سایر زبان ها

صفحه نخست

سیاسی

بین‌الملل

ورزشی

اجتماعی

اقتصادی

فرهنگی هنری

علمی پزشکی

فیلم و صوت

عکس

استان ها

شهروند خبرنگار

وب‌گردی

سایر بخش‌ها

اشعارشهادت حضرت رقیه(س) ویژه ماه صفر

اشعار شهادت حضرت رقیه(س) ویژه ماه صفر را در اینجا بخوانید.

به گزارش تکیه حسینی باشگاه خبرنگاران جوان؛غم سه ساله امام حسین(ع)همواره دست‌مایه سرایش اشعار مختلفی بوده که ما در اینجا برخی از آنها را آورده‌ایم.

مرا دشمن به قصد کُشت می‌زد
به جسم کوچک من مُشت می‌زد
هرآن گه پایم از ره خسته می‌شد
مرا با نیزه‌ای از پُشت می‌زد
***
توئی ماه من و من چون ستاره
غمم گشته پدرجان بی‌شماره
اگر روی کبودم را تو دیدی
مکن دیگر نظر بر گوش پاره

***
بیا بشنو پدرجان صحبتم را
غم تو بُرده از کف طاقتم را
دو چشم خویش را یک لحظه وا کن
ببین سیلی چه کرده صورتم را

شاعر:سید هاشم وفایی

شبیهِ هر چه که عاشق، سَرَت جدا شده است
تمامِ هستیِ پهناورت جدا شده است
غزل چگونه بگویم ز قطعه‌های تنت؟! 
که بیت بیتِ تو از پیکـرت جدا شده است
چه سرگذشتِ غریبی گذشت از سَرِ تو! 
چگونه تاخت که سرتا سرت جدا شده است؟! 
کبوتران حرم، بال و پر نمی‌خواهند
که از حریمِ تو بال و پرت جدا شده است
فدای قامت انگشتِ تو که رفت از دست
به این بهانه که انگشترت جدا شده است
طلوع کرده سَرَت... کاروان به دنبالش
می‌انِ راه ولی دخترت جدا شده است
که نیست در تنِ او جان، که بی‌امان بدَوَد
چگونه از پیِ این سَر، دوان دوان بدود؟ 
نشسته داغِ تو بر قلبِ پاره پارهٔ او
شده کبود در این آسمان ستارهٔ او
کمی گذشت که یک سایه‌ای رسید از راه
که تازیانه به دستش گرفته و ناگاه
به ضرب می‌زند آن را به پهلویش که بیا
کِشیده است کمان دار، گیسویش که بیا
دوباره خاطرهٔ کوچه تازه شد در دشت
خمیده قامت و بی‌جان به کاروان برگشت
رسیده‌اند به شام و خرابه منزلشان
سَری به دامن و سِرّی نهفته در دلشان
وصالِ دختر و بابا رسیده است امشب
به غیرِ اشک، چه کَس حل نموده مشکلشان؟ 
* «نماز شامِ غریبان...» که گفته‌اند، اینجاست! 
وضو، ز خونِ سَر و قبله بود مایلشان
می‌انِ عاشق و معشوق، جانِ دختر بود
که ذرّه ذرّه به پایان رسید حائلشان
هزار نکتهٔ باریک‌تر ز مو اینجاست
در این سکوت که پیچید دورِ محملشان
وزیده است صدایی... شبیهِ لالایی ست
بغل گرفته پدر را! عجیب بابایی ست
به روی پای کبودش، نشسته خوابیده
شبیهِ مادرِ پهلو شکسته خوابیده
خرابه ساکت و آرام، اشک می‌ریزد
شکسته بغض و سرانجام اشک می‌ریزد
رسیده است سحرگاهِ شستنِ بدنش
رسیده است سحر... یا شبِ کبودِ تنش؟! 
خمیده‌تر شده زینب در این سحر انگار
خرابه از غمِ او شد خراب‌تر انگار!

