سایر زبان ها

صفحه نخست

سیاسی

بین‌الملل

ورزشی

اجتماعی

اقتصادی

فرهنگی هنری

علمی پزشکی

فیلم و صوت

عکس

استان ها

شهروند خبرنگار

وب‌گردی

سایر بخش‌ها

لحظاتی با یک کبوتر گلگون کفن /معرفی شهید ماشالله نامجو

شهید نامجو علاوه ایثار جان خود در زندگی شخصی فردی بود که به فقرا می رسید و خیلی ها بعد از شهادتش هنوزهم به یادش بودند .

به گزارش گروه استان های باشگاه خبرنگاران جوان از کرمان  ،   ماشالله نامجو فرزند حسین در تاریخ ۴ شهریور سال ۳۸ در کرمان چشم به جهان گشود.
راوی: مادر شهید


حقوقی که از سپاه می‌گرفت، تمامش را خرج مستمندان می‌کرد.


زادگاهمان باغین، در پانزده کیلومتری کرمان بود و ازدواج که کردیم آمدیم در شهر کرمان ساکن شدیم. همسرم کوره آجرپزی داشت، دو سه سالی را کرمان ماندیم، ماشاءاله به دنیا آمد. کار و بارمان رونقی نداشت. ماشاءاله که دو ساله شد دوباره برگشتیم باغین.
تا اینکه به مدرسه رسید و راهی مدرسه شد. روز‌های اول همراهیش می‌کردم، اما زود با محیط مأنوس شد. خیلی بازیگوش بود.
خیلی وقت‌ها مثلاً امروز که لوازم می‌گرفت، فردا دوباره تقاضا می‌کرد، می‌گفتم: مادر دیروز مداد یا پاک کن یا ... به تو دادم! می‌گفت: فلانی نداشت، دادم به او.
گاهی جریمه می‌شد، گاهی در مدرسه بازداشت می‌شد! پدرش می‌گفت: اگر درست را بخوانی و پسر خوبی باشی، برایت دوچرخه می‌خرم، همان لحظه می‌گفت: باشه. همین که از هم جدا می‌شدند، ماشاءاله راه خودش را می‌رفت و کار خودش را می‌کرد.
یکی از همکلاسی هایش مادر نداشت، خیلی به ایشان توجه می‌کرد. هر روز او را به بهانه‌ای به خانه می‌آورد و از وی پذیرایی می‌کرد.
اگر فقیری درب خانه مان را می‌زد، امکان نداشت بگذارد دست خالی برود. گفت: مادر فقیری در زد من چیز مناسبی ندیدم مقداری از این چای را به او دادم.
خیلی به فقرا می‌رسید. دست گشاده‌ای داشت. خیلی از فقرا و متکدیان ماشاءاله را می‌شناختند.
به سال چهارم دبیرستان که رسید همزمان با درسش، در جلسات مذهبی، سخنرانی‌ها و راهپیمایی‌ها هم شرکت می‌کرد و حضور فعالی داشت.
خوشبختانه انقلاب زودتر از آنکه فکر می‌کردیم به پیروزی رسید. با پیروزی انقلاب ماشاءاله و دوستانش خودشان را وقف کرده بودند.
مدت زمان زیادی را مهاباد بود. مرخصی می‌آمد گاهی شش ماه نمی‌آمد، زنگ می‌زد، گریه می‌کردم، التماس می‌کردم می‌گفتم بیا دلم برایت تنگ شده، می‌گفت: مادر اینجا کار زیاد است و من تجربه پیدا کرده ام نمی‌توانم کارم را رها کنم.‌
می‌گفتم: «عزیزم تو بعد از ۵ یا ۶ ماه سختی کشیدن آمده ای! من این‌ها را برای تو خریده ام، برای تو درست کرده ام.» می‌گفت: «بچه‌های همسایه بخورند، انگار که من خورده ام.»
حقوقی که از سپاه می‌گرفت، تمامش را خرج مستمندان می‌کرد.


