ابوامام یک جوان اهل مغرب است که از کودکی در بلژیک بزرگ شده و بعد از یک زندگی پرفراز و نشیب، به شبکههای تکفیری داخل اروپا متصل میشود، اما در همان زمان بنا به دلایلی دیگر، به عضویت «دستگاه اطلاعات خارجی فرانسه» (DGSE) نیز در میآید.
به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، افغانستان تا لندنستان، خاطرات عمر الناصری (ابوامام المغربی، جاسوس دستگاه اطلاعات خارجی فرانسه در شبکهی تکفیریهای اروپا در دههی ۹۰ میلادی) است. آنچه در ادامه می خوانید برشی از این کتاب است.
روز بعد دوباره به یاسین زنگ زدم. گفت طرف ساعت ۸ شب میرسد. خواست محل قرار را مشخص کنم. گفتم همان ساعت میروم و جلوی سینما «لو پاریس» میایستم و پشت سر هم سیگار میکشم. طرف میتوانست با این نشانه (پشت سر هم سیگار کشیدن) مرا پیدا کند.
درست سر ساعت ۸ شب جلوی سینما بودم. هنوز به خاطر آن فیلم کمی عصبی بودم. کل شهر هم پرتنش به نظر میرسید. گشتیهای مسلح در خیابانها میچرخیدند. من سالها در مغرب از دست پلیسها فرار کرده بودم. یک سال قبل که از کشور رفتم فکر میکردم همۀ این چیزها دیگر برایم تمام شده است.
حدود یک ساعت جلوی سینما ایستاده بودم و پشت سر هم سیگار میکشیدم. هیچکس سراغم نیامد. یک پاکت سیگار را تمام کردم! مانده بودم چه کار باید بکنم. قلبم تند تند میزد. کمکم داشتم به احتمالهای وحشتناک فکر میکردم. شاید این طرف برای دستگاه اطلاعات مخفی مغرب کار میکرد و حالا هم برای زیر نظر گرفته بود. شاید هم امین و یاسین فهمیده بودند که به آنها خیانت کردهام و طوری برنامه چیده بودند تا کشته شوم.
نمیتوانستم همینطور اینجا منتظر بمانم. خیلی عصبی بودم. حس میکردم هر پلیسی که رد میشود زل میزند به من. باید کاری میکردم. یک تلفن عمومی پیدا کردم و زنگ زدم به یاسین. تا گوشی را برداشت گفتم: «اینجا چه خبره؟ هیچکس که نیومد.»
جواب داد: «طرف همونجاس، اومده از جلوی سینما رد شده ولی تو رو ندیده.»
گفتم: «یعنی پیدا کردن من اینقدر کار سختیه؟ تنها کسی که جلوی سینما وایساده داره پشت سر هم سیگار میکشه منم.»
-تو فقط برو همونجا منتظر باش. باهاش تماس میگیرم میگم اونجایی.»
یک پاکت دیگر سیگار خریدم و رفتم همانجا جلوی سینما. ۴۵ دقیقۀ دیگر منتظر ماندم. همچنان هیچکس نیامد. دستهایم داشت میلرزید. عصبانی بودم. رفتم سراغ باجۀ تلفن. دوباره زنگ زدم به یاسین. گفتم: «ول کن، فقط به من بگو چه شکلیه. اگه اون نمیتونه منو پیدا کنه، من پیداش میکنم.»
جواب داد: «نمیتونم بگم که چه شکلیه.» میدانستم چرا. میترسید خطش شنود شود و آن وقت طرف لو برود.
اهمیتی ندادم. گفتم: «گوش کن چی میگم. یا میگی چه شکلیه یا کل قضیه رو بیخیال میشم. اینطوری، هیچ وقت دستش به ماشین نمیرسه.»
-نمیتونم بگم چه شکلیه. خودت میدانی که نمیتونم این کارو بکنم.
-پس ماشین را پیش خودم نگه میدارم.
بالخره یاسین کوتاه آمد. میدانست آنقدر یکدنده هستم که این کار را بکنم و ماشین را پیش خودم نگه دارم.
«باشه، قبول. قدش کوتاهه، حدود ۱۶۵ سانت. [یه مقداری] موهایش ریخته. ریشش هم سفیده.»
