شهدای مدافع حرم امروز حضور ظاهری امامشان را درک نکرده اند، اما از عمق جان بصیرت و شناختی بسیار بالا دارند و این بصیرت باعث حرکت آنها به سوی جهاد میشود.
همان طور که رهبر معظم انقلاب فرمودند وظیفه اصلی ما در این دوره شناخت دشمن و داشتن بصیرت است مدافعین حرم با بصیرت کامل در صحنه جهاد حاضر شدند. امروز گذری کوتاه از زندگی شهید جمال رضی به روایت زینب ربیعی پور برای خوانندگان داریم.
آقا جمال یک دهه شصتی بود. متولد نوزدهم اسفند سال شصت بود. قبل از آنکه وارد دانشگاه امام حسین (ع) شود سربازی اش هم در سپاه بود. از دانشگاه که فارغ التحصیل شد به گیلان آمد و در تیپ میرزا کوچک خان مسئول اطلاعت عملیات شد. هر کسی که آقا جمال را میشناخت میدانست که سرش درد میکند برای ماموریت رفتن. برای ماموریت هم زودتر از همه میرفت و دیرتر از همه برمی گشت.
آقا جمال موذن مسجد روستای ما بودند. ما هم همان جا با هم آشنا شدیم. آقا جمال خودش من را به پدر و مادرش پیشنهاد میدهد. سال هشتاد و چهار عقد کردیم و سال هشتاد و پنج هم عروسی کردیم. یک سال در آستانهی اشرفیه زندگی کردیم و به لنگرود رفتیم. هفت سال آنجا زندگی کردیم و مجدد به آستانه برگشتیم.
هر کسی که آقا جمال را میشناخت میدانست که بسیار مهربان و متواضع است. ببخشید از دهانش نمیافتاد. یک جایی خوانده بودم هر کسی جنم دارد منم ندارد و هر کسی جنم ندارد منم دارد. دقیقا این مورد مصداق آقا جمال بود. بسیار متواضع بود؛ و پیش دیگران تواضع بسیاری از خود نشان میداد. حتی به عنوان پاسدار نمونه مشخص شد. با هر کسی که در تعامل بود بسیار مهربان بود. عکس هایش را که از سوریه آورده بود، سهمیه غذایش را نصف کرده بود تا به بقیه دوستانش بیشتر برسد. بسیار با احساس بود. همیشه اهل گل خریدن بود. اکثر گل فروشهای شهر آقا جمال را میشناختند. وقتی از ماموریت برمی گشت هم خودش گل میخرید و هم همکارانش را به گل خریدن تشویق میکرد. گاهی در یک هفته چند مرتبه برای من گل میخرید.
من دو تا پسر دارم. محمد طه متولد سال هشتاد و نه، محمد حسین متولد سال نود و سه. آقا جمال میگفت: من هر چندتا پسر هم داشته باشم اسم همهی آنها را محمد میگذارم. در بچه داری بسیار کمک حال من بود. آقا جمال در کارها، مشکلات زندگی یک آدم همراه بود. با هر کسی که ما بیرون میرفتیم آقا جمال آنقدر به من و بچهها اهمیت میداد که بیشتر اوقات بین بقیه دعوا راه میافتاد که آقا جمال را ببینید، چقدر هوای زن و بچه اش را دارد. میگفت: من تا نیستم شما کارها را میکنید. وقتی من هستم شما هیچ کاری نمیخواهد بکنید. گاهی نصف شبها بدون آنکه من بیدار شوم خودش بیدار میشد و کارهای بچهها را میکرد.
سال هشتاد و چهار که عقد کردیم، اولین مسافرتمان سفر به مشهد بود. همان جا به هم قول و قرار گذاشتیم که اگر آقا دعوتمان کند، هر سال به زیارت برویم. یک هفته بعد از اینکه برگشتیم آقا جمال مجدد به مشهد رفت. بعد از آن سال تا سالی که شهید شد ما هر سال به زیارت امام رضا (ع) میرفتیم. در طول سفر آقا جمال آنقدر خوش مشرب بود که من سختی سفر را حس نمیکردم.
