سایر زبان ها

صفحه نخست

سیاسی

بین‌الملل

ورزشی

اجتماعی

اقتصادی

فرهنگی هنری

علمی پزشکی

فیلم و صوت

عکس

استان ها

شهروند خبرنگار

وب‌گردی

سایر بخش‌ها

معرفی کتاب؛

«عصمت»؛ الگویی ناب برای دختران ایرانی

کتاب «عصمت» (خاطراتی از شهیده عصمت پورانوری) زندگی‌نامه داستانی این بانوی شهید را به تصویر می‌کشد و از رشادت‌های ایشان در زمان بمباران دزفول سخن می‌گوید.

به گزارش خبرنگار حوزه ادبیات  گروه فرهنگی باشگاه خبرنگاران جوان، کتاب «عصمت» (خاطراتی از شهیده عصمت پورانوری) به قلم سیده رقیه آرنگ، زندگی‌نامه داستانی این بانوی شهید را به تصویر می‌کشد و از رشادت‌های ایشان در زمان بمباران دزفول سخن می‌گوید.این کتاب که فروش بسیاری داشته و مورد تمجید مقام معظم رهبری نیز قرار گرفته، شامل ۷ روایت است که آغاز تا پایان زندگی شهیده عصمت پورانوری را نشان می‌دهد.

این شهید بزرگوار در سن ۱۹ سالگی و زمانی که تنها ۶۶ روز از ازدواجش گذشته بود، در سال ۱۳۶۰ بر اثر بمباران هوایی دشمن به مقام شهادت نائل شد. روایت زندگی و خصوصاً روایت ازدواج این شهید بزرگوار، می‌تواند الگویی برای تمامی دختران ایرانی باشد.

در بخشی از کتاب «عصمت» می‌خوانیم:

منیژه شش سال و نیمش بود که مریض شد. یک روز صبح بعد از اینکه صبحانه خوردیم، عذرا و کبری همراه پدرشان به مدرسه رفتند. منیژه و منصوره و علیرضا هم خوابیده بودند. طبق عادت همیشگی قبل از بیدار شدن بچه‌ها، پارچه‌ها را برش می‌زدم و لباس‌های آماده را اتو می‌کردم. پای چرخ خیاطی نمی‌رفتم که با صدایش از خواب بیدار نشوند.

دو سه ساعت بعد، منصوره بیدار شد و آمد کنارم نشست و به من تکیه داد. گفتم: «برو دست و صورتت رو بشور و خواهرت رو بیدار کن که با هم صبحانه بخورید.»

رفت توی اتاق و کمی بعد برگشت و گفت: «خوابه! بیدار نمی‌شه.»

بلند شدم رفتم توی اتاق، از خواب بیدارش کردم رنگ و رویش پریده بود. دستش را گرفتم و به زور از رختخواب جدایش کردم. همین که دستش را رها کردم، نشست. دوباره دستش را گرفتم بدنش گرم بود. بغلش کردم و روی پایم نشاندمش. موهایش را کنار زدم و پیشانی‌اش را لمس کردم. بدجور تب کرده بود. بریده بریده گفت: «مادر! پام درد می‌کنه.»

به پایش نگاه کردم دیدم که دمل بزرگی به اندازۀ یک گردو روی زانویش سبز شده، شاید هم بزرگتر. دست و پایم را گم کرده بودم. سراسیمه از جا بلند شدم و چادرم را سر کردم. علیرضا خوابیده بود. دلم نیامد بیدارش کنم.

منیژه را بغل کردم. اصلاً رمق راه رفتن نداشت. لنگان لنگان راه می‌رفت. یک طبیب خانگی نزدیکای محله‌ما بود. نمی‌دانم چطور در را بستم وخودم را با دو بچه به خانۀ طبیب رساندم. در راه مدام با خودم می‌گفتم: «خدایا این بچه طوریش نشه. این مریضی نَمونه بهش. خدایا خودت کمک کن زود خوب بشه.»

گفتنی است کتاب «عصمت» نوشته سیده رقیه آرنگ توسط انتشارات شهید کاظمی راهی بازار نشر شده است.

انتهای پیام/

تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.