به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، افغانستان تا لندنستان، خاطرات عمر الناصری (ابوامام المغربی، جاسوس دستگاه اطلاعات خارجی فرانسه در شبکهی تکفیریهای اروپا در دههی ۹۰ میلادی) است،
کتاب، شرح جذابی است از زندگی پرماجرای ابوامام، کسی که هم میخواست «مجاهد» باشد و هم میخواست با «تروریستها» بجنگد؛ کسی که هم از دستگاههای اطلاعاتی غربی میترسید، و هم برای نجات جان خود به آنها پناه برده بود. شرح این ارتباطات، ماجراجوییها و خطرات سهمگینی که او از سرگذرانده در این کتاب آمده است.
تقریباً ساعت سه بامداد روز بعد حکیم دوباره مرا به همان پارکینگ برد تا ماشین را بردارم. راننده پیش از ما به آنجا رسیده و منتظرمان بود. پیشتر چند باری در خانۀ خودمان او را دیده بودم. اسمش جمال بود. ریش بلندی داشت و بسیار آرام کمحرف بود. ظاهراً اکثر وقتش را به قرائت قرآن میگذراند.
ماشین آماده بود، یک آئودی سبز. یک بارکش چرخدار مجزا به عقب ماشین وصل کرده بودند. صندلی عقب هم پر بود از وسایل مختلف: چند قالیچه، چند کارتن بزرگ و یک سری وسایل الکترونیکی. باید اینطور به نظر میرسید که ما دو نفر مهاجر هستیم و داریم برای دیدن خانوادهمان به مغرب برمیگردیم.
پیش از رفتن، حکیم شمارۀ موبایلی به من داد. گفت وقتی به مغرب رسیدم از طریق این شماره با یاسین تماس بگیرم و آن وقت او خواهد گفت چطور «رابط» م را در مغرب پیدا کنم.
از بروکسل به سمت پاریس راه افتادیم. جمال رانندگی میکرد. هنوز مسیر چندانی نرفته بودیم که ماشین مشکل پیدا کرد. دمای موتور داشت میرفت بالا و جمال هم با حالتی عصبی به نشانگر دما نگاه میکرد. تقریباً بیست کیلومتر از شهر لیل رد شده بودیم که تصمیم گرفتیم بایستیم و نگاهی به موتور بیندازیم. آب داخل رادیاتور میجوشید و بیرون میپاشید. یک بطری آب داخل ماشین داشتم. آب را روی رادیاتور ریختم تا موتور خنک شود.
چند کیلومتر دیگر که رفتیم کمکم صدای وحشتناکی از داخل موتور بلند شد. به جمال نگاهی انداختم. وحشتزده به نظر میرسید. با اینکه ساکت بود میتوانستم ببینم که لبهایش با سرعتی شگفتانگیز تکان میخورد. داشت [ذکر میگفت و] دعا میکرد.
از جمال خواستم همان کنار اتوبان بزند بغل. از ماشین پیاده شدم و به سمت اولین خروجی رفتم. آنجا، در آن روستای کوچک، یک تلفن عمومی پیدا کردم و با موسسۀ «امداد اروپا» تماس گرفتم. چه کار دیگری از دستم برمیآمد؟ باید ماشین را از جادۀ اصلی دور میکردیم. وقتی به ماشین برگشتم و به جمال گفتم چه کار کردم، نزدیک بود از شدت نگرانی و ترس بیهوش شود. هیچ چیز نگفت، همچنان [زیر لب] به دعا کردن ادامه داد.
چیزی نگذشته بود که یک ماشین یدککش رسید و کارگرها آئودی را به آن وصل کردند. من و جمال سوار آئودی شدیم و یدککش شروع کرد به انتقال ماشین ما. چند کیلومتر که رفتیم به یک روستای کوچک رسیدیم. راننده، ماشینمان را جلوی یک تعمیرگاه، از یدککش باز کرد.
بیشتر بخوانید:ناگفتههای یک نفوذی تروریستنما از عملیات هولناک هواپیماربایی/ مسافرین را میکشتند و از هواپیما به بیرون پرتاب میکردند!