شاعر:عارفه دهقانی

این روز‌ها جز گریه غمخواری نداری
جز در صبوری سوختن کاری نداری
تن‌ها شدی خیلی دلت را غم گرفته
در بارگاهت هیچ زوّاری نداری
نه در رواق و صحن نه پای ضریحت
ریحانۀ بابا عزاداری نداری
حتی کبوتر در حریمت پَر نگیرد
جز گَرد و خاکِ غربت انگاری نداری
صد لشکرِ مختار تحتِ امر داری
کی گفته بی‌بی جان کَس و کاری نداری
تکفیریِ از هر چه شمر و زَجر بد‌تر
تو فکر کردی که شرف داری نداری
این قبر مُهرِ بیمۀ عباس خورده
چاره به جز برگشت با خواری نداری

شاعر:علیرضا شریف

بر نیزه‌ها از دور می‌دیدم سرت را
بابا! تو هم دیدی دو چشم دخترت را؟ 
چشمانم از داغ تو شد باغ شقایق
در خون‌‌ رها وقتی که دیدم پیکرت را
ای کاش جای آن همه شمشیر و نیزه
یک بار می‌شد من ببوسم حنجرت را
بابا تو که گفتی به ما از گوشواره
همراه خود بردی چرا انگشترت را
با ضرب سیلی تا که افتادم ز ناقه
دیدم کبودی‌های چشم مادرت را
یک روز بودم یاس باغ آرزویت
حالا بیا با خود ببر نیلوفرت را

شاعر:یوسف رحیمی

از خیمه‌ها که رفتی و دیدی مرا به خواب
داغی بزرگ بر دل کوچک نهاده‌ای
گرچه زمن لب تو خداحافظی نکرد
می‌گفت عمّه‌ام به رخم بوسه داده‌ای
من با هوای دیدن تو زنده مانده‌ام
جویای گنج بودم و ویرانه نشین شدم
ممکن نشد که بوسه دهم بر رخت به نی
با چشم خود ز خرمن تو خوشه چین شدم
تا گفتگوی عمّه شنیدم میان راه
دیدم تو را به نیزه و باور نداشتم
تا یک نگه ز گوشهٔ چشمی به من کنی
من چشم از سر تو دمی بر نداشتم
با آنکه آن نگاه، مرا جان تازه داد
اما دوپلک خود ز چه بر هم گذاشتی
یکباره از چه رو، دو ستاره افول کرد
گویا توان دیدن عمّه نداشتی
من کنار عمّه سِتادم به روی پای
مجروح پا و اِذن نشستن نداشتم
دستی سیاه بی‌ادبی کرد با سرت
من هم کبود دست روی سر گذاشتم

شاعر:علی انسانی

مرغ بسمل شده‌ای بال و پرش می‌سوزد
کودکی زندگی‌اش در نظرش می‌سوزد
دختری که وسط خیمه‌ای گیر افتاده
اولین شعله که آید سپرش می‌سوزد
سپرش سوخته و چادرش آتش گیرد
تا تکانی بخورد موی سرش می‌سوزد
بعد از آن قائله دیگر کمرش راست نشد
اثر سوختگی دور و برش می‌سوزد
تا رسد قطره اشکی سر زخم گونه
ناگهان گوشه چشمان ترش می‌سوزد
شده‌ام مثل‌‌ همان مادر محزونی که
همه شهر ز آه سحرش می‌سوزد
عمه؛ آن شب که مرا روی هوا می‌آورد
ریشۀ موی سرم بین اثرش می‌سوزد
تا ترک‌های لب تشنه بابا دیدم
جگرم گفت: هنوزم جگرش می‌سوزد
بعد از آنی که لبانم به لبانش چسبید
سینه‌ام از نفس شعله ورش می‌سوزد

