سایر زبان ها

صفحه نخست

سیاسی

بین‌الملل

ورزشی

اجتماعی

اقتصادی

فرهنگی هنری

علمی پزشکی

فیلم و صوت

عکس

استان ها

شهروند خبرنگار

وب‌گردی

سایر بخش‌ها

بسته شعری به مناسبت رحلت امام خمینی (ره)

برخی از اشعار دیوان امام خمینی (ره) را در اینجا بخوانید.

به گزارش خبرنگار حوزه ادبیات گروه فرهنگی باشگاه خبرنگاران جوان، حضرت امام خمینی (ره) هرگز سر شعر و شاعری نداشت و خود را به این پیشه سرگرم نساخته بود. وی هر ازگاهی  شرح درد مهجوری را در قالب الفاظ و کلمات موزون بر ورق پاره ای رقم زده است. تعابیر و اصطلاحاتی که در آثار منظوم حضرت امام آمده همان هاست که عارفان شاعر و شاعران عارف در اشعار خود آورده اند‏‎.‎

‏‏حضرت امام خمینی (ره) در دوران جوانی غزلیات فراوانی سروده و آنها را در دفتری نیز گرد آورده بودند؛ متأسفانه در جریان سفرهای پیاپی، این دفتر مفقود شد. پس از آن نیز سروده هایی از ایشان در دست بود که برخی به خط خود ایشان تعدادی نیز به وسیلۀ همسر گرامیشان  در دفترچه ای گردآوری شده بود؛ این دفتر نیز در جریان تغییر مکرر محل سکونتشان مفقود شد. برخی از دستنوشته های باقیمانده، در پی هجوم مأموران ساواک به منزل و کتابخانۀ شخصی ایشان از دست رفت؛ اما نسخه ای چند از آثار منظوم قدیمی ایشان، که در دست ارادتمندان و دوستان آن حضرت چونان امانتی ارزشمند نگاهداری می شده، به تدریج برای «مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی» ارسال گردیده است.

پس از پیروزی انقلاب اسلامی، حضرت امام بنا به خواهش و اصرار فراوان بانو فاطمۀ طباطبایی، همسر فرزند گرامی ایشان – حضرت حجت الاسلام والمسلمین حاج سید احمد خمینی – اشعاری در قالبهای متنوع و با مضامین عرفانی سروده اند که خوشبختانه همۀ نسخه های خطی این سروده ها در این مؤسسه نگهداری می شود. تمامی این سروده ها در مجموعه دیوان امام گردآوری و به علاقمندان ادب و عرفان اسلامی تقدیم شده است‏‎ از جمله این اشعار است:

حُسن ختام

ألا یا أیُّها السّاقی‌! ز می‌ پر ساز جامم را
که از جانم فرو ریزد هوای‌ ننگ و نامم را

از آن می‌ ریز در جامم که جانم را فنا سازد
برون سازد ز هستی‌ هسته‌ی‌ نیرنگ و دامم را

از آن می‌ ده جانم را، ز قید خود رها سازد
به خود گیرم زمامم را، فرو ریزد مقامم را

از آن می‌ ده که در خلوتگه رندان بی‌حرمت
به هم کوبد سجودم را، به هم ریزد قیامم را

نبودی‌ در حریمِ قدسِ گلرویان میخانه
که از هر روزنی‌ آیم، گلی‌ گیرد لجامم را

روم در جرگه‌ی‌ پیران از خود بی‌خبر، شاید
برون سازند از جانم به می‌ افکار خامم را

تو ای‌ پیک سبکباران دریای‌ عدم! از من
به دریادارِ آن وادی‌ رسان مدح و سلامم را

به ساغر ختم کردم این عدم اندر عدم‌نامه
به پیر صومعه برگو: ببین حُسن ختامم را!

