سایر زبان ها

صفحه نخست

سیاسی

بین‌الملل

ورزشی

اجتماعی

اقتصادی

فرهنگی هنری

علمی پزشکی

فیلم و صوت

عکس

استان ها

شهروند خبرنگار

وب‌گردی

سایر بخش‌ها

ماجرای کمک پلیس به تیم تروریست‌ها/ مردی مرموز که تمام ماموران را برای جابجایی مواد منفجره و تسلیحات به کار گرفت!

ابوامام یک جوان اهل مغرب است که از کودکی در بلژیک بزرگ شده و بعد از یک زندگی پرفراز و نشیب، به شبکه‌های تکفیری داخل اروپا متصل می‌شود، اما در همان زمان بنا به دلایلی دیگر، به عضویت «دستگاه اطلاعات خارجی فرانسه» (DGSE) نیز در می‌آید.


به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان،  افغانستان تا لندنستان، خاطرات عمر الناصری (ابوامام المغربی، جاسوس دستگاه اطلاعات خارجی فرانسه در شبکه‌ی تکفیری‌های اروپا در دهه‌ی ۹۰ میلادی) است.آنچه در ادامه می خوانید قسمتی از این ماجراست.

چند دقیقه‌ای در ماشین نشستم و سیگاری روشن کردم. مدت زیادی نگذشته بود که یک پلیس آمد نزدیک ماشین و پرسید: «آقا، باید حرکت کنی. مردم تو صف موندن می‌خوان سوار کشتی بشن، راهو بستی.»

سرم را آوردم بالا و لبخندی زدم و گفتم: «خیلی شرمنده. ولی موتور از کار افتاده. نمی‌توانم ماشینو تکون بدم.»

-پس باید یدک‌کش بیاریم.

-که ببریدش توی کشتی؟

-نه، ببریمش تعمیرگاه. خب قبل از سوار شدن باید تعمیرش کنی.

-اگه هُلش بدم ببرم توی کشتی چی؟

ابروهایش را بالا انداخت و شروع کرد ورانداز کردن ماشین. سرم را که چرخاندم متوحه شدم منظورش چیست. ماشین پر بود از فرش و کارتن و …. اینقدر سنگین شده بود که اتاق ماشین داشت می‌چسبید به زمین!

به اطرافم نگاه کردم که ببینم چطور می‌توانم از این مخمصه بیایم بیرون. دیدم یک مرد مغربی جلوی ورودی کشتی ایستاده بود و مرا نگاه می‌کند. لباس عادی تنش بود ولی سه نفر نفر کنارش ایستاده بودند که دوتایشان روی کمربندشان بی‌سیم داشتند. موقعی که داشتم با پلیس صحبت می‌کردم مرا زیر نظر گرفته بود.

رو به افسر پلیس گفتم: «یه دقیقه به من فرصت بده. سعی می‌کنم چند نفرو پیدا کنم که کمکم کنن هلش بدیم.»

راه افتادم سمت آنهایی که دم ورودی کشتی ایستاده بودند. اینطور آدم‌ها را خوب می‌شناختم، آن سال‌هایی که در مغرب زندگی می‌کردم کلی از آنها را دیده بودم. اینطور جلوه می‌دادند که کارمند گمرک یا ملوان یا چیزی از این قبیل هستند اما در واقع هیچ کار نمی‌کردند [و در واقع نیروی امنیتی بودند]. می‌دانستم که این افراد، چهره‌شناس‌اند. آموزش دیده‌اند چطور در بین جمعیتی که دارند سوار کشتی می‌شوند، چهره‌های مشکوک را شناسایی کنند.