نمیدانستم چطور میتوانیم ماشین را تعمیر کنیم. موتور ایرادی داشت و من کاملاً مطمئن بود ایرادش از کجاست: آن مکانیک در بروکسل هر وجب موتور را با پول و چیزهای دیگر پر کرده بود. با خودم حساب کردم حتماً مواد را به طریقی ته مخازن روغن و آب جاسازی کرده است. قاعدتاً به همین خاطر بود که حرارت موتور دائماً بالا میرفت. اما چطور میتوانسیتم ماشین را تعمیر کنیم بدون اینکه کسی بفهمد داخل آن چیست؟
موقعی که تعمیرکار کاپوت را بالا زد، از موتور دود بلند میشد. تک تک قطعات را بررسی کرد. باید من هم مثل عقاب او را زیر نظر میگرفتم تا مطمئن شوم اجناس قاچاق را پیدا نخواهد کرد. چند بار گفت اگر میخواهی برو داخل دفتر و کمی استراحت کن، و من هم هربار میگفتم نه. جمال هم تمام مدت ساکت کنارم ایستاده بود و زیر لب دعا میکرد.
گمانم چند ساعتی طول کشید تا اینکه بالاخره تعمیرکار سرش را آورد بالا و در کاپوت را بست. رو کرد به من و گفت: «کاری نمیتونم بکنم. موتور کاملاً داغون شده. باید عوضش کنی. اگر بخوای میتونم فردا برات یه یدککش خبر کنم که خودت و ماشینت رو برگردونه بروکسل.»
گذاشتیم ماشین شب همانجا بماند چون هیچ جایی دیگری نداشتیم. عملاً باید جمال را از ماشین دور میکرد، فکر میکنم اگر میتوانست، حاضر بود شب را هم داخل ماشین بخوابد.
با حکیم تماس گرفتم و گفتم چه شده است. خیلی ناراحت شد. گفت به سریعترین شکل ممکن برگردیم بروکسل تا ماشین را تعمیر کنند و سفرمان را از سر بگیریم. کمکم داشتم میفهمیدم برای رساندن ماشین به مغرب واقعاً عجله دارند.
جمال و من آن شب را در هتلی ماندیم و اکثر وقت به بحث و درگیری گذشت. من میخواستم تلویزیون ببینم که صد البته از نظر او «طاغوت» بود. میخواست به جای تلویزیون دیدن قرآن بخواند. هر بار تلویزیون را روشن میکردم چند دقیقه صبر میکرد و بعد کنترل را میقاپید و خاموشش میکرد. بعد من کنترل را میگرفتم و دوباره تلویزیون را روشن میکردم.
آنقدر از دستش عصبانی بودم که گفتم فردا در بروکسل ولش میکنم و خودم ماشین را تا اسپانیا میبرم. گفت: «برادرا اجازه نمیدن، چون گواهینامه نداری.» من هم گفتم: «برادرا خیلی احمق بودن که تو رو با من فرستادن. عربا همینطوری هم به اندازۀ کافی با پلیسهای اروپایی مشکل دارند، اون وقت این ریش مسخرۀ تو [هم اضافه شده و داره] ما را تابلو میکنه.»
هر دومان آن شب با عصبانیت به خواب رفتیم. فردا صبح زود از خواب بیدار شدیم، نشستیم داخل یک وانت یدککش و برگشتیم بروکسل. در طول مسیر یک کلمه هم با هم حرف نزدیم. برگشتیم به همان پارکینگ. حکیم آنجا منتظرمان بود. از قبل یک موتور آماده کرده و داخل پارگینگ گذاشته بودند. تنها کاری که باید میکردند این بود که موتور خراب را باز کنند و این موتور جدید را جایش بگذارند.
همگی، حکیم و من و جمال، آن شب برگشتیم خانه. فقط چند ساعتی خوابیدیم. دوباره فردا صبح وقتی خواستیم راه بیفتیم دیدم جمال ریشش را زده است. البته نه اینکه ریشش را تراشیده باشد، ولی آن را خیلی کوتاه کرده بود. میدانست حرفی که من دربارۀ ریش او زدهام درست بوده اما نمیخواست کاملاً تسلیم شود. آدم سرسختی بود.
به پارکینگ که رسیدیم ماشین هم آماده شده بود. بدون اینکه وقت بیشتری تلف کنیم دوباره راه افتادیم.
سفر فاجعهآمیزی بود! مکانیک دوباره همان کاری را با موتور جدید کرده بود که قبلاً هم با موتور اول انجام داده بود. به همین خاطر باید کاملاً مواظب میبودیم که حرارت موتور بالا نرود. با سرعت خیلی پایین حرکت میکردیم و هر نیم ساعت هم میایستادیم تا روی رادیاتور ماشین آب بریزیم.