شاعر:قاسم نعمتی

طورنشین می‌شوم سحر که بیاید
جلوهٔ ربانی پدر که بیاید
جار فقط می‌زنم میان خرابه
یار سفر کرده از سفر که بیاید
صبح خبر می‌دهند رفتن من را
از پدر رفته‌ام خبر که بیاید
نوبت ناز من است صبر ندارم
ناز مرا می‌خرد پدر که بیاید
گریهٔ من مال عمه است، و گر نه
زود مرا می‌برند، سر که بیاید
حرف «کنیز» ی زدن چه فایده دارد... 
گریه فقط می‌کنم اگر که بیاید
طفل، بساطی برای ناز ندارد
مقنعه و گوشواره در که بیاید
شاعر:علی اکبر لطیفیان
یک نیمه شب بهانهٔ دلبر گرفت و بعد
قلبش به شوق روی پدر پر گرفت و بعد
اما نیامده ز سفر مهربان او
یعنی دوباره هم دل دختر گرفت و بعد
آنقدر لاله ریخت به راه مسافرش
تا خواب او تجلی باور گرفت و بعد
آخر رسید از سفر، اما سر پدر
سر را چقدر غمزده در بر گرفت و بعد
گرد و غبار از رخ مه‌مان مهربان
با اشک چشم و گوشهٔ معجر گرفت و بعد
انگار خوب او خبر از ماجرا نداشت
طفلک سراغی از علی اصغر گرفت و بعد
از روزهای بی‌کسی‌اش گفت با پدر
یعنی نبرد بغض و گلو در گرفت و بعد: 
خورشید من به مغرب گودال رفتی و
باران تیر و نیزه و خنجر گرفت و بعد
معراج رفتی از دل گودال قتلگاه
نیزه سر تو را به روی سر گرفت و بعد
دلتنگ بود دخترت و سنگ ِ کینه‌ای
بوسه ز چهره و لب و حنجر گرفت و بعد
اما دوباره فرصت جبران رسیده بود
یک بوسه آه از لب پرپر گرفت و بعد
جان داد در مقابل چشمان عمه‌اش
با بال‌های زخمی خود پر گرفت و بعد... 

شاعر: یوسف رحیمی

حضرت رقیه (س) -شهادت

 نیزه دارت به من یتیمی را، داشت از روی نی نشان می‌داد
زخم هرچه گرفت جان مرا، هر نگاهت به من که جان می‌داد
تو روی نیزه هم اگر باشی، سایه‌ات همچنان روی سر ماست
ای سر روی نیزه!‌ای خورشید! گرمیت جان به کاروان می‌داد
دیگر آسان نمی‌توان رد شد، هرگز از پیش قتلگاهی که... 
به دل روضه خوان تو -که منم-، کاش قدری خدا توان می‌داد: 
سائلی آمد و تو در سجده، «انّمایی» دوباره نازل شد
چه کسی مثل تو نگینش را، این چنین دست ساربان می‌داد؟ 
کم کم آرام می‌شوی آری، سر روی پای من که بگذاری
بیشتر با تو حرف می‌زدم آه، درد دوری اگر امان می‌داد

شاعر:رضا يزداني

زخم هایم همه اش گشته مداوا مثلاً
چشم کم سوی من امشب شده بینا مثلاً

آمدی تا که تو همبازی دختر بشوی
باشد ای رأس حنا بسته تو بابا مثلاً…

…مثلاً خانه مان شهر مدینه است هنوز
و تو برگشته ای از مسجد و حالا مثلاً…

…کار من چیست ؟ نشستن به روی زانوی تو…
کار تو چیست ؟ بگو …شانه به موها مثلاً…

یا بیا مثل همان قصه که آن شب گفتی
تو نبی باشی و من ، ام ابیها مثلاً

جسم نیلی مرا حال ، تو تحویل بگیر
مثل آن شب که نبی فاطمه اش را مثلاً...

محمد علی کردی
 
من ماندم و خونابه و پاهای زخمی
روی پرو بالم نشسته جای زخمی 

دنبال تو شیرین ترین بابای دنیا
منزل به منزل میروم باپای زخمی 

دیروز و امروزم پراز درد است بابا
تو نیستی میترسم از فردای زخمی 

از بامها آتش بروی معجرم ریخت
یادم نرفته سوزش و گرمای زخمی... 