با لبخند نزدیکشان شدم و دستم را به نشانۀ اینکه چقدر عاجز مانده‌ام باز کردم. به فرانسوی گفتم: «لطفا منو ببخشید. خیلی شرمنده‌ام که اذیتتون می‌کنم. داشتم می‌رفتم خانواده‌ام را ببینم ولی ماشین خراب شده.» به ماشینی که در صف متوقف مانده بود اشاره کردم و گفتم: «این ماشینو خریدم، با خودم گفتم می‌رم مراکش می‌فروشمش و یه سودی می‌کنم. اما از بروکسل تا اینجا اینقدر خرجش کردم که پولم ته کشیده. الان فقط می‌خواهم برسونمش به کشتی. برادرم اون طرف با یدک‌کش میاد دنبالم.»

به نظر می‌رسید دلشان نرم شده است. فهمیدم که باور کرده‌اند. بزرگترین لبخندی که داشتم را تحویلشان دادم!

«امکانش هست به من لطف کنید و کمکم کنید ماشینو هل بدیم بیاریم روی کشتی؟»

نگاهی به هم انداختند. یکی‌شان شانه‌هایش را بالا انداخت، چرخید سمت من و گفت: «حتما.»

سه نفر از آنها همراهم آمدند. کلی زحمت داشت ولی بالاخره توانستیم ماشین را به کشتی برسانیم، ماشینی پر از مواد منفجره، تفنگ، مهمات و چیزهای قاچاق. کل مدت داشتم توی دلم می‌خندیدم. سال‌ها پلیس مغرب آن همه مرا اذیت کرد، به نظرم عادلانه بود که حالا [یک مقدار هم] کمکم کنند!


بیشتر بخوانید:تجربیات عجیب یک جاسوس در میان تروریست‌ها/ از جاساز محموله سری در موتور خودرو تا سیگار کشیدن به جای نماز خواندن!


همین که ماشین داخل کشتی جا گرفت، رفتیم به عرشه. نشستم و سیگاری روشن کردم. کشتی راه افتاده بود و داشت از ساحل دور می‌شد.می‌دانستم کشتی پر است از نیروهای مخفی پلیس که مامورند همه را زیر نظر داشته باشند. می‌خواستم به آنها نشان دهم من از آن بنیادگراهای تندرو نیستم، یک آدم معمولی‌ام که دارم می‌روم خانواده‌ام را ببینم.

بعد از رسیدن به اسکلۀ طنجه، اول صبر کردم تا همۀ ماشین‌های دیگر از کشتی خارج شوند. هیچ راهی برای اینکه آئودی را به تنهایی بیرون ببرم نداشتم. نگاهی به عرشۀ کشتی انداختم. همان چند نفری که در ال‌خسیراس کمکم کرده بودند را دیدم. رفتم سمتشان و پرسیدم ممکن است دوباره کمکم کنند. این بار سردتر برخورد کردند، بالاخره حالا برگشته بودند مغرب و اینجا قدرت واقعی داشتند! یکی‌شان پیشنهاد کرد بروم چند تا از کارگرهای اسکله را بیاورم و از آنها کمک بگیرم. همین کار را کردم، ماشین را تا سرازیری رساندیم و از کشتی آوردیم پایین.

وقتی رسیدم به قسمت گمرک، از صحنه‌ای که می‌دیدم خشکم زد. همه جا پر بود از پلیس. پلیس‌ها مسلح بودند و تک‌تک ماشین‌ها را می‌گشتند. حتی گردشگرهای اروپایی را هم، که معمولاً [بدون گشتن] به آنها اجازۀ عبور داده می‌شد، نگه می‌داشتند و می‌گشتند. پلیس همه چیز را از ماشین بیرون می‌آورد، تک به تک. حتی دیدم پلیس از یک گردشگری انگلیسی می‌خواست نوزادش را از روی صندلی کودک بردارد [تا او بتواند صندلی را وارسی کند]. بچه شروع کرد به گریه و فریاد، اما پلیس اهمیتی نمی‌داد. حداقل پنج دقیقه صندلی را با دقت گشت و بعد آن را تحویل مادر داد.

