نوابی نژاد طی این مصاحبه گفت:
از نوجوانی به ادبیات خیلی علاقه داشتم و از شاگردان قیصر امینپور و ساعد باقری بودم. در جلسات نقد قصه و شعر شرکت میکردم و خیلی زود نگاه نقادانه را یاد گرفتم. آن زمان جزو بچههای دبیرستانی بودم که برای مجلهای مینوشتم و این مجله از ما برای حضور در جلسات نقد هفتگیاش دعوت میکرد و این مساله خیلی به ما اعتبار و اعتماد به نفس میداد.
هر کدام از آن بچهها الان نویسنده، روزنامهنگار و کارگردان شدهاند. مدتی بعد مجله زن روز برای نوشتن در صفحات نوجوانش از ما دعوت کرد، به آنجا رفتیم و کار من به عنوان خبرنگار آغاز شد.
هم نفس با نبض حادثه
روزی یکی از دوستان من که برای تهیه گزارش از زندان زنان وقت گرفته بود، بیمار شد و از من خواست به جایش برای تهیه گزارش بروم. حضور در فضای زندان تاثیر زیادی روی من گذاشت. مثلا در کنار خانمی نشسته بودم که مادر شوهرش را هل داده بود و با فوت او حالا محکوم به اعدام بود. با خود میگفتم مگر میشود آنقدر به نبض یک حادثه نزدیک باشی؟! آن روز برای نوشتن یک گزارش رفتم و با اینکه چندان چیزی از اصول مصاحبه و گزارشنویسی نمیدانستم، پنج شش تا مصاحبه هم کنارش گرفتم و بابت این کارها خیلی تشویق و به حوزه اجتماعی علاقهمند شدم. حوزهای که آن زمان خیلی مهجور بود و چندان دیده نمیشد.
بعد از آن در هفتهنامه ستارهها در کنار آقای فریدون صدیقی، یونس شکرخواه و سیدفرید قاسمی فعالیت میکردم. این افراد بزرگان حرفه ما هستند که چای خوردن کنارشان کافی است. یادم هست گزارش اولم را نوشتم و به خودم برای تقدیر گزارشم مغرور بودم. آقای شکرخواه و صدیقی گزارش را خواندند، پاره کردند و در سطل زباله انداختند! تا فردا آنقدر بازنویسیاش کردم که گفتند: حالا شد، این همانی است که میخواستیم. یک کلمهاش را هم تغییر ندادیم.
من هم جامجمی بودم
سال ۸۱ گروهی بودیم که با سروش جوان کار میکردیم و این مجله در آن موقع خیلی خوب دیده شده و هنجارهای معمول مطبوعات را شکسته بود. آقای انتظامی که آن زمان در جامجم بودند گفتند بیایید تا صفحه جوانان را در روزنامه جامجم راهاندازی کنیم. من دبیر این صفحات شدم. آن زمان برای اولینبار به مسائلی، چون عشقهای اینترنتی و خرید پایاننامه پرداختیم و صفحهبندی متفاوتی داشتیم. فرم و محتوای تازه این صفحهها بیشتر به مسائل و سبک زندگی جوانان میپرداخت که اکثر مخاطبین این صفحات نسل سوم بودند.
بیزار از شعار
از شعار و قالب از پیش تعیینشده بیزارم. دوست دارم حقیقت آدمها و قصههای ناب را کشف کنم. دوست دارم آدمها به حرف هم گوش کنند. دوره و زمانه بدی شده است؛ الان هر کس در خیابان جلویمان را بگیرد میگوییم پول میخواهد و راه کج میکنیم. شعار نمیدهم، خودم هم خیلی وقتها گازش را گرفتم و رفتم. اما دوست دارم در برنامههایم قصه آدمها شنیده شود. یادم هست وقتی در ماه عسل برای نخستینبار مرتضی مهرزاد را به استودیو آوردم بسیاری میگفتند چگونه میخواهی او را نشان دهی؟ برنامه زنده است و گفتگو با آدمهای عادی مقابل چنین دوربینی پیشبینیناپذیر و ریسک است. همه را آرام کردم و گفتم اتفاق خاصی نمیافتد.
ماهی که عسل شد
سالها بعد یکی از دوستانم مجله ایدهآل را راه انداخت و با هم همکاری میکردیم. قرار شد در ماه رمضان با احسان علیخانی بهخاطر برنامه قبل از افطارش مصاحبه کنیم و دوستم که قرار بود مصاحبه کند، کاری برایش پیش آمد و من بعد از سالها که دبیرسرویس شده بودم و دیگر مصاحبه نمیکردم برای مصاحبه مقابل آقای علیخانی نشستم. در میانه حرفهایمان به او انتقادهایی کردم و پیشنهادهایی درباره سوژههای اجتماعی خوب برای برنامه ماه عسل دادم. پذیرفت و سال ۸۸ همکاری من با ایشان برای سوژهیابی آغاز شد.