گوشی را گذاشتم و راه افتادم سمت سینما. در فاصلۀ تقریباً ۱۵۰ متری ورودی سینما یک نفر را دیدم که مطابق توصیفات یاسین بود. وقتی نزدیکتر شدم فهمیدم مشکل کجاست: این آدم ماهیت ماموریتی که داشت انجام میداد را درک نمیکرد. پیرمردی بود نزدیک ۷۰ ساله. از جلابهاش فهمیدم مغربی است. ایستاده بود در پیادهرو و همینطور بیهدف اطرافش را نگاه میکرد. هیچ نشانهای نداشت.
نزدیکش شدم، او را در آغوش گرفتم و هر دو طرف صورتش را بوسیدم. با صدای بلند گفتم: «چقد از دیدنت خوشحالم! واقعاً ببخشید زودتر پیدات نکردم. چقدر اینجا دنبالت گشتم.»
شوکه شده و همینطور زل زده بود به من. از پشت دستم را به بازویش رساندم، کمی هلش دادم که مجبور شود با من راه بیفتد. با صدای بلند گفتم: «بچه ها چطورند؟» بعد با صدای آرامتر ادامه دادم: «یه هدیه برات دارم. از بلژیک آوردمش. میدونی که کی فرستاده؟»
چرخیدم تا ببینمش. او هم نگاهی به من انداخت. مضطرب به نظر میرسید. گفت: «امین و یاسین؟» صدایش کمی میلرزید.
سرم را تکان دادم. بعد چند دقیقهای پیاده رفتیم. در مسیر همینطور به صحبت ادامه دادم، انگار دو نفر رفیق قدیمی هستیم که آمدهایم قدم بزنیم.
بالاخره رو کرد به من و پرسید: «پس کجاس؟»
گفتم: «خیالت راحت باشه. جاش امنه. فردا، بعد اینکه رفتیم ماشینو به اسم تو زدیم و پول سندو دادیم، تحویلت میدمش.»
همانجا که بود خشکش زد. گفت: «نه برادر، به این کار احتیاجی نیست.»
جواب دادم: «البته که احتیاج هست.» ماشین در مغرب به نام من ثبت شده بود. هر وقت یک ماشین خارجی وارد کشور میشد، مأموران گمرک آن را در بانک اطلاعاتشان [به نام شخص وارد کننده] ثبت میکردند. تنها راهی که برای حذف اسم من از آنجا وجود داشت این بود که ماشین را به کس دیگری بفروشم. اما اگر این کار را نمیکردم، مسئولیت هر بلایی سر ماشین میآمد و مسئولیت تمام چیزهایی که داخلش وجود داشت به عهدۀ من میبود. این احتمال هم کاملاً مطرح بود که موقع خروج از مغرب دربارۀ ماشین سوال کنند. احتمالاً مرا دم مرز نگه میداشتند تا ببینند با ماشینی که وارد کرده بودم چه کار کردهام.
همۀ اینها را برای پیرمرد توضیح دادم. او هم تلاش میکرد خیال مرا آسوده کند. گفت: «نگران نباش برادر، ما توی مرز یه آدم داریم. پرونده رو از کامپیوتر حذف کرده و خلاص. هیچ اتفاقی برات نمیافته.»
بیشتر بخوانید:ماجرای کمک پلیس به تیم تروریستها/ مردی مرموز که تمام ماموران را برای جابجایی مواد منفجره و تسلیحات به کار گرفت!
حرفش را باور نمیکردم. به امین و یاسین اطمینان نداشتم. آنها اصلاً به من هشدار نداده بودند که تدابیر امنیتی در مغرب چقدر شدید شده و قطعاً حالا هم که اینجا بودم اصلاً برایشان اهمیتی نداشت که چه بلایی سر من بیاید. وقتی به موضوع فکر کردم دیدم برنگشتن من به بلژیک برای آن دو خیلی هم مناسب است. هرچه از من میخواستند را به دست آورده بودند. الان آدرس لوران را داشتند و به سادگی میتوانستند خودشان به صورت مستقیم با او وارد معامله شوند. علاوه بر این، آن دو هیچ وقت واقعاً به من اعتماد نداشتند. خصوصاً الان که وارد بحث سمتکس و چاشنی شده بودیم، شاید راه خیلی آسانتر این بود که از شرم خلاص شوند.
خیره شدم به پیرمرد و گفتم: «من چرا باید به تو اعتمادِ کوفتی کنم؟ چند ساعت اینجا وایساده بودی [و مثلاً] داشتی دنبال من میگشتی! خوب گوش کن، شوخی ندارم، بدون سند زدن ماشینو تحویلت نمیدم.»
ظاهراً ترسیده بود. گفت: «نمیدونم چی بگم. باید با برادرا صحبت کنی.»
