سایر زبان ها

صفحه نخست

سیاسی

بین‌الملل

ورزشی

اجتماعی

اقتصادی

فرهنگی هنری

علمی پزشکی

فیلم و صوت

عکس

استان ها

شهروند خبرنگار

وب‌گردی

سایر بخش‌ها

سوغاتی ویژه‌ مدافع‌حرم از کربلا چه بود؟! + عکس

وقتی در ایران آن حرف‌هایش را یادم آمد، گفتم عباس! اجازه نمی‌دهم بروی. گفت مامان! برایم چایی بخر. گفتم من چایی نمی‌خرم، اجازه هم نمی‌دهم بروی. گفت مامان! چه چایی بخری چه نخری من این دفعه می‌روم.

به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، خانواده مدافع حرم فاطمیون، شهید عباس جعفری در یک روز گرم مردادماهی پذیرای ما بودند. خانه‌شان در یکی از کوچه‌های باریک و شیب‌دار بافت سنتی شهر پیشوا بود و حیاطی داشت کوچک و باصفا. در اتاق پذیرایی که چند تصویر از شهید عباس را به دیوارهایش نصب کرده بودند، به پشتی‌هایی با سبک افغان تکیه دادیم و گپ و گفتمان را سر انداختیم. پدر شهید که شروع به صحبت کرد، مادر و خواهر عباس‌آقا هم به جمع ما پیوستند و به تک‌تک سؤالاتمان پاسخ دادند تا بفهمیم عباس جعفری در چه خانواده‌ای رشد کرد و چگونه به شهادت رسید.

دیگر عباس‌آقا مدام می‌آمدند و می‌رفتند؟

مادر شهید: بله؛ مدام می‌آمد و می‌رفت. تابستان شد، گفت مامان دوست داری ببرمت سوریه؟ گفتم بله، چرا که نه؟ (تابستان سال آخر، یعنی سال ۹۶) تابستانش آمد و رفت مشهد به زیارت امام رضا؛ هر جا که زیارت می‌رفت، می‌گفت مامان! من رو به روی ضریح ایستاده‌ام، فقط دعا کن من عاقبت بخیر بشوم. هر زیارتی که می‌رفت فقط می‌گفت دعا کن من عاقبت بخیر بشوم. گفت دم در حرم امام رضا ایستاده‌ام، سلام بده و من را خیلی دعا کن. وقتی اینطور می‌گفت، ته دلم خالی می‌شد. خیلی هم گریه می‌کردم. از ته دلم برایش دعا می‌کردم که خدایا هر چه بچه‌ام می‌خواهد بهش بده و عاقبت بخیرش کن؛ من نمی‌دانم از تو چه می‌خواهد، هر چه می‌خواهد تو باید بهش بدهی...

کلمه «شهادت» را مشخصا نمی‌گفت؟

مادر شهید: نه، فقط می‌گفت دعا کن عاقبت بخیر بشوم. گفتم خدایا! تو بچه من را عاقبت بخیر کن، هر مادری عاقبت بخیری بچه‌اش را می‌خواهد، نه فقط بگوید شهید بشود؛ در دنیا هم که باشد باید عاقبت بخیر باشد؛ با نام نیک زندگی کند. من هم از ته دل دعا می‌کردم که خدایا بچه من را عاقبت بخیر کن. دیگر از زیارت امام رضا آمد و رفت زیارت امامزاده داوود. از آنجا به من گفت دم در امامزاده داود ایستاده‌ام، دعا کن تو را به خدا عاقبت بخیر بشوم. گفتم چشم مامان. گفت چی می‌خواهی سوغاتی بیاورم؟ گفتم هیچ چیز، فقط سلامتی‌ات... آمد و گفت مامان! این دفعه می‌خواهم شما را ثبت نام کنم و ببرم سوریه حرم بی بی زینب؛ دوست داری؟ گفتم بله مامان؛ چرا دوست ندارم؟ وقتی دو ماه رفت، باباش گفت بچه‌ات دروغ گفت؛ تو را نبرد سوریه! گفتم ثبت نام کرده که ببرد، شاید بی‌بی ما را نطلبیده. بعد که عاشورا و تاسوعا شد، مدام زنگ می‌زد به خواهرش و می‌گفت برای سوریه به بابا و مامان زنگ نزدند؟ می‌گفتیم نه. تا این که از مشهد زنگ زدند. پسرم دانشگاه بود، زنگ زده بودند که پنجشنبه بابا و مامانت باید بیایند فرودگاه می‌خواهند ببریمشان زیارت بی بی زینب (س).