قصهها تمام نشدنی است
من پابند جایی نیستم. از ماه عسل رفتم و حالا فکر میکنم هزارداستان هم باید در شکل و محتوا تغییر کند. عوض کردن حال و هوا طبیعی است و اگر این تغییرات نباشد، خودم را تکرار میکنم. معتقدم داستان اجتماعی تا بینهایت هست، اما فرم باید هر چند وقت یک بار عوض شود. قصههای اجتماعی ما جنگ، بیماری، کارآفرینی و مواردی از این نوع است، اما در دل هر کدام از اینها هزاران ماجرا وجود دارد. اینکه میگویند قصهها تمام شده، اشتباه است مثل این میماند که بگوییم در ادبیات از عشق زیاد گفتند و دیگر بس است. در صورتی که روایت، نوع نگاه و پرداخت فرق میکند. بدعت هزارداستان مجری محور نبودن آن بود. حالا نگاه کن. کانالهای اینترنتی هر روز یک سلبریتی برمیدارد و به خانه مستمندی میرود و همهاش اشک و آه است. این موضوعات مدام تکرار میشود و دلزدگی میآورد.
زبان تصویر بلدی میخواهد
فاصله مدیوم مطبوعات و تلویزیون یک «آن»ی میخواهد که طرف باید داشته باشد. من سوژههای خیلی خوبی دارم، اما آن شخص نمیتواند قشنگ ماجرایش را تعریف کند و باید مدام برای درآمدن روایت کمکش کنی. من زبان قصهگویی و تصویر را بلدم و این به لطف کلاسهای داستاننویسی و زیاد فیلم دیدن در من بهوجود آمده است. معتقدم یک قصه باید ابتدا دل من و عوامل پشت دوربین برنامه را بلرزاند که روی مخاطب هم تاثیر بگذراد. هزارداستان مثل فیلم، فراز، فرود و نقطه عطف دارد و مجری هم باید این سبک روایتگری را بلد باشم. برای همین از طریق گوشی در حین برنامه با آنها صحبت و مسیر گفتگو را هدایت میکنم. تعدادی از دوستان با این قضیه مشکل داشتند. مثلا آقای فرهاد آییش گفت من دوست ندارم گوشی داشته باشم و به سبک خودش برنامه را اجرا کرد.
یکی دو تا از مجریها را در برنامه تست کردیم و دیدیم بعضی چهرهها به لحاظ حسی از آنها بهتر اجرا میکنند. از آنجا که نمیخواستیم شبیه ماه عسل باشیم، قصههایی با پایان خوش را انتخاب و برای اولین بار از چهرهها برای اجرا استفاده کردیم. حالا دو سال است در دیگر برنامههای تلویزیون هم دارد این اتفاق میافتد. سروش صحت در برنامه ما خیلی خوب اجرا کرد، بعد از آن برنامه کتابباز را به او دادند. امیرحسین رستمی خیلی در برنامه ما خوب بود، اجرای شوتبال را به او سپردند. سپند امیرسلیمانی هم در برنامه ما خوب ظاهر شد و بعد در فصلی از خندوانه اجرا داشت. این شیوه مجری ثابت نداشتن البته سختیهای خودش را دارد. ما برای اجرا با جماعت تئاتری و سینمایی کار میکنیم و ناگهان یک روز که قرار است به برنامه بیاید، میگوید آفیش شدم و باید سر کار بروم. آن وقت ما باید در لحظه جایگزین پیدا کنیم.ای کاش ما برای تولید برنامه و ساخت مستندها شش ماه وقت داشتیم و میتوانستیم با حوصله بیشتری کار را جلو ببریم.
هزار هزار داستان
بالای ۴۰۰ مهمان را فقط در هزارداستان آوردم. قصه خیلی از آنها قابلیت فیلمنامه شدن را دارد. کشورهای دیگر روی این موضوعات سرمایهگذاری میکنند و فیلم میسازند.
در اینجا فقط از روی داستان ۲۳ نفر فیلم ساخته شد. حالا طرحی برای جمع و ثبت این قصهها داریم. دوست دارم سازمانی راه بیندازیم که بتوانیم از دل این قصهها «True Story» درست کنیم تا از آنها رمان، مستند و... تولید شود.
گاهی هم خنده
جرم در قصههای اجتماعی لحظههایی هست که بغضت میگیرد، اما برنامهها آنقدر در این مورد افراط کردند که حالا دیگر بیننده پس میزند.
سوژههای ما فقط غمانگیز نیست، بلکه امید هم میبخشد. من با خندوانه که از جنس دیگری بود هم همکاری کردم. مهمان و میزبان فان و بگو بخند زیاد داشتیم. مثلا بدلهای پاشای ۴۸۰ بهبودیافته سرطانی، کارتن خوابها، بچههای سرطانی که دوست داشتند جناب خان را ببینند و... را آوردم. کسی که سرطان دارد میگوید اینکه یک نفر خوب شده معجزه است، ولی وقتی ۴۸۰ نفر بهبودیافته را میبیند دیگر به اینکه میتواند سلامت خود را به دست بیاورد، ایمان میآورد.
منبع:جام جم
انتهای پیام/