هرچند وقت یکبار با چهره گرفتهای به خانه میآمد و میگفت: «فلانی هم رفت...کسی فکر نمیکرد خدا او را هم بخرد...» اما یک روز خبر شهادت خودش را برای همسرش آوردند. خبر شهادتی بدون تابوت و پیکر و تشییع. یک فیلم و عکس از او مانده بود که خود داعش منتشر کرد و آخرین پیامی که در بی سیم اعلام کرد و... حالا سه سال است که خانوادهاش با همین نشانهها یادبود شهادتش را ساختهاند. دو فرزند دارد که هر دو گاه و بیگاه بهانه نبودن پدر را میگیرند اما او همچنان صبورانه پاسخ گوی سوالات کودکانه آنان به بزرگترین ابهامهای زندگیشان است.
لیلا اسدی همسر شهید جاویدالاثر مدافع حرم علی سلطانمرادی است. محمدرضا 11 ساله و فاطمه 6 ساله حاصل درخشان حدود 12 سال زندگی مشترک آنهاست. علی سلطانمرادی متولد 57 بود و 36 ساله بود که در 22 بهمن سال 93 در منطقه درعا در سوریه به شهادت رسید و حالا همسرش راوی حماسههای این شهید جاویدالاثر است.
همسر شما در سال 93 به شهادت رسید یعنی تقریبا جزو اولین مدافعان حرم ایرانی بود که در سوریه شهید شد. چه شد در فضایی که هنوز کسی زیاد نمیدانست در سوریه چه خبر است رفت و شهادت نصیبش شد؟
وظیفه شرعیاش میدانست که برود و دفاع کند. تقریبا بعد از شهادت او بود که نام مدافعان حرم درآمد و کم کم رایج شد. در واقع بعد از این شهدای اول بود که هیاهوی مدافعان حرم جامعه را فراگرفت. در آن هنگام هم حرم حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س) در خطر بود و باید برای دفاع میرفت و هم به لحاظ امنیتی، جنگی خارج از مرزها شکل گرفته بود و اگر مدافعان حرم آنجا حضور نداشتند، امروز در خیابانهای تهران باید میجنگیدیم و امنیت را از دست میدادیم.
چند سال با هم زندگی کردید؟ از خطرات شغلش و انتخابهای خطرناکی که در سایه مهارتهایش ممکن است داشته باشد چیزی میدانستید؟
ما 11 سال و 10 ماه با هم زندگی کردیم. از همان اول یعنی وقتی در مراسم خواستگاری برای ازدواج با هم صحبت میکردیم، ایشان میگفت: «کار من طوری است که ممکن است من هفته بعد نباشم...» من هم آن موقع عشق شهادت بودم. خوشحال میشدم که کسی نصیبم شود که در این فضاها زندگی میکند و از این مدل حرفها میزند. ولی ایشان با این حرف خواست از سختیهای کارش برای من بگوید که عمر دست خداست ولی ممکن است که من یک هفته بعد نباشم. چون خطرات متوجه ایشان فقط در جایی مثل سوریه نبود. ایشان یک نظامی بود و در موقعیتها و ماموریتهای مختلف کاری دچار مجروحیتهایی هم شده و جانباز شد. همیشه عادت داشت که بهترینها را انتخاب کند. هدفش هم درگیری با دشمنان اسلام بود و در نهایت درگیری رودررو با دشمنان نصیبش شد.
بعد از جانبازی چطور توانست به سوریه برود؟
از وقتی جانباز شد، برخی کارهای سخت بر عهدهاش گذاشته نمیشد. بعد از اینکه حالش بهتر شد و موقعیت کارش از شکل اداری درآمد، توانست به سوریه برود. چون نیرو مخصوص بود و کار چریکی میکرد، برایش ماندن در بخش اداری سخت بود. میگفت من برای اینجا نیستم و این کارها کار من نیست. به همین دلیل به محض بهبودی به سوریه رفت. در سوریه مجروح نشد و یکسره شهادت نصیبش شد.
چند وقت بعد شهید شد؟
بیست و ششمین روز حضورش در سوریه به شهادت رسید، اما دو روز بعد خبر شهادتش را به ما دادند. چون از پشت وارد خط دشمن شده بود و در همان ساعات اول همرزمانش مطمئن نبودند که شهید شده، برای همین دو روز طول کشید تا به ما خبر شهادتش را بدهند.
گفتید شخصا از ابتدای ازدواج به خط مبارزه و شهادت علاقه مند بودید. این نوع تفکر شما باعث میشد که احتمال شهادت همسرتان را بدهید؟ یا هیچوقت به این موضوع فکر نمیکردید؟
بله دعا هم میکردم. مثلا در دل نوشتهای که من برای شب ازدواجمان برای همسرم نوشتم، برایش آرزوی شهادت کردم. و ایشان هم در نامههایی که برای من نوشته، آورده است که: «هیچ چیز نمیتواند ما را از هم جدا کند مگر شهادت که اگر اینطور شود هم در بهشت برین فراموشتان نمیکنم.» هم او همه جا از شهادت حرف میزد و هم من برایش آرزوی شهادت میکردم. چون بالاخره همه ما مسافریم و یک روز باید از دنیا برویم و چه بهتر که بهترین نصیب ما شود. و همیشه انسان باید برای کسانیکه دوستشان دارد، بهترینها را بخواهد. الان من هم برای خودم و هم برای بچههایمان از خدا خواستهام که از دنیا رفتنمان انشاالله با شهادت باشد.
