضرت زینب را به شام می‌آورند و کسی که در خانه شان بزرگ شده به اسم هند همسر یزید حضرت زینب را نمی‌شناسد و می‌بینیم که حضرت یک سال و نیم بیشتر زنده نماند که این خود یک نوع عاطفه است.

بعد از دو سال به جبهه برگشتم و رفتم به بوسیان که یکی از شهر‌های ایلام است و رشته کوهی در این منطقه وجود دارد که حد و مرز ما با عراق است و، چون عراق از خاک خودش شهر‌ها را مورد هدف قرار می داد باید پشت اون شهر زبیدات گرفته می شد که به تصرف ما درآمد و در آن جا مستقر شدیم.

اما در عقب شهر بستان بود و من در موسیان بودم می‌رفتم بچه‌ها رو سازماندهی می کردم که مقر اصلی اورژانس ما هم آن جا بود ماشین‌های زیادی در این منطقه بود، یک جمس آمریکایی  هم داشتم که  برای مجروحان سخت گذاشته بودم.

در موسیان پشه‌هایی بود که از روی پتو نیش میزدند کسانی که در این منطقه زندگی می‌کنند می‌دونند، چون کنارش رودخانه هست.

بعد از کلی فهمیدیم چطوری از شر این پشه‌ها خلاص بشیم یک چفیه رو نمناک می کردیم و مینداختیم روی خودمون تا زمانی که چفیه خیس بود راحت می خوابیدیم، اما اگر چفیه خشک بود پشه ها از روی چفیه نیش میزدند کسانی رو که می خواستیم اذیت کنیم می‌آمدیم و چفیه را از روی صورت بچه‌ها بر می داشتیم و زمانی که پشه اونا رو نیش میزد فریادشون بلند می شد و از خواب بیدار می‌شدند.

در همان منطقه که بودم یک روز دو جوان رشید با لباس سپاه پیش من اومدن که یکی از اونا منو در آغوش کشید و گریه کرد و گفت منو نمیشناسی گفتم نه گفت من همون کسی هستم که وقتی در تنگه چزابه زخمی شدی بالای سرت بودم تا اومدن تو رو از اونجا بردن عقب و من دیگه خبری از تو نداشتم تا الان که اینجا دیدمت.

چند دقیقه‌ای کنارم نشست و گفت باید بره نیروهاشو که در زبیدات جمع کرده چک کنه و برگرده، چون فرمانده گردان بود از من خداحافظی کرد و رفت.

رسم بر این بود که اکر مجروح سخت داشتیم بچه‌ها یک تک آژیر بزنند صدای یک تک آژیر اومد گفتم بچه‌ها مجروح سخت داریم بعد از دو ساعت که آماده شدیم دیدم دو تا رزمنده که پاهاشون در آتل پلاستیکی هست را  آوردند سر تا پایشان خون و خاک بود و مشخص نبود که چه کسی هستند.

من نزدیک آن دو رزمنده رفتم و شروع کردم با اونا صحبت کردن گفتم یا زهرا بگین یا عباس بگین یکی از اونا گریه کرد و گفت منو نمیشناسی چند دقیقه پیش اومدم دیدمت و حالا اون موقع که من زخمی شده بودم این رزمنده جانباز بالای سر من بود و حال من بالای سر او بودم.

بهش دلداری دادم و گفتم نگران نباش خودم می‌برمت، جمس رو آماده کردم و هر دو نفرشون رو بردم تو آمبولانس از موسیان به سمت اندیمشک حرکت کردم از عین خشک که رد بشی میرسی به دشت عباس که این دشت در عمق دره روی آب نما قرار دارد در پایین پل کوچکی بود که وقتی بر می گشتی بالا سمت رو به رو را نمی‌دیدی.

ارتش اونجا مستقر بود و یک ایست و بازرسی هم اونجا بود من با سرعت ۱۸۰ کیلومتر در ساعت در حال حرکت بودم در قسمت ایست و بازرسی یک کامیون سمت چپ ایستاده بود و دو لندکروز هم در حال بازرسی بودند جاده هم بسته بود.

موقعی که از جاده بالا میای یک شیب خیلی ملایم خاکی رو به پایین هست من پامو رو از روی گاز برداشتم و با سرعت ۱۲۰ کیلومتر از کنار خاکی رد شدم در آینه بغل که نگاه کردم تمام ایست و بازرسی زیر خاک بود و من قلبم تاپ تاپ می‌زد و از همه بیشتر ترسیده بودم.

خودمو به اندیمشک رسوندم و رزمند‌ها رو به بیمارستان بردم اونا رو به اتاق عمل بردن موندم ببینم نتیجه چی میشه گفتن هر دو پاهاشون خیلی آسیب دیده و نمیشه کاری براشون کرد پاهاشونو از زانو قطع کرده بودند و من نتوانستم آن جا بمانم برگشتم جبهه این اتفاق در سال‌های ۶۲ تا ۶۱ افتاد و من دیگه هیچ خبری از اون رزمنده نداشتم به جز یک بار اونم تلفنی تا سال ۹۸ که من به استان فارس آمدم و اون جوون رشید که دو پاش از بالای زانو قطع شده بود به دیدنم اومد اما دیگر آن جوانی و شادابی را نداشت و گرد روزگار مو‌های سر و صورت او را سفید کرده بود.

حرف آخر

امنیت به معنی حراست از جامعه، ملت و یک کشور در برابر تهدید‌های خارجی بوده که نقطه مقابل تهدید به شمار می‌رود، و هر کشوری که بتواند تهدید‌های بالقوه و بالفعل را از میان بردارد، به آسایش و امنیت رسیده است.

انتهای پیام /ت

تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.