آن موقع نفهمیدم چه خبر است [و چرا اینقدر پلیس اینجا ریخته] اما بعداً توانستم داستان را جمع‌بندی کنم: حکومت مغرب همیشه با تندروهای اسلامگرا دشمنی داشت اما از پاییز ۱۹۹۴ که یک گروه اسلامگرای وابسته به جماعت اسلامی مسلح دو گردشگر را در یکی از هتل‌های شهر مراکش [۱] کشته بود، برخورد شدیدتری می‌کرد. حالا و بعد از آن قضیۀ هواپیماربایی هم حکومت در آماده‌باش صد در صدی به سر می‌برد. خیلی نگران بودند که جماعت اسلامی و یا دیگر گروه‌های تندرو به مغرب نفوذ کنند. حکومت هرکاری در توان داشت انجام می‌داد تا مرز در مقابل آنها بسته بماند.

حکیم و بقیه مرا با یک ماشین پر از مواد منفجره به دل این انبار باروت فرستاده بودند! آنها دقیقاً می‌دانستند اینجا چه خبر است. تنها کسی که مقداری عذاب وجدان داشت جمال بود که تلاش کرد مرا به جای طنجه به سبته بفرستد.

[از ترس] رنگم سفید شده بود. اصلاً نمی‌دانستم چه کار باید بکنم. اینجا در مغرب از هیچ حمایتی برخوردار نبودم. اگر دستگیر میشدم از دست ژیل هیچ کاری برنمی‌آمد. اگر بعد از دستگیری می‌گفتم که من با دستگاه اطلاعات خارجی فرانسه کار می‌کنم ژیل [و دستگاه اطلاعات خارجی فرانسه] تکذیب می‌کردند. اگر نیروهای امنیتی می‌فهمیدند در ماشینم چیست [آنقدر] شکنجه‌ام می‌کردند تا اسم کسانی که برایشان کار می‌کنم را لو بدهم. و به احتمال قوی بعد از گرفتن اطلاعات هم مرا می‌کشتند.

باید سریع فکر می‌کردم. یاد نقشی که داشتم بازی می‌کردم افتادم: کسی که به کشور برگشته تا بستگانش را ببیند. کم‌کم داشت غروب می‌شد، ماشینم خراب بود و خودم خسته بودم. پس فقط می‌خواستم برسم داخل شهر و خانواده‌ام را ببینم.

شروع کردم به درآوردن هرچه در ماشین بود و چیدنشان روی زمین. فرش‌ها، دستگاه‌های الکترونیک، جعبه‌ها. خیلی زود، یکی از مأموران گمرک آمد نزدیکم. لباس رسمی تنش بود و روی لباسش سردوشی داشت. مشخص بود که مسئول رده‌بالایی است.

پرسید: «چی کار داری می‌کنی؟»

جواب دادم: «می‌خوام کمک کنم. فکر کردم اگه همه چیو بیارم بیرون کار سریعتر انجام می‌شه. من آخرین نفر صف‌ام. بعد از اینکه از اینجا برم بیرون هم باید یدک‌کش بگیرم تا برم پیش خونوادم.»

گفت: «ماشین چشه؟»

دستم را باز کردم، بعد مثلاً از سر ناامیدی با صدای بلند گفتم «پوووف» و ادامه دادم: «از کار افتاده، تعطیل! تو بلژیک خریدمش، فکر می‌کردم می‌تونم اینجا بفروشمش یه پولی دربیارم. اما هرچی پول همراهم بود رو هم خرج تعمیرش کردم. حتی نمی‌دانم اصلاً دیگه درست می‌شه یا نه. شاید مجبور شم بفروشم به اسقاطیا.»

افسر خم شد سمت من و با صدای آرام گفت: «پسر، اگر چیزی همراهته که می‌خوای مخفیش کنی، فقط کافیه دویست درهم به من بدی تا بذارم بری.»

