به گزارش خبرنگار حوزه ادبیات گروه فرهنگی باشگاه خبرنگاران جوان، کتاب «میرزا مقنی گورکن» به قلم علی درزی، داستان زندگی پیرمرد چاهکن و تنهایی را به تصویر میکشد که در یک روستا به نام جیران زندگی میکند و از قدرتی ماورایی برخوردار است.
این کتاب نخستین داستان علی درزی است که در سال ۹۸ در مسابقه داستاننویسی خودنویس به مرحله نهایی راه یافت و مقام نخست مسابقه را از آن خود کرد.
در روستای جیران اواخر بهار به مدت دو هفته مسیر قبرستان به دلیل آبیاری مزارع به زیر آب میرود. میرزا در خواب دختر بچهای قرمزپوش را میبیند و به کمک او، از مرگ بعضی از اعضای اهالی روستا باخبر میشود. به این ترتیب تا جایی که بتواند مانع مرگ آنها میشود، اما در نهایت روزی اتفاقی غیرمنتظره رخ میدهد.
در بخشی از کتاب میرزا مقنی گورکن میخوانیم:
میرزا بدون اینکه حرفی بزند، لباس دم دستش را پوشید و سریع خودش را به حیاط رساند. به در که رسید، به خیال خوابی که دیده بود، حلقۀ در را محکم کشید، اما در خیلی راحت و روان باز شد. میرزا با زور اضافهای که زد، نزدیک بود زمین بخورد، اما خودش را جمع و جور کرد و سریع به کوچه رفت.
میرزا در راه هزارویک بهانه را در سرش میچرخاند تا به چه عذری، این کینۀ قدیمی را ندید بگیرد و اویسخان را ملاقات کند. هوا کاملاً گرم نشده بود و کوچههای جیران هنوز پررفت و آمد نشده بود. میرزا سعی داشت تا خیلی شلوغ نشده، بدون اینکه دیده شود، خودش را به اویسخان برساند. در راه شروع کرد به فکر کردن: «الآن من، الآن من باید برم خونۀ اویسخان؟ برم بهش بگم چی؟».
میرزا همینطور که کوچههای خلوت را طی میکرد، سیگاری آتش زد و دوباره شروع کرد به فکر کردن: «گیریم که تو شِکر ۲ شدی و رفتی پیشش، میخوای چی بهش بگی؟ بگی سلام اویسخان! داشتم ازین طرفا رد میشدم با خودم گفتم، یه سیسالی میشه که ندیدمت، بیام خدمت شما و علیامخدره یه عرض ادبی کرده باشم؟ بعدشم بلندشم برم؟ بعدم موقع رفتن، برگردم بهش بگم راستی اویسخان، امروز قراره بمیری، مراقب خودت باش، خداحافظ».
میرزا در انتهای کوچه عابری را دید که به طرفش میآید، سیگارش را انداخت و برگشت، همینطور که سریع گام برمیداشت، با خودش حرف میزد: «اصلاً بعد از قضیۀ احدسیزده کیه که حرف من رو باور کنه! هیشکی هم نه؛ اونم اویسخان!». میرزا نگاهی به روبهرویش انداخت و باز با خودش گفت: «همون بهتر که تا کسی من رو ندیده، برگردم خونه».
میرزا دقیقاً سر دوراهیِ کوچۀ سیبباغی و راه خانهاش، یوسفپته را دید که بقچه در دست، سلانه سلانه به طرف او میآید. میرزا که بین عابر انتهای کوچه از پشت و یوسفپته از جلو گیر افتاده بود، مسیرش را بهسمت سیبباغی تغییر داد.
انتهای پیام /