* پسرم فدای علیاکبر امام حسین (ع)
موقع اعزام، عکاس از او خواست تا از ماشین پایین بیاید و با من عکس بگیرد، انگار عکاس هم متوجه آسمانی شدنش شده بود، قبل جبهه هم کمتر خانه بود، راستش همیشه مسجد بود، بگویم شب و روز، بی راه نگفتم!
فقط خدا! خدا خواست اینجوری تربیت بشود، موقع جبهه رفتنش به او گفتم هر جا میخواهی برو، خدا به همراهت.
سه تا از پسرهایم را همزمان به جبهههای حق علیه باطل فرستادم، افتخار میکنم، خدا انشاالله این هدیه ناقابل مرا قبول کند، پسرم فدای علیاکبر امام حسین (ع).
چند سالی مفقودالاثر بود، باران که میبارید، وقتی باد میوزید و صدایی میشنیدم میرفتم دم در!
همیشه میترسیدم بچهام بیاید و پشت در بماند، خدا هیچ مادری را چشمانتظار نگذارد.
راوی: مادر شهید علیاکبر احمدیان
* تو حتماً شهید خواهی شد
نیمه شب بود و همگی در سنگر خوابیده بودیم، کسی از تاریخ و زمان شروع عملیات خبری نداشت، با صدای زمزمه نیایش کیومرث از خواب بیدار شدم، با تعجب پرسیدم: «اتفاقی افتاده؟»
پاسخ داد: «خواب دیدم عملیات شده، آقایی را دیدم که لباس سبزی بر تن داشت و نوری در چهره، به نزدم آمد و تحسینم کرد، دستی بر سرم کشید و فرمود: من تو را پذیرفتهام، در جوابش گفتم: فرماندهانی که در کنارمان هستند، از من لایقترند، فرمود: آنها را نیز دیدهام، تنها نیستی، سپس دسته گلی به من داد و من از خواب پریدم».
گفتم: «با این وجود تو حتماً شهید خواهی شد».
کیومرث در آن عملیات شهید شد و با آن دسته گل به دیدار مولایش شتافت.
راوی: فرامرز کلیجی
شهید کیومرث کلیجی ـ متولد ۱۳۴۱ جویبار ـ شهادت ۱۳۶۵ شلمچه
* خبر شهادتش را کبوترها به مادرش دادند
با کبوترهایی که داشت آنقدر نزدیک بود که روی دستش غذا میخوردند، من و محمدجواد دوستان خوبی برای هم بودیم، نزدیک عید بود و من برای مدتی به مرخصی آمده بودم، در همان روزها عملیات والفجر ۱۰ در منطقه خرمال و حلبچه شروع شد، محمدجواد تیربارچی بود، شب عملیات هم بهخاطر شجاعتش مردانه جنگید.
بالاخره مجروح شد، اما زنده بود، از نظر هیکل و اندام خیلی از همسنوسالانش درشتتر و قویتر بود و با تمرینهای سنگین قبل، خودش را خیلی آماده کرده بود، تا اینکه بر اثر بمباران شیمیایی به درجه رفیع شهادت نائل شد.
یک روز مادر شهید پیغام داد بیا منزل ما، ما خدمت مادر رسیدیم، گفت: «پسرم! جواد چیزیش شده؟»
گفتم: «مادر نگران نباش، چه چیزی؟!»
چیزهای عجیبی میگفت مثلاً کبوترها خیلی بیقراری میکنند، خودشان را به در و دیوار میزنند، مطمئنم برای جوادم اتفاقی افتاد.
کبوترها پیک شهادت جواد بودند، مادر پیغام را درست فهمیده بود.
فردای آن روز سپاه شهرستان خبر شهادت را آورد، انگار خبر تازهای نبود، هیچوقت راز دل شهدا را نفهمیدیم.
راوی: زکریا احمدیاشرفی ـ بهشهر
شهید محمدجواد خاکی ـ متولد ۱۳۵۱ ـ شهادت ١٣٦٦ خرمال والفجر ۱۰
* عاشق روحانیت
از کودکی عاشق روحانیت بود و همیشه در خانه برای این کار تمرین میکرد! چادر مادر را روی شانههایش میگذاشت و با پارچهای عمامه درست میکرد، آن را بر سر میگذاشت، بالای نردبان مینشست و برای ما روضه میخواند.
راوی: علیاصغر واثقی ـ برادر شهید
شهید هادی واثقی ـ متولد ۱۳۴۴ نور ـ شهادت ۱۳۶۴ فاو
* آقای طمأنینه!
حاج محسن قربانی فرمانده گردان حمزه سیدالشهدا لشکر ویژه ۲۵ کربلا مدام این نکته را به بچههای عملکننده گوشزد میکرد که وقت حرکت با طمأنینه بروند و با طمأنینه هم برگردند.