یعنی تاسوعا و عاشورا گذشته بود؟

مادر شهید: نه، هنوز عاشورا نشده بود. دهه اول محرم بود. پسرم از سر کلاس دانشگاه آمد و گفت آقا رضا از مشهد زنگ زدند و گفتند می‌خواهند ببرندتان سوریه. به عباس هم خبر بده. زنگ زدم به عباس و گفتم مامان جان! چی لازم داری؟ ما را می‌خواهند پنجشنبه بیاورند سوریه؛ عباس گفت مامان! اینجا بچه‌ها چایی ندارند، فقط چایی بیاور برایشان. من لباس مشکی هم ندارم؛ لباس مشکی‌ام را بیاور؛ کفش مشکی‌ام را هم بیاور، من اینجا پوتین دارم... چیز‌هایی که لازم بود را گفت. ما هم جمع کردیم و پنجشنبه رفتیم. شب تاسوعا رسیدیم حرم بی بی زینب. رفتیم هتل، دیدیم بچه‌هایمان همه صف ایستاده بودند.

از اینجا مستقیم رفتید فرودگاه حضرت امام؟ خودتان رفتید یا جایی جمع شدید؟

مادر شهید: بله، خودمان رفتیم به فرودگاه. فرودگاه دمشق هم پیاده شدیم. فاطمیون ما را بردند در هتلی در دمشق؛ نمی‌دانم کجای شهر بود. همه مدافعان حرم آنجا جمع شده بودند. عباس آقای من هم ایستاده بود.

پدر شهید: پدر و مادرشان که می‌آمدند، خودشان هم بودند.

مادر شهید: دوستانش می‌گفتند قرار بود آن روز بروند طرف مرز عراق. زنگ زدند و گفتند عباس! پدر و مادرت امروز می‌آیند حرم، برگرد. عباس هم خیلی خوشحال شده بود.

چند روز آنجا بودید؟

مادر شهید: چهار روز آنجا بودیم. پنجشنبه رفتیم، تاسوعا بود؛ یکشنبه هم برگشتیم. تاسوعا و عاشورا آنجا بودیم، زمان خیلی خوبی بود.

مراسمی هم آنجا برگزار بود؟

مادر شهید: در حرم بی بی رقیه شب‌ها سخنرانی بود، اما در حرم بی‌بی زینب خبری نبود.

پدر شهید: بیرون صدا نمی‌رفت، فقط داخل حرم برنامه بود. بیرون حرم هم مثل اینجا نبود که دسته و عزاداری باشد. عزاداری محدود بود. فقط چراغ‌ها را خاموش می‌کردند.

وقتی آنجا بودید صدای تیر و گلوله می‌آمد؟

پدر شهید: می‌آمد، اما ما متوجه نمی‌شدیم از کجا می‌آید.

مادر شهید: وقتی طرفِ حرم بی‌بی زینب می‌رفتیم، پدرش جلو جلو می‌رفت. عباس همیشه هر جایی که می‌رفتیم من را بغلش می‌گرفت و می‌گفت ببین مامان! من به خاطر حرم بی‌بی زینب می‌آیم؛ ببین داعشی‌ها زدند و گنبدش را خراب کردند. من به خاطر این می‌آیم. تو هیچ وقت به من اجازه نمی‌دهی! حرم را ببین... همه‌اش اینطور می‌گفت. گفت تو را به خدا من را حلال کن؛ خیلی اذیتت کردم در این چند سال، خیلی تو را ناراحت کردم، تو را به خدا من را ببخش و حلالم کن، دعا کن عاقبت بخیر بشوم. همیشه می‌گفت مامان من را دعا کن. گفتم دعا می‌کنم ان‌شاالله عاقبت بخیر شوی. داشتیم می‌رفتیم حرم بی‌بی زینب.

وقتی می‌رفتیم حرم بی‌بی رقیه، زیاد با پدرش حرف نمی‌زد که بابا تو من را ببخش و حلالم کن؛ جلوی من که حرف نمی‌زد، شاید وقتی من نبودم بهش می‌گفت.

احتمالا، چون حاج آقا راضی بودند به رفتن عباس آقا.

مادر شهید:، اما من راضی نبودم.