او را همانجا رها کردم و رفتم سراغ باجۀ تلفن تا به یاسین زنگ بزنم. همینکه گوشی را برداشت، همان هشداری که به آدمش داده بودم را به خودش هم دادم: بدون سند زدن، هیچ خبری از ماشین نخواهد بود. یاسین تلاش کرد قانعم کند که نگران نباشم. اصرار داشت بگوید که من باید حرفهای پیرمرد را باور کنم که یک نفر در مرز کار را ردیف میکند. تذکر داد که چقدر عجله داشتهاند و تا همین الان هم چقدر وقت تلف شده است.
حاضر نبودم هیچکدام از حرفهایش را قبول کنم. محکم ایستادم. جواب دادم: «جدی گفتم. یا پول سندو میده و و ماشینو به اسم خودش میزنه یا اینکه ماشینو تحویلش نمیدم.»
یاسین یک بار دیگر گوشۀ رینگ گیر کرده بود. بعد از یک سکوت طولانی گفت: «باشه. ببینیم چی کار میتونیم بکنیم. فردا صبح دوباره زنگ بزن.»
فردا صبح که با یاسین تماس گرفتم صدا و لحنش غمگین و شبیه بیچارهها بود. گفت: «کارایی که میخواستیو کردیم. پول همراهشه. [معامله رو انجام میده و] مدارکو میده بهت. آن وقت میتونی ماشینو تحویلش بدی.»
تا حالا نشنیده بودم یاسین با چنین لحنی صحبت کند. غمگین به نظر میرسید، و تسلیمشده.
ادامه داد: «خودت میدونی که عملاً داریم این آدمو به کشتن میدیم.» قطعاً درست میگفت. مشخص بود که این آدم از سربازان جماعت اسلامی نیست، صرفاً یک واسطه بود. هیچ کاری هم با ماشین یا آنچه داخلش بود نمیکرد. اما همینکه اسمش روی ماشین میآمد، باعث میشد مسئول تمام چیزهایی باشد که برای ماشین رخ میداد، حتی اگر آن را تحویل کس دیگری داده باشد. میدانستم اوضاع دقیقاً از چه قرار است: پیرمرد فقط قرار گذاشته بود که یک عملیات تحویل گرفتن و تحویل دادن سریع را انجام دهد. اصلاً به فکرش خطور نمیکرد که بخواهد خودش را وارد جنگ [داخلی جاری] کند.
یاسین همچنان فشار میآورد. معلوم بود پیرمرد برای او بسیار مهم است. گفت: «خودتم میدونی داره زندگیشو با این کار به خطر میندازه، شاید هم حتی زندگی خانوادهاش رو. لازم نیست اشاره کنم که با این کار کل زنجیرۀ امداد و پشتیبانی هم به خطر میافتن.»
طاقتم دیگر طاق شده بود، من هم نمیخواستم خودم را وارد جنگی که برای آنها بود کنم. گفتم: «ببین، این دیگه مشکل من نیست. مدارکو تحویلم بدید و خلاص.» گوشی را گذاشتم.
چند ساعت بعد [طبق قرار،] پیرمرد را دیدم. وقتی پرسیدم پول همراهش هست یا نه، سرش را تکان داد و گفت «بله، پول همراهمه.» مثل مُردهها حرف میزد. چشمهایش کاملاً بیروح بودند، فقط همینطور زل زده بود به روبرو. گفت: «بریم پولو بدیم و مدارکو بگیریم.»
نگاهش کردم، قلبم ریخت. خانوادهاش را تصور کردم، اینکه اگر او را از دست میدادند چقدر باید رنج میکشیدند. پلیس مغرب را تصور کردم. اینکه تندروها و خرابکارها را چطور شکنجه و اعدام میکرد. از پیرمرد خوشم آمده بود. میخواست ماشین را به نام خودش بزند، برایش مهم نبود چه هزینهای باید بابت آن بپردازد. به کاری که میکرد ایمان داشت.
دستم را با مهربانی گذاشتم روی شانهاش و گفتم: «فراموشش کن برادر. نگران مدارک هم نباش.» نمیتوانستم تا آخر خط بروم. نمیتوانستم پای این پیرمرد دلنشین را وسط بکشم. آن مقدار پولی که باقی مانده بود را هم از جیبم درآوردم و به او دادم.
همینطور خیره به من باقی مانده بود. باورش نمیشد. فکر کنم منتظر بود بگویم الکی گفتم. اما وقتی این کار را نکردم، چشمهایش بازتر شد و لبخندی روی لبهایش آمد. من هم در مقابل لبخند زدم.