میگویند خانمها میخواهند کسی که دوستش دارند را پیش خودشان نگه دارند.
بله؛ من هم اینگونه نبود که دعا کنم همان روزها همسرم شهید شود. آن هم در جوانی. قطعا تحملش سخت است. چون در راه خوبی رفته، آدم احساس زیبایی میکند و میگوید قشنگ است وگرنه برای خود انسان، زندگی با توجه به ویژگیهای این دوره و زمانه سخت است. من میگویم وقتی قرار بود همسرم در آن تاریخ از دنیا برود، همان بهتر که شهادت قسمتش شده است. اگر قرار بود با تصادف برود و مرگش فانی باشد که اصلا خوب نبود، چرا نباید راضی باشم که بهترینم برای همیشه جاودانه باشد؟ چرا نباید کسی که اینهمه برای اسلام تلاش کرد عند ربهم یرزقون شامل حالش شود؟ وقتی انسان اینها را میداند برای همه عزیزانش بهترینها را خواستار میشود.
شاید این سوال برای خیلی از مردم مطرح باشد که سبک زندگی شهدای مدافع حرم و تفکراتشان با بقیه تفاوتی داشت یا نه؟ چه چیزی آنها را از بقیه متمایز کرد و به شهادت رساند؟
ما هم در این جامعه زندگی میکردیم و زندگی دنیوی را مثل بقیه داشتیم. تازه همسر من سعی میکرد همه جوره بهترینها را برای من برآورده کند. وقتی چیزی میخرید، بهترینها را بخرد. البته برای ما وگرنه خودش ساده زندگی میکرد. صداقت و خلوص نیت داشت. وقتی کاری میکرد، نمیخواست دیگران ببینند و بگویند فلانی این کار را کرد. میخواست خدا ببیند. سر این کار ادعایی نداشت. شاید اگر خیلیها در مقام و موقعیت او بودند، فعالیتهایی مثل او داشتند، خیلی سریع بروز میدادند و هر جا مینشستند، میگفتند من اینچنین کردم و آنچنان کردم. ولی او تازه بعد از شهادتشان شناخته شد. چون اصلا صدایش را در نمیآورد و میگفت اگر کاری کردم برای اسلام کردم. بنظرم خلوص و دل پاک و بیادعا بودنش باعث شد که خدا او را بخرد.
البته در یک نگاه هم با بقیه فرق داشت. گاهی دوستان و همکارانش به خاطر دریافت حقشان آشوب به پا میکردند. علی آقا اما اگر حقش را هم نمیدادند میگفت: «خب ما آن طرف را داریم. انشاالله آن دنیا در خدمتیم.» میگفت: «ما دیگر حرفمان را زدیم و همه جوره حقمان را طلب کردیم.» توقعاتش با اطرافیانش فرق داشت. یک ساله مترجم زبان عربی شد. و یک کتاب دو هزار کلمهای ترجمه کرد. هیچ کس این موضوع را نفهمید همه بعد از شهادتش به آن پی بردند. شاید هر کس دیگری بود، یک روز این کتاب را رونمایی میکرد و به همه میگفت که من چنین کاری کردم. ولی ایشان این کار را نکرد. مترجم ویژهای در محل کارش بود.
شبانه روز شاید سه یا چهار ساعت میخوابید و وقت زیادی را برای فعالیتهایش میگذاشت. دنبال این بود که همیشه خودش را به روز کند و آماده جهاد باشد. وقتی خبر جهاد در سوریه به او رسید همان روز آمد و گفت من از این به بعد دیگر باید آماده باشم. شبها میرفت و میدوید و پیادهروی و نرمش میکرد تا همیشه بدنش هم آماده باشد و در شرایط سخت کم نیاورد. خبرهایی که از رشادتهایش در سوریه به من رسیده است، نشان میدهد که روسفید بوده است.
چطور به شهادت رسید؟
با همرزمش «شهید عباس عبداللهی»، برای شناسایی رفته بود که آنجا به کمین میخورند. نیروهای مقاومت خواسته بودند گروهی در منطقهای جلو بروند و شرایط منطقه را بررسی کنند که همسرم گفته بود: «نه؛ خطر دارد اول من بروم و امنیت و پاکسازی منطقه را اعلام کنم تا به دوستان دیگر خطری نرسد.» به همراه همرزمش جلو میرود و آزادی سه یا چهار روستا را هم در بیسیم به دوستانش اعلام میکند. در یکی از روستاها به یک کمین خورده بودند و نزدیک به 20 یا 30 نفر سر این دو نفر ریخته بودند و آنها را به شهادت رساندند. ایشان خبر شهادت همرزمش را در بیسیم اعلام میکند و آخرین چیزی که از او شنیده بودند، ذکر «یا ابوالفضل» بود. همرزمش عباس عبداللهی از تبریز آمده بود که هر دو هم در منطقه درعا سوریه مفقودالاثر شدند.