به چشم‌هایش نگاه کردم. به صورت غریزی فهمیدم دارد امتحانم می‌کند. با وجود آن همه مأمور گمرک که وجب به وجب ماشین‌های دیگر را می‌گشتند اصلاً احتمال نداشت که این آدم به خاطر یک رشوۀ ناچیز مرا از آنجا رد کند. تصمیم گرفتم به فیلم‌بازی کردنم ادامه دهم.

«همین الان گفتم که. پولی برام نمونده. اون وقت تو می‌خوای فقط برای رد شدنم پول بدم؟ بی‌خیال، واقعاً بی خیال.» تصمیم گرفتم خودم را شدیداً عصبانی نشان دهم. فیلمم را ادامه دادم: «اصلا می‌دونی چیه؟ چرا ماشینو برنمی‌داری؟ هرچی توشه هم برای خودت. اینطوری منم راحت می‌شم و یه دردسر بزرگ از سرم باز می‌شه.»

سری تکان داد و دور شد. من نقشم را خیلی بهتر از او بازی کرده بودم.

اما ماجرا هنوز تمام نشده بود. آن مأمور که رفت یک گروه آمدند سمتم: دو نفر پلیس، یک نظامی مسلح، و یک کارمند گمرک با لباس رسمی. یک نفر دیگر هم با لباس غیرنظامی همراهشان بود که از بقیه سن کمتری داشت و یک چکش و یک پیچ‌گوشتی در دستش بود. آمد سمتم و گفت: «السلام علیکم.» صورتش خیلی خیلی جدی به نظر می‌رسید.

جواب دادم: «علیکم السلام.»

رفت و کاپوت ماشین را باز کرد. باز هم به نشانۀ نا امیدی یک «پووف» گفتم! پرسیدم: «واقعا این کارا لازمه؟» هنوز تظاهر می‌کردم که از دست ماشین و از تاخیری که ایجاد شده عصبانی‌ام. به همۀ وسایل که از ماشین پیاده کرده و روی زمین چیده بودم اشاره کردم و گفتم: «همه چیو از ماشین آوردم پایین که شما راحت ببینیدشون. دیگه دنبال چی می‌گردید؟»

سرش را آورد بالا و گفت: «چرا می‌پرسی؟ چیزی مخفی کردی؟»

گفتم: «چی دارم مخفی کنم؟»

با یک لبخند تصنعی گفت: «نمی‌دونم. شاید اسلحه.»

«آها! درسته. ول کن این حرفا رو. فکر کردی من کی‌ام؟ جیمز باندم؟»

چشمکی زد و گفت: «جیمز باند که قطعاً نیستی، ولی [خدا رو چه دیدی] شاید تروریست بودی!»

لبخند طعنه‌آمیزی زدم و گفتم: «کاش تروریست بودم. من یکی‌ام که یه ماشین‌فروش ترتیبشو داده!»

آن لحظه داشت فیلتر هوا را چک می‌کرد. با چکش به آن می‌کوبید تا بازش کند. باید هر طور شده از موتور دور نگهش می‌داشتم. با لحن گلایه‌آمیز گفتم: «داداش، تو رو خدا بی‌خیال. ماشین همینجوری داغون هست. چند هزار درهم خرج همین موتور کردم، داری می‌زنی از اینم داغون‌ترش می‌کنی؟ باشه، اصلاً بزن لهش کن.»

