به گزارش خبرنگار گروه استان های باشگاه خبرنگاران جوان از شیراز، جنگ ایران و عراق به صورت رسمی از شهریور ۱۳۵۹ شروع و هشت سال به طول انجامید، استان فارس برای دفاع از میهن اسلامی نقش بسزایی داشت و توانست بیش از چهارده هزار و ۶۰۰ شهید را به انقلاب تقدیم کند.
شیراز شهدایی مانند عباس دوران برای دفاع از میهن خود را به دنیا معرفی و کسانی مانند غلامحسین غیب پرور که دفاع کردند و ماندند تا در خدمت انقلاب باشند.
داستان زندگی بعضی از ما انسانها به منزله قصه یک شب طوفانی است که دریای درونمان میخروشد و هنوز ساحل پیدای وجودمان را نشناخته ایم و بر ساحل نشسته ایم و قایق وجودمان را به دریای کمال نمیاندازیم، چون از شکست و ناکامی هراس داریم در حالی که انسان خدا جو و خداپرست مانند ناصر ماهی گیری بود که بدون ترس، با تلاش و پشتکار ماهی مهر و محبت الهی را از آب گرفت و به دیدار یار رسید.
شهید ناصر ورامینی در خانوادهای مذهبی در مرداد ماه سال ۱۳۴۵ چشم به جهان باز کرد. او فردی بود که زحمتهای پدر و مادر را میدید و آنها را از دل و جان احترام فراوان به آنها میگذاشت. زمان گذشت پرستوهای وجود، او را از دانش سطحی رها کرده و به سوی آگاهیهای عمیق هجرت دادند. او از همان نوجوانی عاشق امام حسین بود و روضه حسین شهید را همیشه زیر لب میخواند و به همراه مادر در مراسم عزای حسین حاضر میشد و نوحه خوانی می کرد.
بعد از به پیروزی رسیدن انقلاب اسلامی و شروع جنگ ایران و عراق، رسانه، روزنامه و همه حال هوای جنگ داشتند و در مورد اشغال خرمشهر و ورود دشمن به خاک ایران صحبت می کردند. ناصر در آن زمان ۱۴ سال بیشتر نداشت که با هم سن و سالهایش همدل شدند و وارد گروههای بسیج شدند و هرشب بعد از نماز مغرب و عشا آموزش و صحبت شروع میشد تا پاسی از شب، بعد از یک ماه لحظه موعود فرا رسید، اما به دلیل کم سن بودن به او گفته شد که شما فقط اجازه پشت جبهه بودن را داری به همین دلیل ناصر با نگرانی به خانه آمد و با همکاری برادر بزرگتر خود، شناسنامه برادر را گرفت و ثبت نام کرد.
اولین مجروحیت او در سال ۱۳۶۱ در فتح خرمشهر بود وقتی وارد خانه شد با سن کم در جواب مادر نگران گفت: مادر جان اگر من و امثال من به جبهه نرویم و از ایران و ناموس دفاع نکنیم دشمن به خاک ما تجاوز و تمام ایران را خواهد گرفت.
سالها گذشت او ۲۰ ساله بود که سمت فرمانده گروهان را به دست گرفت او جوانی بود که که از شقیقه، دندان، و گوشها ترکش خورده بود تا انگشت پاهایش، اما دست بردار نبود، ۲۱ سال داشت که با خواهر به درد دل نشست و گفت:می خواهم ازدواج کنم تا یادگاری از خود به جا گذارم خواهش می کنم در این امر مرا یاری کن.
دی ماه سال ۱۳۶۶ بادهای سرد زمستانی خبری خوش را برای ناصر آوردند که برای هر مردی شیرینتر از آن وجود ندارد او پدر شده بود آنقدر خوشحال که از مغازه پدر شیرینی و پدر شدن را با هم رزمانش جشن گرفت.
به خانه آمد و جشنی دیگر ترتیب داد و به همسرش زهرا گفت: من میدانم که در زمان تولد فرزندم نیستم پس همین امروز جشن می گیرم و چند روز بعد آماده جبهه شد. آن خداحافظی با بقیه خداحافظیهای ناصر فرق داشت او رو به مادر کرد و دست همسر بهتر از جانش را در دستان مادر گذاشت و گفت: مادر جان اول خدا بعد هم این عزیزان بهتر از جانم، بعد هم رو به همسرش کرد و گفت: اگر فرزندمان دختر شد نامش فاطمه و اگر پسر نامش محمد مهدی، سپس همسرش به او گفت: من بعد از تو چه کنم؟ ناصر در جواب همسرش به او گفت: نگران نباش تو وظیفه مادری خود را ادا کن و بعد در کنار من باش.
مهدی امینی صمیمیترین دوست شهید ناصر ورامینی در گفتگو با خبرنگار گروه استان های باشگاه خبرنگاران جوان از شیراز، گفت: شب شام غریبان بود به ناصر گفتم بچهها را جمع می کنم و یک عزاداری راه بیانداز، ناصر سنگ تمام گذاشت و نوحه حضرت رقیه و امام حسین,(ع) را به خوبی خواند. گروهان واقعا بعد از مراسم سرشار از روحیه شد.