تمام راه مضطرب بود و بدون اینکه حرف بزند رانندگی میکرد. گذشته از زمانهایی که برای خنک کردن ماشین میایستادیم، جمال روزی ۵ بار هم برای نماز خواندن میایستاد. هر بار هم من به جای نماز خواندن سیگار میکشیدم. میدیدم که این کار چقدر عصبانیاش میکند. و من هم دقیقاً میخواستم عصبانیاش کنم!
به جنوب فرانسه که رسیدیم ماشین دوباره خراب شد و باز مجبور شدیم آن را به تعمیرگاه برسانیم. البته وضع به اندازۀ مرتبۀ سابق بد نبود و تعمیرکار توانست درستش کند. این بار هم از اول تا آخر کنار تعمیرکار ایستادیم و کارش را زیرنظر گرفتیم. قاعدتاً هر دو نفرمان دیوانه به نظر میرسیدیم!
تازه از مرز اسپانیا رد شده بودیم که یک بار دیگر ماشین خراب شد. و بار سوم هم موقعی که داشتیم از کوههای پیرنه بالا رفتیم. هر بار باید همه چیز را خودم حل میکردم. جمال واقعاً بی فایده بود و موقع مشکل، همینطور خشکش میزد. و هر بار هم باید با خانه تماس میگرفتم و به حکیم میگفتم تاخیر خواهیم داشت.
استرس و نگرانی حکیم دائماً بیشتر میشد. حتی یک بار صدایش را بلند کرد و گفت عجله کنم، میگفت من با تاخیرم دارم کل ماموریت را خراب میکنم. من هم گفتم تنها دلیل طولانی شدن سفر این است که او و بقیه دارند با یک مکانیک خل و چل کار میکنند [که هیچ چیز از مکانیکی حالیاش نیست]!
موقع پایین آمدن از کوه کار آسانتر بود. میتوانستیم ماشین را خلاص کنیم و بگذاریم ماشین چند کیلومتر خودش [بدون استفاده از موتور] پایین بیاید. اما یک بار دیگر هم در ساعات دیروقت همان شب و در حدود ۷۰ کیلومتری الخسیراس دیدیم موتور دوباره جوش آورد. مجبور شدیم ماشین را وسط جاده نگه داریم. این بار هیچ کار نمیتوانستم بکنم.
موتور استارت نمیخورد. من هم حاضر نبودم در این ساعت شب پیاده جاده را بگیرم [و برای پیدا کردن کمک] بروم. به همین خاطر نشستم کنار اتوبان و سیگاری روشن کرد، و بعد یک سیگار دیگر. جمال اینقدر اضطراب گرفته بود که حتی نمیتوانست بنشیند. همینوری نق میزد: «حالا چی کار کنیم؟ حالا چی کار کنیم؟»
آنقدر حوصلهام از دستش سر رفته بود که دیدم هیچ گزینهای ندارم جز اینکه کلاً بیخیالش شوم و باز یک سیگار دیگر روشن کنم. اما سرم را که بلند کردم دیدم یک ماشین پلیس دارد به سمتمان میآید. جمال نزدیک بود پس بیفتد. دست به دامن من شد و گفت: «کجا بریم؟ چطور از دستشون فرار کنیم؟»
او را آرام کردم و گفتم نترسد. وقتی پلیسها از ماشین پیاده شدند رفتم نزدیکشان و شروع کردم صحبت کرد به اسپانیایی. خیلی خودمانی برخورد میکردم. گفتم موتور خراب شده است. آنها هم در مقابل دوستانه برخورد کردند. گفتند در هر حال باید ماشین را به طریقی از وسط جاده بکشم کنار.
شانهام را انداختم بالا و گفت: «ولی چطور؟»
یکی از پلیسها لبخندی زد و پیشنهاد داد خودش کمک کند. با ماشین پلیس آمد نزدیک آئودی. بعد یک کابل بیرون آورد و دو تا ماشین را به هم وصل کرد. من و جمال برگشتیم به ماشین خودمان و ماشین پلیس نزدیک ۲۵ کیلومتر ما را بوکسل کرد. بعد جلوی یک تعمیرگاه در یک روستای کوچک نگه داشت. وقتی پلیسها راه افتادند که بروند، درحالیکه لبخند میزدند دست تکان دادند و آرزوی موفقیت کردند.