سر کوره آجرپزی، کارگر داشتیم، می‌رفت مایحتاج و خوراک برای آن‌ها می‌خرید و تحویلشان می‌داد.
بعضی وقت‌ها هم اصلاً‌حقوقش را از سپاه نمی‌گرفت و می‌گفت: خرج امور انقلاب و سپاه بشود بهتر است، زیرا اوایل سپاه پشتوانه مالی مثل حالا نداشت.
شهریور تلخ ۱۳۵۹ از راه رسید. جنگ ایران و عراق آغاز شد، جنگ جنوب کشور هم به غرب اضافه شد. حالا دیگر ماشاءاله در هر دو جبهه می‌جنگید، گاهی جنوب و گاهی غرب. خیلی وقت‌ها در هوای گرم، در منطقه جنوب می‌جنکید و سرما را در غرب. می‌گفتم: مادر! کارهایت برعکس است، گرما را جنوب می‌مانی و سرما را در غرب! می‌خندید و می‌گفت: مادر مگر دست خودمان است؟ هر جا لازم باشد می‌جنگم. برای رزمندگان چه فصلی است، مهم نیست.
عملیاتشان آغاز شد. از رادیو و تلویزیون اخبار جنگ را پی می‌گرفتیم و می‌دانستیم که ماشاءاله در این عملیات حضور دارد.
تلفن منزلمان به صدا در آمد، ماشاءاله خودش پشت خط بود. با صدایی خندان گفت: «من از بیمارستان زنگ می‌زنم. پایم از زیر زانو قطع شده!» ناگفته نماند من هم به این مقدار راضی بودم! می‌گفت: «روی مین رفتم و پایم قطع شد. طوری خرد و متلاشی شد که فقط پاشنه ام سالم بود ولی آرزوی یک آخ را بر دل دشمن گذاشتم.» از روحیه خیلی بالایی برخوردار بود.
سعی کردم متقاعدش کنم به ماندن ولی نه! انگار که میخ آهنین نمی‌رفت به سنگ.
گفتم پس باید تکلیف ازدواجت را روشن کنی و بعد بروی. مدتی بود از دختر یکی از آشنایانمان برایش خواستگاری کرده بودیم. هر وقت می‌گفتم کارهایت را انجام بده تا مراسم عقدتان را بگیریم، می‌گفت: «اگر زنده ماندن! باشد.» این بار دیگر رهایش نکردم. ماشاءاله ولی با این توضیحات قبول کرد که بعد از ماه رمضان عقد کند. دو ماه از مجروحیتش می‌گذشت که تصمیم گرفتیم که عقد و عروسی اش را با هم بگیریم. مقدمات کار را فراهم کردیم و مراسم عقد و عروسی اش را برگزار کردیم.
بعد از عروسی یک هفته سفر ماه عسلش را به مشهد مقدس رفت. از مشهد که برگشت، یک هفته کرمان ماند و سپس عازم جبهه شد و گفت: «می روم و این بار چهل روز بیشتر نمی‌مانم» و به همسرش گفت: «ضمناً خانه مناسبی را هم جستجو می‌کنم و مرحله بعدی انشاءاله با هم می‌رویم.»

درست سر چهل روزی که گفته بود، آمد. اما چه آمدنی، ماشاءاله رشید، دلیر و مرد من این بار خودش نیامد، با پای مصنوعیش هم نیامد، هیچ وقت ماشاءاله را آرام ندیده بودم. از بچگی بی قرار بود، برای اولین بار دیدم که آرام است. تازه فهمیدم که این همه تلاش و بی قراری برای وصال بوده. به هر حال رسید! به قصد و خواسته اش، به محبوبش، به منتهای آرزویش. خودش می‌گفت: «مادر اگر بمانم می‌میرم!» راست می‌گفت، رفت تا زنده بماند و فصلی نو را آغاز کند.
وضع مالی تقریباً خوبی داشتیم، با این حال حقوق سپاه یا قبل از آن پول توجیبی که پدرم به ایشان می‌داد، تمام خرج اطرافیان و یا فقرا می‌شد.