که باعث کم پشتی موهای من شد
خون لخته شد در بین این موهای زخمی 

یک دختر زخمی نشسته چشم بر در
درانتظار دیدن بابای زخمی

بابا خودت گفتی که من دنیات هستم
حالا ببین جان میدهد دنیای زخمی

بابا بیا درلحظه های آخر من
مادر بزرگم آمده زهرای زخمی 

من مثل یک رود پراز خونم ولی تو
ای وای من بابای من دریای زخمی 

با نیزه آمد پیکرت را زیر و رو کرد
پاشیده ای در دشت ای صحرای زخمی 

درقاب چشمان کبود عمه زینب
من ماندم و خونابه و پاهای زخمی... 

مهدی امامی

سخت است وقتی روضه وصف دختری باشد
حالا تصور کن به دستش هم، سری باشد 

حالا تصور کن که آن سر، ماهِ خون رنگی
در هاله‌ای از گیسویی خاکستری باشد

دختر دلش پر می‌کشد، بابا که می‌آید،
موهای شانه کرده‌اش در معجری باشد 

ای کاش می‌شد بر تنش پیراهنی زیبا ...
یا لااقل پیراهن سالم‌تری باشد 

سخت است هم شیرین زبان‌ باشی و هم فکرت
پیش عموی تشنه‌ی آب آوری باشد

با آن‌همه چشم انتظاری باورش سخت است
سهمت از آغوش پدر تنها سری باشد

شلاق را گاهی تحمل می‌کند شانه
اما نه وقتی شانه‌های لاغری باشد 

اما نه وقتی تازیانه دست ده نامرد
دور و برِ گم گشته‌ی بی‌یاوری باشد 

خواهرتر از او کیست؟ او که، هر که آب آورد
چشمش به دنبال علی اصغری باشد 

وای از دل زینب که باید روز و شب انگار
در پیش چشمش روضه‌های مادری باشد

وای از دل زینب که باید روضه‌اش امشب
«بابا ! مرا این بار با خود می‌بری؟» باشد 

بابا ! مرا با خود ببر ، می‌ترسم آن بدمست
در فکر مهمانی و تشت دیگری باشد 

باید بیایم با تو، در برگشت می‌ترسم
در راه خار و سنگ‌های بدتری باشد 

باید بیایم با تو، آخر خسته شد عمه
شاید برای او شب راحت تری باشد؟ 

قاسم صرافان

شمع ها می سوزد و زخمی ترین پروانه ام
عطر نان تازه دارد غنچه ی پیمانه ام 

شانه های کوچکم از بس که می لرزد دگر
عمه زینب سر نمیذارد به روی شانه ام 

حال که برگشته ای بابا به دختر ها بگو
من عروسک داشتم روزی میان خانه ام 

"با"با" بابا زبان من نمی چرخد ببین
بهر هر کاری؛دگر محتاج تازیانه ام 

دختر زهرایم و دیدی که آخر شام را
نیمه شب آتش زدم با نعره ی مردانه ام

راستی اصلا تو معنای کنیزی را بگو
حرمله با خنده می گفت ای کنیز خانه ام

من کبوتر بچه ای بودم پر و بالم شکست
جان زهرا زود برگردان مرا به لانه ام 

آه یادم رفته اصلا ساکن نیزه شدی
آه یادم رفته دیگر ساکن ویرانه ام 

گیسوانم سوختند و توی همه بسته شده اند
من که می دانم همه از دست من خسته شده اند 

علی حسنی

من از این بازی دنیا گله دارم بابا
دل خون از سفر و فاصله دارم بابا

جای خلخال در این راه پر از شمر و سنان
دور پاهام چرا سلسله دارم بابا

من که با پای پیاده ندویدم هرگز
زیر پایم چقدر آبله دارم بابا

چشمت از خرمن موهام اگر کرده سوال
دوسه تا سوخته گیسو بله دارم بابا