پدر شهید: خدا بخواهد مسئولش را بفرستد، هر جا باشد می‌فرستد. در آتش هم او را نگه می‌دارد...

مادر شهید: حرم بی‌بی رقیه که رفته بودیم، رفتیم به مسجد اموی. عباس گفت مامان! ببین، اینجا رأس الحسین است؛ سر امام حسین را آوردند اینجا. هر جا می‌رفتیم تک تک مکان‌ها را برای من توضیح می‌داد. مامان اینجا اینطور بوده، آنجا آنطور بوده...

 پس در این مدت چهار روز کامل با شما بود؟

پدر شهید: با ما بود تا وقتی که سوار هواپیما شدیم و آمدیم.

مادر شهید: در هتل هم که بودیم، در یک اتاق بودیم. در سوریه که بودیم مدام فقط حلالیت می‌طلبید. خیلی خوشحال بود و می‌خندید. هیچ وقت دوست نداشت ما از او ناراضی باشیم؛ هر کار می‌کرد تا رضایت ما را بگیرد؛ مخصوصا رضایت من را.

پدر شهید: آخرین بار هم آمد و با هم به کربلا رفتیم. تاسوعا عاشورا سوریه بودیم، بعد هم اربعین با هم به کربلا رفتیم.

به پیاده‌روی اربعین رفتید یا مستقیم به کربلا رفتید؟

مادر شهید: بله، به پیاده‌روی اربعین رفتیم.

شما هم رفتید حاج آقا؟

پدر شهید: من که زیاد به پیاده‌روی اربعین رفتم. شش هفت بار به این سفر رفتم. آن سال گفتم حالا که پسرم آمده من خانه می‌نشینم و به مادرش گفتم: تو با پسرت برو.

یعنی این بار شما و عباس آقا با هم رفتید؟

مادر شهید: بله.

پدر شهید: من هم سرِ کار بودم. عباس هم زنگ زد و گفت چرا نمی‌آیی؟ بیا برویم دیگر...

مادر شهید: در حرم بی‌بی رقیه گفت مامان خیلی دلم می‌خواهد اربعین بروم کربلا، چون تاسوعا عاشورا اینجا هستیم، همه‌مان باید اربعین کربلا باشیم، مثل الان. همین جمع با هم برویم. گفت مامان رفتی آنجا تنبلی نکنی بگویی یادم رفت؛ من را ثبت نام نکنی و من جا بمانم! گفتم باشد من ثبت‌نامت می‌کنم.

شما پاسپورت داشتید و رفتید کربلا؟

مادر شهید: نه، ما با کارت اقامتمان ثبت‌نام کردیم. برایمان پاسپورت موقت می‌دادند.

یعنی نامه می‌دادید و پاسپورت موقت می‌دادند...

مادر شهید: بله؛ گفت مامان تنبلی نکنی و بگویی یادم رفته و ثبت‌نام تمام شود (خیلی آنجا اصرارم کرد) گفت باید اربعین در کربلا باشم. گفتم باشد. وقتی آمدیم ایران، هر هفته زنگ می‌زد که مامان رفتی ثبت نام؟ گفتم نه؛ هنوز شروع نشده؛ مدام زنگ می‌زد و پیگیری می‌کرد. بالاخره گفتم عباس! ثبت‌نامت کردم، باید هفته بعد بیایی.

منظورتان ثبت‌نام در کاروان است؟

مادر شهید: نه، ما در دفتر کفالت ثبت‌نام می‌کردیم.

پدر شهید: پاسپورت را که می‌دهی، این‌ها جمع می‌کنند، یک دفعه تعداد زیادی را می‌برند به سفارت عراق و ویزا می‌گیرند.

مادر شهید: گفتند هفته بعد باید بچه‌ات بیاید. به عباس گفتم هفته بعد باید بیایی؛ ویزایت آماده می‌شود تا برویم کربلا. عباس یک هفته هم زودتر آمد. مرخصی گرفت و آمد. دو تایی رفتیم قرچک و در زیباشهر ثبت‌نام کردیم. گفت فقط من و خودت را ثبت‌نام کردی؟ گفتم بله. گفت بابا را ثبت‌نام نکردی؟ گفتم نه؛ بابایت پارسال با فاطمه رفته بودند، مریض شده بود، چون دیابت و کسالت دارد امسال نمی‌تواند برود؛ برادرت امیرعلی هم کوچک است، می‌نشیند خانه و من و تو با هم می‌رویم به کربلا.