راوی خواهر شهید


پدرم در عملیات فتح المبین به شهادت رسید.

سیزده فروردین، مسعود آمد و خبر شهادت پدر را داد. مراسم مرسوم را برگزار کردیم. هفتم شهادت پدرم که برگزار شد، مسعود عزم رفتن داشت، مادرم گفت: «مسعود جان تو دیگر فکر رفتن را از سرت بیرون کن. با این وضعیتی که ما داریم، پدرت به شهادت رسیده، تو پایت را از دست داده ای، برادرت هم که جبهه است، به فکر خودت نیستی به فکر ما باش!» در جواب مادرم گفت: «من تاجان در بدن دارم باید در خدمت اسلام باشم و از اسلام دفاع کنم.»
یکی دو روزی از مراسم هفتم پدرم که گذشت عملیات شروع شد. مسعود بی قرار بود و ناراحت که چرا در عملیات حضور ندارد. به ایشان گفتند با این پایی که تو داری و داغ پدرت، به هر حال باید مدتی بمانی!‌
می‌گفت: «شهادت پدرم داغ نیست! داغ این است که من نتوانم خودم را به عملیات برسانم.» و عصر همان روز حرکت کرد و رفت.
در شهادت پدرم، در انظار مردم و در مراسمات هیچ زمان گریه نکرد. ما هم که گریه می‌کردیم سعی می‌کرد به هر شکل و به هر سخنی و صحبتی که شد آراممان کند، ولی خودش در خلوت خیلی گریه می‌کرد. این را بار‌ها با چشم خودم دیدم. به ما می‌گفت: «شهادت گریه ندارد، شهادت پدر برای ما افتخار بزرگی است.» در حالیکه علاقه شدیدی به پدرم داشت. این حرف‌ها را که به ما زد، چند دقیقه بعد دیدم داخل اتاق پذیرایی ایستاده و بی صدا اشک می‌ریزد.


تحمل سختی‌ها برایش لذتی خاص داشت.
انگار قرارداد و تعهد رودررویی با خدا داشت. قبول سختی و برداشتن بار از دوش دیگران را بر خوش فرض می‌دانست و به همین دلیل برایش سهل و شیرین بود.
جزء قوی‌ترین فرماندهان جنگ بود. پشت سرش هم ندیدم کسی از عملکردش ناراضی باشد. به جز نیکی از نامجو نشنیدم و ندیدم.
بنده شخصاً به صراحت بگویم خام وارد گروه اطلاعات عملیات شدم ولی با رفتار شهید نامجو و درس‌های عملی ایشان، پخته شدم و درس‌های زیادی آموختم. با کوچکترین برخوردی که پیش می‌آمد از کوره در می‌رفتم، ایشان صبوری به من آموخت. از غیبت، تهمت و دروغ به شدت و به معنای واقعی پرهیز داشت. شرایطی فراهم کرده بود که انس و الفت بر جمعمان حاکم بود و مایه ترقی و تعالی روحی، جسمی و شغلی همه بچه‌های گروهمان بود. شالوده اصلی شخصیتمان زمانی ریخته شد که در کنار شهید نامجو بودیم، بچه‌ها را خلاق و توانمند و مدیر تربیت کرد، در حالی که کسی برای تربیت و آموزش نرفته بود، رفته بودیم در کنار هم کار کنیم. اما ناخواسته ایشان معلم بود و ما متعلم.
شهید نامجو از کسانی بود که نماز شبش ترک نمی‌شد.
ما نیروی تحت امر بودیم، کاری به ما سپرده می‌شد انجام می‌دادیم بخشی از شب را بیدار بودیم، کمین بودیم یا کار دیگری می‌کردیم، گاهی اوقات توان بلند شدن برای نماز صبح را نداشتیم، وقت نماز خواب می‌ماندیم
چیزی به نام گذران اوقات فراغت در رفتار ایشان نمی‌دیدم، هر وقت از عملیات فارغ می‌شد به برنامه‌ریزی و تقویت پایه‌های اصلی موفقیت در رزم می‌پرداخت.