گروهان قاسم به سمت مقر نزیه، که مقر اصلی فرماندهی ولجستیک تیپ مستقر در خط بود، حرکت کرد. با ناصر از قبل تقسیم کار شد، من با دسته بهنام از در ورودی مقر تراجل و ناصر با دسته فرج زاده مقر را دور میزدیم عملیات یک شبیخون واقعی در اوج غافلگیری بود مقر با سیمهای خاردار احاطه شد.
از ورودی مقر که با یک جاده به عقبه وصل میشد آرام و بی صدا، همچنان که عراقیها بلوکهای چیده شدهای انداخته بودند و برای فرار از گرما چیزی شبیه به تختخواب که با پشه بند سفید احاطه شده درست کرده بودند و به خواب عمیق فرو رفته بودند هر چه نگاه کردیم مشخص نبود که چند نفر هستند، اما از دمپاییهای عربی و پوتینهایی که کنار تختخواب افتاده بودند آمارشان را مشخص کردیم، ناصر کارش سختتر بود، چون به زحمت و دقت باید می گشت و از میان آن همه مین و سیم خاردار از بالای مقر راهی پیدا کند.
وی ادامه داد: عملیات با شروع درگیری شروع شد ،ناصر هم به اتفاق بچههای یحیی با شجاعت شروع و در کمترین زمان ممکن در دل مقر بدون هیچ تلفاتی الحاق کردیم، بچهها از شادی سر از پا نمی شناختند و از خوشحالی سجده شکر به جا آوردند. در همین حین ناگهان یکی از بچههای گروهان با صدای بلند صدا زد: تعدادی عراقی در سنگر است، ناصر مثل برق به سمت سنگر دوید و من و بهنام هم پشت سرش و پس از صدا زدنهای مکرر بالاخره بیرون آمدند، اما ناصر اجازه شلیک به کسی نداد . با عالیکار تماس گرفت و تاییده را گرفت هنوز حرفش تمام نشده بود که یکی از نیروها که اسلحه اش در وضعیت رگبار بود هر سه را به رگبار بست. ناصر چهره اش از ناراحتی در هم رفت و با حالتی اندوه کنار سنگر رفت و با همان حالت غم نشست.
مادر شهید ناصر ورامینی در گفتگو با خبرنگار گروه استان های باشگاه خبرنگاران جوان از شیراز، بیان کرد: ناصر چند سالی بیشتر نداشت که چادر نمازم را بر میداشت و روی سرش میانداخت و تمام خواهر برادرانش می گفت بنشینید می خواهم روضه امام حسین(ع) بخوانم وشروع به روضه و مداحی میکرد و تا اشک پدر را در نمیآورد ول کن نبود.
مادر ادامه داد: ناصر از همان بچگی عشق حسین را در قلبش داشت کمی بزرگتر که شد سر نماز با خواندن زیارت عاشورا اشک از چشمانش جاری میشد و همیشه میگفت: روی قلبم نوشته یا حسین. او با خواهر و برادرانش بسیار مهربان بود و به پدر احترام فراوان می گذاشت طوری که وقتی با بدن ترکش خورده به خانه میآمد پایش را جلوی پدر دراز نمیکرد، وقتی تشنه میشد با گفتن یاحسین متوجه میشدم که تشنه است.
سردار رنجبر یکی از همرزمان شهید ناصر ورامینی نیز در گفتگو با خبرنگار گروه استان های باشگاه خبرنگاران جوان از شیراز، گفت: چند روزی تا عملیات والفجر هشت نمانده بود، ولی تاریخ دقیقش را هیچ کس نمی دانست و برای همین باید برنامههایی را که آمادگی جسمی و معنوی بچهها را حفظ کند و بالاتر هم ببرد پیاده میکردیم. در جلسات به فرماندهان تاکید میشد که از آموزش های خسته کننده استفاده نکنند، چون عملیات بسیار سختی را در پیش داشتیم و تاکید شده بود از مداحان به نام شهر استفاده شود، اما گردان ما مداح بسیار خوبی داشت ناصر هم مداح و هم فرمانده حاضر و آمادهای بود.
وی بیان کرد: چند روز گذشت شب عملیات بود مجلسی ترتیب داده شد ناصر هم مداحی کرد نگاهم به جواد حسین زاده بود که دقایقی سر به سجده بود و دلم نیامد حال معنویش را خراب کنم یکدفعه دیدم ناصر با یک حالت معنوی دستانش را دور گردنم انداخت و گفت: دعا کن که من هم شهید شوم و با مکافات از دست او نجات پیدا کردم.
ناصر ورامینی فرمانده گروهان عملیات والفجر ۱۰ در دشت خرمال عراق چهار ساعت مانده به تحویل سال ۱۳۶۷ به درجه شهادت رسید و همسرش وقتی دخترش فاطمه را به دو سال تمام رسانید به دیدار حق شتافت.
شهید ناصر ورامینی خود و خدایش را شناخت و رفت و تنها یادگار خود فاطمه را در این دنیا گذاشت.
انتهای پیام/چ