به شوخی گفتم پولش هم زیاد می‌شود! گفت نه مامان! فکر هیچ چیز را نکن؛ من خودم هم بابا و هم امیرعلی را می‌برم. همان جمعی که گفتم باید همه‌مان باشیم. هیچ وقت فکر نکن بابا می‌رود و مریض می‌شود. مادرم هم قرار بود بیاید. گفتم مادربزرگت هم می‌آید. گفت اصلا اشکال ندارد، همه‌مان باید با هم برویم.

یعنی حاج خانم (مادرتان) هم آمدند؟

مادر شهید: بله؛ مادرم هم آمد. دیگر ثبت‌نام کردیم. گفت بابا را هم ثبت‌نام کن با هم برویم. زنگ زدم به پدرش و گفتم عباس اینطور می‌گوید. او هم خیلی خوشحال شد. گفتم کارتت دست خودت است؛ کارتت را می‌خواهند تا ثبت‌نام کنند، می‌آیی؟ گفت نمی‌دانم؛ هر طور صلاح می‌دانی. از بس خوشحال شده بود خودش را ۲۰ دقیقه‌ای رساند به زیباشهر. دیگر ثبت‌نام کردیم و همه اربعین رفتیم کربلا. دو تا کوله‌پشتی گرفته بودم. گفتم هوا سرد است، هم بابات مریض می‌شود هم امیرعلی. خیلی لباس برداشته بودم. دو تا کوله‌پشتی بود که یکی را جلو می‌انداخت و یکی را پشتش. هر دو را خودش می‌گرفت. امیرعلی هم در کالسکه بود و آن را هم عباس راه می‌برد.

امیرعلی چند ساله بود؟

مادر شهید: ۳ ساله بود. او را هم عباس بغل می‌کرد ومی‌گرفت. حتی یک فلاسک هم نمی‌داد دست من. می‌گفتم مامان! یک مقدار از وسائل را بده به من؛ خسته می‌شوی. می‌گفت نه! فامیل زیادی بودیم، مثلا سه چهار خانوار بودیم، آن‌ها می‌خندیدند و می‌گفتند عباس! یک مقدار وسائل را بده دست پدر و مادرت. می‌گفت نه! می‌خواهم این سفر راحت باشند، نمی‌خواهم اذیتشان کنم. خیلی شوخ بود...

از ایران رفتید نجف؟

مادر شهید: از مسیر زمینی و مرز شلمچه رفتیم به شهر نجف.

پیاده‌روی را از نجف شروع کردید و تا آخر رفتید؟

مادر شهید: بله، به کاظمین هم رفتیم.

پدر شهید: مقدار خیلی کمی با ماشین رفتیم. نمی‌شد همه‌اش را پیاده رویم، چون خیلی شلوغ بود.

مادر شهید: کاظمین، سامرا و... همه زیارت‌ها را رفتیم. زیارت کامل انجام دادیم. در کربلا خیلی خیلی ماندیم. فکر می‌کنم یکی دو هفته در آنجا ماندیم. هر جای کربلا بود را رفتیم. مزار حرّ و هر جای زیارتی که بود را رفتیم و زیارت کردیم.

پدر شهید: پسردایی‌اش را هم برد. با عباس تقریبا دو سال فاصله دارد. به او گفته بود: علی! به مامان و بابام نگو، من این دفعه که بروم به سوریه دیگر برنمی‌گردم؛ شهید می‌شوم! پسردایی‌اش گفته بود عباس شوخی نکن! اگر برگشتی حسابت را می‌رسم‌ها... گفته بود به پدر و مادرم چیزی نگو.

مادر شهید: خیلی با او رفیق بود.

پدر شهید: عباس در آنجا هم یک کفن خریده بود؛ به مادرش نشان داد، اما به من نشان نداد. اینجا روزی که شهید شد، کفن دست مادرش بود؛ گفتم این چیست؟ گفت این را خود عباس خریده...