راوی: محمود دارابی، همرزم شهید


از ایمان و تقوایش خیلی صحبت می‌شود ولی شنیدن کی بود مانند دیدن!
در منطقه مهاباد مشغول عملیات بودیم، ابتدای عملیات شهید نامجو نبود، گویا از بوکان می‌آمده، وقتی که به مهاباد می‌رسد متوجه می‌شود که نیرو‌ها درگیرند.
خیلی‌ها نمی‌دانستیم که نامجو در عملیات بوده، بعد از عملیات خبر دادند که نامجو در این عملیات به شهادت رسیده که خبر واقعاً تأسف بار و سنگینی بود.
محاصره مهاباد که شکسته شد، چیزی نگذشت که جنگ در منطقه جنوبی کشور آغاز شد. آقای نامجو بعد از آزادسازی مهاباد هم مدتی مهاباد ماند و کارش را ادامه داد. با شروع جنگ به جنوب آمد و بر اساس تجربه‌ای که داشت کار شناسایی و اطلاعات عملیات را به عهده گرفت.
به منطقه هم که آمدیم، خیلی سعی داشت به مأموریت شناسایی برود ولی ما مانع می‌شدیم. فکر می‌کردیم که این پای مصنوعی به هر حال مقداری از توان و سرعت عمل را از ایشان گرفته است.
باید با شهید نامجو دوستی و رفاقتی برقرار می‌کردی، تا بفهمی تقوا و ایمان و مرامی که از نامجو می‌گویند، یعنی چه! گاهی دیر دوستی اش را آغاز و ابراز می‌کرد، اما همینکه دوست می‌شد دیگر در رفاقت سنگ تمام بود.

و نامجوی مظلوم در حالی در تنهایی و غربت به شهادت رسید که خود از پایه گذاران و راه اندازان اطلاعات لشکر ثاراله بود.
جایش خیلی خالیست و جای امثال نامجو خیلی خالیست. باید دوباره مادر دهر زاد و ولد نماید و مثلی شان خلق شود.


راوی: جواد رزم حسینی


عاشق سپاه بود. تمام وقتش را وقف سپاه کرده بود.
حتی شب‌ها را هم غالباً در سپاه بود، کمتر شبی به منزل می‌رفت. شب‌ها در سپاه برنامه عبادت و تهجد و دعا و مناجات داشتند، البته هر وقت که فراغت داشت چرا که سپاه از همان ابتدای تشکیل، کار و فعالیت شبانه روزی داشت. عضو فعال گروه ضربت بود. گروه ضربت، وظیفه اش مقابله و مبارزه با کوموله‌ها و دمکرات‌ها و منافقین بود.
هر کسی جرأت نمی‌کرد وارد شود ولی ایشان بدون ترس و واهمه وارد می‌شد.