در این سه سالی که از شهادت همسرتان گذشت چقدر با خانوادههای شهدای مدافع حرم در ارتباط بودهاید؟
اکثر خانوادهها را میشناسیم و دوستانمان هم عموما از این خانوادهها هستند و این افتخاری بوده که بعد از شهادت همسرم نصیب من شده است. ارتباط در حد رفت و آمد کردن است تا بچههایمان با هم باشند و بزرگ شوند. چون بالاخره دردهایمان مشترک است. چون بچههایی که پدر بالای سرشان است بالاخره یک بار هم پیش میآید که بابایشان را صدا کنند و یا چیزی بخواهند. در این شرایط بچههای ما که پدر ندارند، اذیت میشوند. ما سعی میکنیم اکثرا با همدیگر باشیم که فرزندانمان بدانند بچههای دیگری هم هستند که دردهای مشترک با آنها دارند. در حد کمکهای مشاورهای که با بچههایمان چطور رفتار کنیم سعی داریم ارتباطمان را حفظ کنیم.
کدام یک از شهدای مدافع حرم از همرزمان همسرتان بودند که شما در جریان رابطه دوستانهشان با همسرتان بودهاید؟
شهید مهدی عزیزی از دوستان صمیمی علی آقا بود که یکسال قبل از علی شهید شد و همسرم به دوستانش گفته بود: «من بعد از مهدی دیگر دل به دنیا ندارم.» وقتی شهید عزیزی به شهادت رسید. همه در خانه ما مات و مبهوت شهادتش بودند. یک ماه قبلش علی آقا گفت: «اقا مهدی رفت سوریه.» و بعد ماه رمضان بود که یک روز علی به من گفت: «نمیدانم شاد باشم یا ناراحت.» گفتم: «چی شده؟» گفت: «آقا مهدی شهید شد. نمیدانم ناراحت باشم از اینکه از پیش من رفت یا خوشحال باشم از اینکه به آرزویش رسید.» خلاصه تایک هفته خانه ما در سکوت شهادت مهدی عزیزی بود.
شهید علی یزدانی، شهید شیردل، شهید محرم ترک، شهید شیرخانی، شهید بیضایی و.. همه از دوستان علی آقا بودند. برخی از این شهدا چون در دوره دانشجویی و یا در مأموریتها با هم زندگی میکردند، صمیمی شده و خاطرات زیادی داشتند. علی آقا هم چند وقت یک بار که به خانه میآمد میگفت: «فلانی هم رفت... چه کسی فکر میکرد فلانی هم شهید شود؟ و خدا او را هم بخرد... ما از درون بچه ها خبر نداریم.»
شهادت همسرتان را برای بچهها چطور توضیح دادید؟ به خصوص که پیکری هم از ایشان برنگشته است.
به بچه ها گفتم آدم بدها میخواستند بیایند شما را اذیت کرده و بکشند، بابا رفت که نگذارد اینها بیایند. فاطمه وقتی دیگر خیلی دلتنگ میشود میگوید: «نه کاش میگذاشت بیایند. کاش من هم بروم پیش بابام.» وقتی دلتنگ میشود این حرفها را میگوید ولی ماجرا را اینگونه برایش تعبیه کردم که بابا رفته از شما دفاع کند که شهید شده. از پشت به او ضربه زدهاند. دوستانش هم پیشش نبودهاند وگرنه کمکش میکردند. برای فاطمه اینها را میگویم اما پسرم که دیگر این موضوع را درک میکند.
بچهها با مسئله شهادت پدر چطور برخورد کردند؟ توانستهاند کنار بیایند؟
شهادت با فوت فرق دارد. شهادت گواهی دادن به زنده بودن است. بنابر این خود شهدا مدد میکنند. واقعا هم ما و هم بچهها را مدد کرد. کم کسی نرفته است. سقف خانه و سایه سری از خانه رفته است اما فقط از نظر ظاهری. هرچند همین نبودن ظاهری هم دلتنگی دارد. مخصوصا دختربچهها بیشتر دلتنگی میکنند. حالا پسرها خیلی بروز نمیدهند. پسر من هم گاهی با برخی تغییر رفتارها دلتنگیاش را نشان میدهد. اما فاطمه 6 ساله از دلتنگیاش میگوید. ما هر شب روضه خوانی داریم. هر شب پرده را کنار میزند و بیرون را نگاه میکند تا اگر پدرش در آسمان باشد به او شب به خیر بگوید. ما که بزرگیم دلتنگی میکنیم، بچهها که بیشتر. ولی مددی که میشود غیرقابل وصف است. دخترم سه ساله بود که پدرش شهید شد. تمام خاطرات یادش هست. تمام صحنههایی که با پدرش بوده یادش هست. سه ساله بود و روضه حضرت رقیه(س) هم در تمام مراسمهای شهادت همسرم به پا بود. الحمدلله که دردی از درد اهل بیت(ع) را کشیدیم.
منبع: تسنیم
انتهای پیام/