سرش را آورد بالا. نگاهی به من انداخت و دوباره سرش را به سمت فیلتر چرخاند. چند بار دیگر با چکش کوبید رویش تا ثابت کند اهمیتی به حرفم نداده. بعد در کاپوت را بست. بعد آمد نگاهی به داخل ماشین بیندازد. روی صندلی عقب کتابی بود دربارۀ نظر مسلمانان دربارۀ مکاشفه. چندی وقتی بود داشتم می‌خواندمش. کتاب را برداشت و پرسید: «این چیه؟»

گفتم: «کتابه!» کتاب را عمداً آنجا نگذاشته بودم، اما خیلی هم ناراحت نشدم، چون هیچ تروریستی ابلهی موقع مسافرت، کتابی دربارۀ نظر اسلام پیرامون مکاشفه با خودش نمی‌برد! نگاهی به روی جلد و پشت جلدش انداخت. سرش را تکان می‌داد، حالت صورتش خیلی جدی بود. مستقیم زل زد توی چشمم و گفت: «برادر، این حرفا رو باور می‌کنی؟»

با نیشخند گفتم: «شوخیت گرفته؟ مگه خود تو هرچی توی روزنامه می‌خونی رو باور می‌کنی؟»

لبخندی زد، کتاب را پرت کرد داخل ماشین درحالیکه به نشانۀ اجازۀ عبور به سمت خروجی اشاره می‌کرد گفت: «برو بیرون!»

گفتم: «شرمنده، ولی نمی‌تونم. موتور از کار افتاده. ماشین تکون نمی‌خوره.»

نگاهی به من انداخت، و نگاهی به ماشین و بعد به وسایلم که روی زمین چیده بودم. گفت «اشکال نداره، وسایلتو بچین توی ماشین، بچه‌ها کمکت می‌کنند ماشینو هل بدی ببری تا دروازه خروجی.» اشاره‌اش به نیروهای پلیس بود.

بزرگترین لبخندی که می‌توانستم را تحویلش دادم!

همینکه با کمک نیروهای پلیس ماشین را هل دادیم و آوردیم تا بیرون درب اسکله و کنار جاده نگه داشتیم، سریع رفتم سراغ همان مأمور اولی که پیشنهاد رشوه داده بود. گفتم: «برادر ببین، می‌دونم اون دفعه پولی بهت ندادم ولی الان می‌تونی یه کمکی بهم بکنی؟ یه نفرو می‌خوام تا من می‌رم یدک‌کش گیر بیارم، مواظب ماشینم باشه. صد درهم بهت می‌دم.»

قبول کرد. پیش‌پیش نصف پول را دادم. بعد دویدم به سمت پایین خیابان، از اسکله دور شدم تا اینکه رسیدم به یک تعمیرگاه. به صاحب‌مغازه گفتم یک یدک‌کش می‌خواهم که ماشینم را بیاورد داخل شهر. قبول کرد. سوار ماشنیش شد، من هم کنارش نشستم و رفتیم پیش آئودی. مأمور گمرک هنوز کنار ماشین ایستاده بود. بقیه پول را تحویلش دادم، او هم کمک کرد آئودی را به یدک‌کش وصل کنیم.

در راه طنجه که بودیم همینطور توی دلم می‌خندیدم. از تمام آن مأمورهای مغربی که کمک کرده بودند این همه مواد منفجره و تفنگ و مهمات و پول قاچاق را در اوج تدابیر امنیتی بیاورم داخل کشور ممنون بودم؛ بدون اینها موفق نمی‌شدم!

حکیم گفته بود به محض رسیدن به طنجه مستقیماً بروم به خانۀ ملیکه، یکی از دخترعموهایمان که رابطۀ چندانی با آنها نداشتیم. از قبل با او هماهنگ کرده بود که من در خانۀ آنها بمانم. یک دستگاه فکس، دو دستگاه بیسیم رادیویی موج کوتاه، و یک کاست ویدئو پیش او بود که قبل از تحویل دادن ماشین باید آنها را هم داخلش می‌گذاشتم.

منبع:مشرق

انتهای پیام/

برشی هیجان انگیز از کتاب از افغانستان تا لندنستان

تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
نظرات کاربران
انتشار یافته: ۱
در انتظار بررسی: ۰
ناشناس
۱۳:۰۸ ۱۹ فروردين ۱۳۹۸
عجب زبلیه