این تعمیرکار میخواست همه چیز را واررسی کند. نزدیک یک ساعت، قطعه به قطعۀ موتور را بررسی کرد. به همین خاطر گفتم: «من برای تعمیرات اساسی پول ندارم، فقط میخوام خودمو برسونم به بندر. یه تعمیر [جزئی] بکن که تا کشتی برسه.» جمال هم کنارم ایستاده بود و سرعت ذکر و دعاهایش مدام بیشتر میشد. دستهایش داشت میلرزید.
یک لحظه دیدم مکانیک دستش را دراز کرده و الان است که دستش را داخل منبع روغن ماشین فرو کند. ترسیدم جنسهای قاچاق داخل آن باشد. گفتم نمیخواهم به منبع روغن دست بزند. نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت [و کاری نکرد].
تا نزدیک صبح در کنار مکانیک بیدار بودیم. اما برایم مهم نبود. میدانستم این کابوس به زودی تمام میشود. راه از بروکسل تا آنجا تقریباً یک هفته طول کشیده بود درصورتیکه به صورت عادی باید دو یا سه روزه طی میشد. اما در هر حال الان فقط چند ساعت تا کشتی فاصله داشتیم.
[بعد از تعمیر ماشین] همان ساعات اولیه صبح راه افتادیم. با سرعت خیلی آرام میرفتیم و تقریباً حوالی هر بیست دقیقه موتور را چک میکردیم. نزدیک الخسیراس که رسیدم جمال رو کرد به من و گفت: «سوار اون کشتیای شو که میره سبته. نیروهای امنیتی توی سبته کمتر از طنجهاند.»
طبیعتاً درست میگفت. سبته یک نقطۀ دورافتادۀ نزدیک اسپانیا بود به همین خاطر نیروی امنیتی سادهتر برخورد میکردند. اما در عین حال یک شهر خیلی کوچک بود و کلی با طنجه [که مقصد نهایی من محسوب میشد] فاصله داشت. حتی اگر در سبته میتوانستم یک یدککش پیدا کنم، که شک داشتم میسر باشد، رفتن از آنجا تا طنجه چند ساعت طول میکشید. ارزشاش را نداشت.
گفتم: «میخوام شانسمو توی طنجه امتحان کنم. با وضعیتی که این ماشین داره، گزینههای زیادی ندارم.»
جمال دست از اصرار برنمیداشت. گفت: «واقعا فکر میکنم بهتر باشه بری سبته.» در ظرف ده دقیقه سه بار این جمله را تکرار کردم. توجهی نکردم.
تقریباً ظهر بود که به مسیر ورودی کشتی در اسکله رسیدیم. یک صف طولانی از ماشینها به آهستگی به سمت داخل کشتی در حرکت بودند. کشتی داشت بار میزد. جمال ماشین را داخل صف برد. اما در همانجا باز خراب شد. موتور از کار افتاده بود. چند بار سعی کرد روشنش کند و راه بیفتد، ولی نشد. ماشین تعطیل شده بود! نگاهی به جمال انداختم. زل زده بود به روبرو. به نظر میرسید الان است که بزند زیر گریه!
گفتم: «جمال، تو برو. [به سلامت].»
با تعجب نگاهم کرد.
ادامه دادم: «ریش تو بیشتر منو نگران میکنه تا نیروهای امنیتیِ طنجه! بودنت باعث میشه اینجا تابلو باشیم. پیاده شو برو.»
پرسید: «واقعا؟» به نظر میرسید خیالش راحت شده باشد. اما خیلی زود چهرهاش باز در هم رفت. گفت: «مطمئنی نمیخوای سوار اون کشتیِ سبته بشی؟»
با عصبانیت و دندانقروچه گفتم: «آره مطمئنم. فقط برو!»
یک لحظه انگار میخواست چیزی بگوید. اما چیزی نگفت. فقط شانههایش را انداخت بالا. بعد دست کرد توی جیبش و یک دسته پول درآورد و داد به من. این هزینۀ بلیط کشتی و همۀ چیزهای دیگر بود. حکیم به من اعتماد نکرده و به همین خاطر پولها تمام این مدت دست جمال مانده بود.
گفت: «برادر، دست خدا توی طنجه به همراهت.» بعد در را باز کرد و پیاده شد. چند ثانیه بعد که سرم را چرخاندم هیچ اثری از او نبود.
منبع:مشرق
انتهای پیام/
یه کم وقت بذارید و از خانواده های شهدا خاطره های شهیدان را جمع آوری کنید و ثبت کنید خیلی بهتره