قدم زنان با او به همان خیابانی که ماشین را پارک کرده بودم رفتیم. همان روز صبح ماشین را با کمک بعضی از بچههای همسایه هل داده و از پارکینگ آورده بودیم بیرون. نمیخواستم پیرمرد یا کسانی که با او هستند چیزی دربارۀ من یا دربارۀ دخترعمویم ملیکه بدانند.
برایش توضیح دادم که موتور از کار افتاده و باید تعمیرکار پیدا کند. پیرمرد سرش را تکان داد. مشخص بود از قبل خبر داشته است. جلوی ماشین که رسیدم کلیدها را به او دادم.
گفتم: «خداحافظ.»
سرش را کمی به جلو خم کرد و گفت: «خداحافظ.»
[…] بلافاصله با ژیل تماس گرفتم و پیغام گذاشتم که ماشین را تحویل دادم. فوراً تماس گرفت و پرسید کی میخواهم برگردم بلژیک. گفتم شاید چند هفتهای زمان ببرد چون باید برای برگشتن به بلژیک ویزا بگیرم. گفت در سریعترین زمان ممکن برگردم.
بعد زنگ زدم به یاسین. خیلی خوشحال به نظر میرسید و معلوم بود از موفقیتم خیلی راضی است. مدام میگفت: «ماشاء الله! ماشاء الله.» بعد هم به خاطر اینکه پیرمرد را از به نام زدن ماشین معاف کرده بودم تشکر کرد.
[…] [مدتی بعد مجدداً راهی بلژیک شدم] به بروکسل که رسیدم احساس ناخوشی میکردم، مشخص بود آغاز سرماخوردگی است. به محض پیاده شدن از کشتی به ژیل زنگ زدم. این بار هم خودش بلافاصله گوشی را برداشت. خبری از دستگاه پیغامگیر نبود. گفتم رسیدهام و همه چیز ردیف است. حس کردم خیالش راحت شد. گفت مقداری استراحت کنم تا فردا صبح یکدیگر را ببینیم.
بعد از آن زنگ زدم به خانه. حکیم آمد دنبالم. وقتی مرا دید لبخندی زد و گفت: «ماشاء الله، ماشاء الله. بهت افتخار میکنم.» تا حالا هیچ وقت نشده بود اینطور با من صحبت کند.
به خانه که رسیدیم دیدم امین و یاسین هم آنجا هستند و دارند شام میخورند. هر دو نفرشان بلند شدند و آمدند به پیشوازم. آنها هم درحالیکه لبخند روی لبشان بود مدام تکرار میکردند: «ماشاء الله، ماشاء الله، ماشاء الله!»
همه سر کیف بودند. من هم نشستم سر میز که غذا بخورم. دربارۀ همه چیز حرف زدیم، دربارۀ سفر، دربارۀ اینکه وقتی من نبودم چه اتفاقاتی افتاده. تا حالا نشده بود اینقدر باز [و با اطمینان] با من صحبت کنند. شام داشت تمام میشد که امین مستقیم خیره شده به من و گفت: «میدونی، همه توی الجزایر دارن دربارۀ این قضیه حرف میزنن. هیچکس باورش باورش نمیشه که تو موفق شدی این کارو بکنی. راستش خود منم نمیتونم باور کنم!»
پرسیدم: «چرا نتونم؟»
گفت: «توی مرزا خیلی سخت گرفتن. تقریباً محاله که بشه چیزی رو [قاچاقی] وارد کرد. هیچکس حاضر نیست حتی امتحان کنه.» چند لحظه سکوت کرد. بعد گفت: «فکر میکنم حتی خود منم نمیتونستم این کارو بکنم.»
زل زدم به چشمهایش و درحالیکه لبخند میزدم، و البته عصبانیت هم در لحن صدایم دیده میشد، پرسیدم: «پس چرا منو فرستادی؟»
او هم خیره شد توی چشمهایم و شمردهشمرده گفت: «چون میدونستم تو تنها کسی هستی که میتونی این کارو با موفقیت انجام بدی.»
شاید چند دقیقه همینطور بدون اینکه صحبتی کنیم به هم نگاه میکردیم. دست آخر یاسین سکوت را شکست، رو کرد به من و گفت: «میخوام فردا با لوران تماس بگیری. چند تا چاشنی میخوایم.»
منبع:مشرق
انتهای پیام/