جوان ۲۵ سالهای که مدعی بود از لحظهای که دختر ۱۲ سالهای را هنگام تاب بازی در باغ دیده، تا زمان خواستگاری از او فقط چند ساعت طول کشیده است و اکنون به دلیل عاشقی زودهنگام، زندگی اش در آستانه فروپاشی قرار دارد به کارشناس اجتماعی کلانتری شفای مشهد گفت: سه روز از پایان خدمت سربازی ام میگذشت و من هر روز به اتفاق دوستانم برای تفریح و خوشگذرانی به خارج از شهر میرفتم تا به قول معروف روزهای دوری از دوستان و شهرم را جبران کنم ۲۰ سال بیشتر نداشتم و در اوج هیجانات جوانی فقط به لذت و تفریح میاندیشیدم تا این که آن روز جمعه یکی از دوستانم مرا به روستای پدرش دعوت کرد.
چند نفری بساط کباب پاچین را فراهم کردیم تا در زیر درختان باغ برای ساعاتی خوش بگذرانیم. روستای پدری دوستم فاصله چندانی از مشهد نداشت و ما خیلی زود زیرانداز و زنبیلها را به دست گرفتیم و وارد باغ گیلاس شدیم. سایه دلنشین درختان در ظهر یک روز تابستانی و طعم گیلاس نوبرانه لذتی وصف ناشدنی داشت.
هنوز در حال فراهم کردن هیزم برای اجاق بودیم که صدای قهقهه ظریف دختری نوجوان در آن سوی باغ توجهم را به خود جلب کرد. وقتی در تعقیب آن صدا روی تنه یکی از درختان گیلاس قرار گرفتم دختر شاد و خندانی را دیدم که با دامن گل دارش به همراه دختری دیگر مشغول تاب بازی بود.
برای لحظاتی عاشقانه و پنهانی به آن دختر نوجوان خیره شدم. وقتی از دوستم درباره حضور افراد دیگری در باغ پرسیدم، در پاسخم گفت: او دختر عمویم «المیرا» است که با دوستش هر روز تاب بازی میکند. آن قدر شیفته خندههای زیبای آن دختر ۱۲ ساله شدم که همان روز غروب او را از خانواده اش خواستگاری کردم و پاسخ مثبت عموی دوستم را گرفتم! در حالی که از خوشحالی در پوست خودم نمیگنجیدم با چهرهای بشاش و خندان به مشهد بازگشتم و ماجرای عاشقی و خواستگاری را برای خانواده ام بازگو کردم.
پدر و مادرم که متعجب و بهت زده نگاهم میکردند به شدت با این ازدواج مخالفت کردند، اما من تصمیم خودم را گرفته بودم و جز رسیدن به المیرا به چیز دیگری نمیاندیشیدم. با همه مخالفتها بالاخره پای سفره عقد نشستم در حالی که به جز یکی از خاله هایم هیچ کس دیگری در مراسم عقدکنان حضور نداشت.
خاله رعنا از همان دوران کودکی همیشه از من طرفداری میکرد و به قول معروف هوایم را داشت. از همان دوران خردسالی هرگاه خطایی مرتکب میشدم پشت سر خاله رعنا پناه میگرفتم و او بی، چون و چرا از من حمایت میکرد. خلاصه چند ماه بعد با وساطت خاله رعنا، پدر و مادرم المیرا را پذیرفتند و او را به خانه راه دادند، اما اختلافات فرهنگی و اجتماعی دو خانواده از همان ابتدا به گونهای آشکار بود که آینده زندگی مان را در هالهای از ابهام قرار میداد.
المیرا به خاطر سن کم آداب معاشرت و رفتار شهرنشینی را نمیدانست به همین دلیل همواره مورد تمسخر اقوام و اطرافیان قرار میگرفتم. برخی به مادرم نیشخند میزدند و با کنایه چنین وانمود میکردند که با آن همه رویا و آرزوهای بلندپروازانه برای پسرت چنین عروسی را انتخاب کردی؟! اما باز هم خاله رعنا به دادم رسید و راه و رسم خانه داری به شیوه زندگی در شهر را به او آموخت. در میان این کشاکشها و با رفتارهای غیرعادی المیرا تازه متوجه شدم که او سوءظن شدیدی نسبت به من دارد.
اگر با زنی همکلام میشدم تا چند روز باید توهینها و بدرفتاریهای او را تحمل میکردم. المیرا حسادت عجیبی داشت و اگر جز او به فرد دیگری محبت و توجه میکردم روزگارم را سیاه میکرد. کار به جایی رسید که من نمیتوانستم حتی نزدیکترین افراد خانواده ام را به آغوش بکشم.
آن قدر از رفتارهای همسرم به تنگ آمدم که آرام آرام آن همه شور و عشق بین من و او رنگ باخت به گونهای که به فکر طلاق افتادم، اما توان پرداخت ۵۰۰ سکه مهریه او را نداشتم به همین دلیل به زندگی مشترک با او در حالی ادامه دادم که تولد فرزندم نیز تغییری در رفتارهای او ایجاد نکرد.
او مدام پیامها و تماس هایم را بررسی میکند و در نهایت نیز تهمت رابطه نامشروع با زنان دیگر را به من میزند. سوءظنهای همسرم به همه خانواده و اطرافیانم موجب شده است تا با همه کس قطع رابطه کنم. او حتی مدعی است با خاله رعنا نیز رابطه نامشروع دارم. اکنون با این ازدواج زودهنگام و احساسی دچار مخمصهای شده ام که حتی نمیتوانم مانند دوران کودکی پشت سر خاله رعنا هم پناه بگیرم و ... شایان ذکر است به دستور سرگرد امارلو (جانشین کلانتری شفا) پرونده این زوج جوان در دایره مددکاری اجتماعی مورد بررسی کارشناسی قرار گرفت.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی
منبع: خراسان
انتهای پیام/