محرمی نیست در این بادیه جز عمه و من
ترس از بی کسی قافله دارم بابا

با یتیمی من این حرمله شوخی کرده
من چه مقدار مگر حوصله دارم بابا

عمه ام نیز شبی رو به نجف کرده و گفت
من دلی سوخته از حرمله دارم بابا

امیر عظیمی

   ديگر بس است زحمتِ عـمّه نمي دهم
      حتي شده است مِنّـتِ ديوار مي كشم
      بابا تحملِ نفسم مشكلم شده
      از پهلوئي كه خورده زمين كار مي كشم
      **
      با چوبِ خيزرانِ پدرهاي خود هنوز
      پيشِ خرابه دختركان گرمِ بازي اند
      گهواره ی علي ، گُلِ سر، كفشهاي من
      بابا برايشان فقط اسباب بازي اند
      **
      از مجلسي كه حرف كنيزي ما شنيد
      احوال خواهرت چقدر ريخته به هم
      بايد مرتبت كنم امشب كه نيزه نيست
      رگهاي حنجرت چقدر ريخته به هم
      **
      يك سنگ از ميان دو نيزه عبور كرد
      شكر خدا به جاي سرت خورد بر سرم
      جـان رباب، شكر خدا سنگ دومي
      جاي سر پسرت خورد بر سرم
      **
      يك چند بار را كه خود من شمرده ام
      افتاده اي ز نـيزه به روي زمين شان
      جز نيزه دار همسفري داشتي مگر؟
      بوي تو مي دهد چقدر خورجينشان
       
      **
      پيشاني تو را كه مداوا نكرده اند
      قدري چكيد خون جبينت به روي من
      انگشتر تو داشت و زد روي گونه ام
      افتاد نقش روي نگينت به روي من
      **
      دندانِ شيريم كه شكست، سرم شكست
      هر كس كه ديد روي مرا اشتباه كـرد
      عمّه به معجـرم دو گِره زد، كشيدنش
      روي مرا كشيدنِ مـعجر سيـاه كرد
      **
      ته مانده هاي گيسوي نازم تمام شد
      در بينِ مُشت پيرزنـي گيـر كرده است
      لقمه به دست حرمله مي خورد نان ولي
      با پشتِ دست طفلِ تو را سير كرده است    
       
      حسن لطفي

    از دشت پربلا و مکانش که بگذریم
      از ظهر داغ و بحث زمانش که بگذریم
       
      یک راست می رسیم به طفل سه ساله ای
      از انحنای قد کمانش که بگذریم
       
      از گم شدن میان بیابان کربلا 
      یا از به لب رسیدن جانش که بگذریم
       
      تازه به زخم های کف پاش می رسیم
      از زخم های گوش و دهانش که بگذریم
       
      حتی زنان شام به حالش گریستند
      از حال عمه ی نگرانش که بگذریم
       
      خیلی نگاه حرمله آزار می دهد
      از خاطرات تیر و کمانش که بگذریم
       
      با روضه ی کشیده ی گوشش چه می کنند
      از گوشواره های گرانش که بگذریم
       
      دروازه کودکان بدی داشت لااقل     
      از ازدحام پیر و جوانش که بگذریم
       
      در مجلس یزید زبانش گرفته بود 
      از حرف های سخت و بیانش که بگذریم
       
      حالا به گریه کردن غساله می رسیم
      از دستهای زجر و توانش که بگذریم...
       