معرکهی سوریه تازه صدایش بلند شده بود که آقا جمال رفت پاسپورتش را گرفت. اولین مرتبه سال نود و سه از تهران به حلب اعزام شد. شصت روز آنجا بود. محمد حسین بیست و هشت روزش بود که رفت. وقتی رفت هر شب نیمههای شب زنگ میزد و از هر دری با هم حرف میزدیم. آذرماه رفت و بهمن برگشت. دقیقا یک سال بعدش یعنی بهمن نود و چهار مجدد اعزام شد. وقتی برگشت دیگر دل ماندن نداشت. از چیزهایی که آنجا دیده بود برای من تعریف میکرد، البته با چاشنی گریه. با اینکه آقا جمال عادت نداشت پیش من یا بچهها گریه کند. تعریف میکرد: رفتم در خانهی کسی که بزرگ خانواده شهید شده بود. پسر بچهای شبیه محمد طه بدون کفش راه میرفت. اگر من بالای سر بچهها نیستم جایش گرم است. شکمشان سیر است. گاهی هم که حرف رفتن میشد میگفت: اگر من و دوستانم نرویم چه کسی میخواهد برود. باری است که روی زمین مانده است و باید برای برداشتنش کمک کنیم. خون شما که از خون بقیه رنگینتر نیست. ما بیشترین جایی که با هم میرفتیم دعای ندبه گلزار شهدا شهرمان بود. میگفت: به تعداد لبیکهایی که به اهل بیت (ع) گفتیم حالا باید در عمل هم نشان بدهیم.
آقا جمال درس خواندن را زیاد دوست داشت. من در دانشگاه حسابداری خواندم. وقتی محمد طه دنیا آمد و سه سالش بود با تشویقهای آقا جمال به حوزهی علمیه رفتم. بیش از حد در این زمینه به من کمک میکرد. هر موقع تحقیق کلاسی داشتم آقا جمال زحمت نوشتنش را میکشید.
قبل از اینکه برود یک از اقوام به آقا جمال گفت: تو که ماشین داری، خانه داری، زن و بچه هم داری، برای چی میخواهی به سوریه بروی؟ آقا جمال خندید و هیچ حرفی نزد. من حسابی عصبانی شدم. گفتم: چرا جوابش ندادی؟ گفت: این آدم اندازهی درک خودش حرف زد. وقتی میخواست برود حتی پیاز هم برای من سرخ کرد تا میرود من کاری نداشته باشم. دوستانش در بالکنهای خانه سازمانی آمده بودند و مسخره اش میکردند. خودش میگفت: همین که خدا از دست من راضی باشد برایم بس است. آقا جمال تا نبود که نبود. اما وقتی بود تمامی وقتش را در خدمت خانواده میگذاشت.
دفعهی دوم بهمن سال نود و چهار رفت و فروردین سال نود و پنج هم شهید شد. عملیات گرفتن تپهی العیس تمام میشود، وقتی برمی گردند حضور و غیاب میکنند. معلوم میشود چندتایی از دوستانشان نیستند و زخمی شده اند. آقا جمال و شهید مسافر با آمبولانس با هم میروند تا زخمیها را بیاورند که ماشینشان را با خمپاره میزنند؛ و هر دو به شهادت میرسند.
با این حجم از دلتنگی که حالا دارم اگر آقا جمال مجدد برگردد من دوباره او را برای دفاع از حرم حضرت زینب (س) میفرستم. یک اعتقاد و باوری در وجود ما هست که ما را به سمت مسیر اهل بیت (ع) میکشاند.
من قبل از شهادت آقا جمال برای تبلیغ به مدارس، دانشگاه ها، محافل بسیج و سپاه میرفتم، اما بعد از شهادت رفتنم چندین برابر شده است، تا سبک و سیرهی زندگی شهید را برای همهی مستمعینم بیان کنم.
منبع: مشرق
انتهای پیام/