سبوی‌‌ عاشقان

برخیز مُطربا! که طرب آرزوی‌ ما است
چشم خرابِ یار وفادار سوی‌‌ ما است

دیوانگیّ‌ عاشق خوبان، ز باده است
مستیّ‌ عاشقان خدا، از سبوی‌ ما است

ما عاشقان ز قُلّۀ کوه هدایتیم
روح الأمین به «سدره» پی‌ جستجوی‌‌ ما است

گلشن کنید میکده را ای‌‌ قلندران!
طیر بهشت می‌زده در گفتگوی‌ ما است

با مُطربان بگو که: طرب را فزون کنند
دست گدای‌ صومعه بالا به سوی‌ ما است

ساقی‌! بریز باده‌ی‌ گلگون به جام من
این خمّ پر ز می‌ سبب آبروی‌ ما است

باد بهار پرده‌ی‌ رخسار را گشود
سرخی‌ّ گل، ز دلبر آشفته روی‌ ما است

ای‌ پردگی‌! که جلوه‌ات از عرش بگذرد
مهر رُخت عجین به بُن موی‌ موی‌ ما است.

فتوای‌ من

سر کوی‌ تو، به جان تو قسم! جای‌ من است
به خم زلف تو، در میکده مأوای‌ من است

عارفانِ رُخ تو جمله ظَلومند و جَهول
این ظلومیّ‌ و جهولی‌، سَر و سودای‌ من است

عاشق روی‌ تو حسرت زده اندر طلب است
سر نهادن به سر کوی‌ تو فتوای‌ من است

عالم و، جاهل و، زاهد همه شیدای‌ تواند
این نه تنها رقم سرّ سُویدای‌‌ من است

رخ گشا، جلوه نما، گوشه‌ی‌ چشمی‌ انداز!
این هوای‌ دل غمدیده‌ی‌ شیدای‌ من است

مسجد و، صومعه و، بتکده و، دیر و، کنیس
هر کجا می‌ گذری‌، یاد دل‌آرای‌ من است

در حجابیم و حجابیم و حجابیم و حجاب
این حجاب است که خود راز مُعمّای‌ من است

آفتاب نیمه‌شب

ای‌ خوب رُخ که پرده‌نشینی‌ و بی‌حجاب!
ای‌ صدهزار جلوه‌گر و، باز در نقاب

ای‌ آفتاب نیمه‌شب، ای‌ ماه نیمروز!
ای‌ نجم دوربین! که نه ماهی‌، نه آفتاب

کیهان طلایه‌دارت و خورشید سایه‌ات
گیسوی‌ حور خیمه‌ی‌ ناز تو را، طناب

جانهای‌ قدسیان همه در حسرتت به سوز
دلهای‌ حوریان همه در فُرقتت کباب

انموذَججمالی‌ و، اسطوره‌ی‌ جلال
دریای بیکرانی و، عالم همه سراب

آیا شود که نیم نظر سوی ما کنی‌؟
تا پرده گشوده، کوچ نماییم از این قُباب

ای‌ جلوه‌ات جمالْ‌ده هرچه خوبرو
ای‌ غمزه‌ات هلاکْ کنِ هرچه شیخ و شاب

چشم خراب دوست خرابم نموده است
آبادی‌ دو کوْن به قربانِ این خراب

مکتب عشق

آنکه دامن می‌زند بر آتش جانم، حبیب است
آنکه روزافزون نماید دردِ من، آن خود طبیب است

آنچه روح‌افزاست، جام باده از دست‌ نگار است
نی‌ مُدرّس، نی‌ مُربّی‌، نی‌ حکیم و، نی‌ خطیب است

سرّ عشقم، رمز دردم در خم گیسوی‌ یار است
کی‌ به جمعِ حلقه‌ی‌ صوفیّ‌ و اصحابِ صلیب است؟!

از «فتوحاتم» نشد فتحی‌ و از «مصباح»، نوری‌
هرچه خواهم، در درونِ جامه‌ی‌ آن دلفریب است

درد می‌جویند این وارستگانِ مکتب عشق
آنکه درمان خواهد از اصحاب این مکتب، غریب است

جرعه‌ای‌ می‌خواهم از جام تو تا بیهوش گردم
هوشمند از لذّتِ این جُرعه‌ی‌ می‌ بی‌نصیب است

موج لُطف دوست، در دریای‌ عشقِ بی‌کرانه
گاه در اُوج فراز و، گاه در عمق نشیب است

انتهای پیام/ 

 

 

برچسب ها: ادبیات ، شعر
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.