      سعید پاشازاده

 بر نيزه ها از دور مي ديدم سرت را
      بابا تو هم ديدي دو چشم دخترت را؟
       
      چشمانم از داغ تو شد باغ شقايق
      در خون رها وقتي که ديدم پيکرت را
       
      اي کاش جاي آن همه شمشير و نيزه
      يک بار مي شد من ببوسم حنجرت را
       
      بابا تو که گفتي به ما از گوشواره
      همراه خود بردي چرا انگشترت را
       
      با ضرب سيلي تا که افتادم ز ناقه
      ديدم کبودي هاي چشم مادرت را
       
      يک روز بودم ياس باغ آرزويت
      حالا بيا با خود ببر نيلوفرت را
       
      یوسف رحیمی

  سه سالش بود اما درد بسیار
      نهالی بود و برگ زرد بسیار 
       
      شبیه پیرزن ها راه می رفت
      دلش پر بود از آه سرد بسیار
       
      میان گریه گاهی حرف می زد 
      شکایت از همه می کرد بسیار
       
      اگر گاهی زمین می خورد آه اش
      همه را گریه می آورد بسیار
       
      خدایی درد دارد مشت خوردن
      برای بچه از نامرد بسیار
       
      کشید آنقدر موی این پری را 
      که می ترسید از هر مرد بسیار
       
      شبیه فاطمه بودن همین است 
      کمی عمر و بجایش درد بسیار
       
      مهدی صفی یاری

من آن شمعم که آتش بس که آبم کرده، خاموشم
همه کردند غير از چند پروانه، فراموشم
اگر بيمار شد کس، گل برايش مي برند و من
به جاي دسته گل باشد سر بابا در آغوشم
پس از قتل تو اي لب تشنه، آب آزاد شد بر ما
شرار آتش است اين آب بر کامم، نمي نوشم
تو را در بوريا پوشند و جسم من کفن گردد!
به جان مادرت، هرگز کفن بر تن نمي پوشم
ز زهرا مادرم خود ياد دارم رازداري را 
 از آن رو صورت خود را ز چشم عمه مي پوشم
دوباره از سقيفه دست آن ظالم برون آمد
که مثل مادرم زهرا ز سيلي پاره شد گوشم
اگر گاهي رها مي شد ز حبس سينه فريادم
به ضرب تازيانه قاتلت مي کرد خاموشم
فراق يار و سنگ اهل شام و خنده دشمن
من آخر کودکم اين کوه سنگين است بر دوشم
سپر مي کرد عمه خويش را بر حفظ جان من
نگردد مهرباني هاي او هرگز فراموشم
دو چشم نيمه بازت مي کند با هستي ام بازي
هم از تن مي ستاند جان هم از سر مي برد هوشم
بود دور از کرامت گر نگيرم دست «ميثم» را
غلام خويش را گر چه گنه کار است، نفروشم

غلامرضا سازگار

تو میان طشت جاخوش کرده ای بابا - ولی 
من برای دیدنت بالا و پایین می پرم 
من تقلا کردن ام بی فایده ست پاشو ببین 
حال دیگر گشته ام مانند زهرا مادرم 
یاد داری آمدم من پابه پای نیزه ات 
یاد داری تو کبودی های روی پیکرم
هرچه من اصرار کردم تازیانه می زدند 
ناگزیر از چادر عمه گرفتم بر  سرم 
در میان کوچه و بازار شهر شام بود 
بر سرش میکرد طفلی شاد و خندان معجرم 
هرچه بوده مطرب و رقاصه اینجا آمده 
شادمانی میکنند در پیش چشمان ترم 
در میان بزم عیش و نوش جای تو نبود 
خیزران- دندان تو - هرگز نمیشد باورم 
بی حیایی داد میزد با اجازه یا امیر 
باخودم آن دختر شیرین زبان را می برم

علیرضا خاکساری

از نيمه شب گذشته و خوابش نبرده بود
طفل سه ساله اي كه، دگر سالخورده بود
در گوشه ي خرابه ،به جاي ستاره ها
تا صبح ،زخم هاي تنش را ،شمرده بود
از ضعف،ناي پاشدن از جاي خود نداشت
آخر سه روز بود، كه چيزي نخورده بود
بادست هاي كوچكش، آرام و بي صدا
از فرط درد، بازوي خود را فشرده بود
اين نيمه جان مانده هم از، لطف زينب است
ورنه هزار مرتبه در راه مرده بود
پیش از طلوع، بانوی گوهر شناس شهر
آن گنج را به دست خرابه سپرده بود

محسن عرب خالقي

انتهای پیام/

تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
نظرات کاربران
انتشار یافته: ۲
در انتظار بررسی: ۰
حسین مسافر
۱۷:۳۴ ۱۶ مرداد ۱۳۹۸
عالی بود خدا خیرتون بده
ناشناس
۰۵:۰۱ ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۷
فوق العاده است،شعرهاتون .خدا اجر دهد.