راوی: حمید اسماعیلی، همرزم شهید


صبور، فعال، کم حرف و خنده رو بود.
اوایل انقلاب بود. اطراف سپاه درگیری اتفاق افتاد، بچه‌های سپاه رفتند پشت بام سپاه سنگر گرفتند و تیراندازی می‌کردند. شاید بخشی از تیراندازی‌ها غیرضروری بود و فقط ایجاد رعب و وحشت برای معارضین می‌کرد. بعضی از بچه‌های سپاه دو خشاب هم خالی کرده بودند. ولی شهید نامجو وقتی پایین آمد حتی یک تیر هم از خشابش خالی نکرده بود. من از ایشان پرسیدم که آقای نامجو این همه تیراندازی شد، چرا خشاب‌های تو دست نخورده است؟
با هم به مأموریت کردستان رفتیم. شجاعتش زبانزد بود ولی هیچ وقت خودش را مطرح نمی‌کرد. در کردستان خبر دادند که بچه‌های ارتش در تپه ۱۳۸ محاصره شده اند. یک ساعت به اذان صبح بود، آژیر آماده باش را به صدا درآوردیم و همه ضربتی آماده شدند. ۱۴ نفر نیرو زبده و کارآزموده نیاز بود. بچه‌ها همه اعلام آمادگی کردند ولی همان ۱۴ نفر انتخاب شدند از جمله شهیدان نامجو و حمید شفیعی. آقای نامجو را به عنوان سرگروه یا فرمانده گروه انتخاب کردیم و راه افتادند.
همه روی نامجو حساب می‌کردند. بارزترین ویژگی نامجو کم حرفی، شجاعت و خنده رویی اش بود.
اهل هیچ ادعایی نبود. هر مسئولیتی داشت اصلاً‌مهم نبود. هر کاری که پیش می‌آمد و لازم بود انجام می‌داد و از انجام هیچ کاری رویگردان نبود. خنده رویی هم نه به این معنی که همیشه بخندد بلکه لبخند رضایت مندی از وضعیتی که در آن قرار می‌گرفت
رشادت‌های شهید نامجو ماندنی است.
صبح بعد از عملیات هم که هنوز هوا گرگ و میش بود و درست روشن نشده بود، اول با شهید نامجو تصمیم گرفتیم جنازه شهدایمان را از میدان عملیات جمع کنیم، چون می‌دانستیم به محض روشن شدن آفتاب سر و کله بعثی‌ها پیدا و منطقه را آتش می‌پوشد و دیگر جنازه‌ای پیدا نخواهد شد. یک وانت نیسان انداختیم جلو با آقای نامجو و دو سه نفر دیگر پشت سرش می‌دویدیم و جنازه‌ها را می‌انداختیم بالای نیسان. دشمن جمع کردیم و فرستادیم عقب.
گفتن از ماشاءاله نامجو آسان است ولی شناخت واقعیت شخصیت نامجو از عهده این کلمات و خاطرات ساخته نیست. لکن قطره‌ای است از دریای متلاطم شخصیت این آدم بزرگ.
در ساعت ۹:۳۰ شامگاه ۲۳ خرداد سال ۱۳۶۱ مصادف با بیست و یکم ماه رمضان عملیات رمضان آغاز شد که یکی از بزرگترین عملیات‌های زمینی پس از جنگ جهانی دوم به شمار می‌رود.
عملیات آغاز شد. نامجو خداحافظی کرد و با چهار نفر از بچه‌های تخریب حرکت کرد. به فاصله زمانی کوتاهی گردان رزم هم پشت سر نامجو راه افتاد. فاصله نیرو‌ها با نامجو حدود سیصد متر بود. یعنی این مقدار نامجو جلوتر از گردان حرکت می‌کرد که محور و معبر عبور نیرو‌ها را مشخص کند. ده دقیقه تا یک ربع گذشت. خبری از نامجو نشد. سردار سلیمانی هم تماس می‌گرفت و موقعیت گردان را می‌خواست.
بعد از ربع ساعت نامجو آمد. با نگرانی گفت: «معبرمان را گم کرده ام.» گفتیم چه باید کرد؟ باید فکری کنیم. گفت: «سیم تلفن که مشخصه مسیر ما بوده گم شده.»‌گردان همانجا روی زمین خوابید.
مجدداً مدتی طول کشید، شاید نیم ساعت، نیم ساعت جانکاه گذشت. آنقدر صحنه سحت بود که قبل از شروع عملیات؛ گردانمان چند شهید و مجروح داد! هواپیما بمب باران می‌کرد، خمپاره می‌آمد، گلوله توپ می‌آمد، قیامت شده بود.
این شهید دلاور در ۱۲ تیرسال ۶۳ به شهادت رسید
روحش شاد یادش گرامی وراهش پر رهرو باد
انتهای پیام/ی
گزارش: آذر عسکرپور

لحظاتی با شهید گلگون کفن

تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.