کفن را از کربلا آورده بودید؟

مادر شهید: بله؛ اول کربلا که رسیدیم، آنجا چفیه و اینطور چیز‌ها زیاد بود؛ عباس گفت مامان! برایم یک چفیه یادگاری بخر. گفتم خودت انتخاب کن. گفت نه، می‌خواهم با سلیقه خودت یک چفیه یادگاری برایم بگیری. آنجا برایش یک چفیه گرفتم. اولین جایی که رفتیم، حرم ابالفضل العباس (ع) بود. جایمان را که پیدا کردیم و مستقر شدیم، همانجا بار و بندیل را گذاشتیم و منتظر بودیم؛ دیدیم عباس ده بیست دقیقه‌ای ناپدید شد. دیدم آمد و کَفَنَش را همینطور دستش گرفته؛ گفت ببین مامان برای خودم چی خریدم! وقتی نگاه کردم دیدم کفن است؛ پشتم را بهش کردم، دعوایش کردم که این چیست تو خریدی؟! خواهرِ زن‌داداشم هم با ما بود؛ گفت: عباس! تو مگر بچه هستی؟ این همه سوغاتی در کربلا هست، این را برای خودت خریدی؟ خندید و گفت بله، از مال دنیا فقط این برای من می‌ماند، چیز دیگری از مال دنیا برای من نیست! فقط این برای من است. این را برد حرم ابالفضل (ع) و امام حسین (ع) تبرک کرد. گفت مامان این را نگذاری زیر لباس امیرعلی، زیر دست و پا نگذاری! دوست ندارم این را زیر دست و پای بچه‌ها بگذاری؛ جای خوب بگذار. هر جا که می‌رفتیم، کفن را می‌برد و تبرک می‌کرد.

بعدش که آمدیم ایران، خیلی بهش خوش گذشته بود. بعد کفن را آورده بود بالای سرش و در اتاقش آویزان کرده بود؛ می‌گفت مامان این را زیر دست و پا نینداز. آن وقت که دوباره عازم شد به سوریه خیلی گریه کردم. گفت مامان! برایم چایی بخر.

در بین‌الحرمین نشسته بودیم، به شوهرخواهر زن‌داداشم گوشی‌اش را نشان می‌داد، شب بود، فکر می‌کرد من خواب هستم، ولی بیدار بودم، البته همه خواب بودند؛ گفت ببین حسن آقا! (عکس‌ها و فیلم‌های آنجا را نشان می‌داد) فقط دعا کن من می‌روم سوریه هیچ وقت اسیر نشوم، اگر آدم اسیر شود، این داعشی‌ها خیلی بی‌رحمند، همه بچه‌ها را می‌برند با پیت‌های حلبی سرشان را می‌بُرند!

خواهر شهید: با تیغه‌ی حلب روغن سرشان را می‌بُرند.

مادر شهید: می‌گفت این‌ها خیلی بی‌رحم هستند. عکس‌ها و فیلم‌های همه این‌ها را نشان می‌داد. من خیلی ترسیدم. یک آن بدنم یک لرزشی گرفت، می‌خواستم بلند شوم گریه کنم پیش حسن آقا، بگویم حسن آقا تو را به خدا ما هر چی عباس را نصیحت می‌کنیم حرف ما را گوش نمی‌دهد و می‌رود سوریه، تو را به خدا تو نصیحت کن شاید حرف تو را گوش بدهد.

بعد که نگاه کردم به حرم ابالفضل العباس (ع) فقط خدا شاهد است که خجالت کشیدم؛ گفتم یا ابالفضل العباس، عباس من هم‌اسم توست، من را در تاسوعا و عاشورا به حرم خواهر تو برده به زیارت، حالا هم در اربعین آورده اینجا حرم خودت و برادرت، سپردمش فقط به خودت، تو می‌دانی و او می‌داند، من نمی‌دانم چکارش کنم، هر چه گریه می‌کنم و التماس می‌کنم فایده ندارد. اینطور که گفتم یک مقدار بدنم آرامش گرفت. وقتی نگاه کردم به حرمش واقعا آرامش گرفتم. دیگر نشسته بود و نمی‌دانم تا کی عکس‌های داعشی‌ها و سوریه را نشان می‌داد.

وقتی در ایران آن حرف‌هایش را یادم آمد، گفتم عباس! اجازه نمی‌دهم بروی. گفت مامان! برایم چایی بخر. گفتم من چایی نمی‌خرم، اجازه هم نمی‌دهم بروی. گفت مامان! چه چایی بخری چه نخری من این دفعه می‌روم؛ هر چه هم گریه کنی ایندفعه نمی‌ایستم.

چقدر گذشته بود از سفرتان؟

مادر شهید: تقریبا یکی دو هفته بعد از آمدنمان از سفر اربعین بود که گفت می‌خواهم بروم.

 

منبع: مشرق

انتهای پیام/

 

تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.