یکی از بچهها که در جلسه توجیهی گردان حاضر بود و مثل دانشآموزهای زبر و زرنگ، ششدانگ حواسش گرم صحبتهای فرمانده بود، رو به حاج اکبر خنکدار کرد و گفت: «اکبر آقا! ما نفهمیدیم این طمأنینه کی هست، هر جا میرویم صحبتش است، با طمأنینه بروید و با طمأنینه بیایید ما که الان چند وقتی اینجا هستیم، ندیدیم این رزمنده تو جلسه و برنامهها آفتابی بشود.
بچهها که شنیدند، همهشان زدند زیر خنده و خستگی آن روز از تنشان ریخت بیرون.
راوی: شهید مدافع حرم سردار حاج رحیم کابلی
* شیرم حلالت باد فرزندم
آن شب نادر پس از پایان عملیات به خانه آمد، دور هم نشسته بودیم و از مسائل مختلف صحبت میکردیم، ناگهان پرسیدم: «پسرم! وقتی برای انجام مأموریت میروید، در هنگام بمبافکنی از چند متری موشکها و بمبها را رها میکنید؟»
نادر نگاهی به من کرد و گفت: «مادر! ما از فاصله دور به هدف نمیزنیم، ما برای از بین بردن آن در دل هدف قرار میگیریم».
گفتم: «اما اطراف شما که پر از آتش موشکها و گلولههایی است که به سمت شما شلیک میشوند، چگونه به خطر تن میدهید؟»
نادر گفت: «درست است مادر! اما برای اینکه مأموریتمان را با پیروزی به پایان برسانیم باید به دشمن نزدیک شویم».
لحظهای سکوت کردم و به این فکر کردم که پسرم چقدر شجاع است، نادر نگاهی به من انداخت، متوجه ناراحتی و نگرانی من شد و گفت: «مادر! بخند تا من روحیه بگیرم، خندههایت به من انرژی میدهد».
او را بوسیدم و گفتم: «شیرم حلالت باد فرزندم! انشاالله همیشه به سلامت از پرواز بازگردی».
راوی: آغامار رستمی ـ مادر شهید
سرلشکر خلبان پرویز (نادر) ذبیحی ـ متولد ۱۳۲۶ جویبار ـ شهادت ۱۳۵۹ پرواز برونمرزی
* دستان مادرش را بوسید
اولین باری بود که برای مرخصی به خانه میآمد، مادرش لباسهایش را برداشت و بدون معطلی آنها را شست.
وقتی علیاکبر متوجه شد، به او گفت: «مادر جان! چرا شما زحمت کشیدید؟ در هنگام کودکیام شما مجبور بودید لباسهایم را بشویید، اما الان هیچ وظیفهای ندارید، دیگر دوست ندارم چنین کاری را انجام دهید».
سپس دستهای مادر را در دستانش به گرمی فشرد و آنها را بوسید.
راوی: رحمتالله روشی ـ پدر شهید
شهید علیاکبر روشی ـ متولد ۱۳۴۵ بهشهر ـ شهادت ۱۳۶۵ شلمچه
* اهدای خون
برای انجام کاری به اتفاق احمد به دزفول آمده بودیم، بعد از ظهر آن روز هواپیماهای عراقی سه نقطه از مناطق مسکونی دزفول را بمباران کردند، احمد اصرار داشت که به کمک مجروحین برویم و ما نیز پذیرفتیم، برای امداد رسانی از جانش مایه میگذاشت، ساعت از ۷ عصر گذشته بود، اما او همچنان پا به پای امدادگران مجروحین را به طرف آمبولانس میبرد و پس از آن به همراه یک راننده زخمیها را به بیمارستان انتقال میداد.
شب فرا رسیده بود و خستگی از چهرهاش میبارید، گفتم: «احمد! بیا بنشین و نفسی تازه کن».
لبخندی زد و گفت: «هنوز یک کار دیگر دارم».
سپس به سمت اتاق اهدای خون رفت و خون پاکش را به مجروحین هدیه کرد.
راوی: ناصر محسنی ـ دوست شهید
شهید احمد رهنمایی ـ متولد ۱۳۴۴ بابلسر ـ شهادت ۱۳۶۵ مهران
* ایثار
یکی از همرزمانش برایمان تعریف کرد: در منطقهای محاصره شده بودیم و باید راهی برای خروج پیدا میکردیم، علی وضو گرفت و نماز خواند، آرپیجی را بر دوش گذاشت و به راه افتاد، راه را باز کرد و رزمندهها نجات یافتند، ولی خودش همان جا ماند.
جنازهاش پس از چند ماه مفقودالجسد بودن، بالاخره پیدا شد، پیکرش را به خانه آوردند، اما دیگر چهرهاش همانند سابق قابل شناسایی نبود.
راوی: خواهر شهید
شهید علی حسامی رستمی ـ متولد١٣٤٧ بهشهر ـ شهادت ١٣٦٥ شلمچه
منبع: فارس
انتهای پیام/
التماس دعا عزیزان