سایر زبان ها

صفحه نخست

سیاسی

بین‌الملل

ورزشی

اجتماعی

اقتصادی

فرهنگی هنری

علمی پزشکی

فیلم و صوت

عکس

استان ها

شهروند خبرنگار

وب‌گردی

سایر بخش‌ها

قربانی اسیدپاشی اصفهان: هنوز درد می‌کشم

«سهیلا»، قربانی اسیدپاشی، نمود همان جوهره درد است؛ دو سال پیش درد، مچش را گرفت و منتظر است دوره‌اش تمام شود اما تقریبا متوجه شده که این «درد درونی» دوره ندارد.

 به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان،«درد»، یک پوسته خارجی دارد و زیر پوسته هم محتویات دیگری. گریه، بی‌اشتهایی، افت فشار، سرگیجه و سرم مربوط به پوسته درد است. همان چیزی که شدید است و دیده می‌شود؛ مثل صحنه ریختن اسید روی صورت؛ فریاد می‌زنیم، سرمان را به چپ و راست تکان می‌دهیم، شانه‌ها را بالا و پایین داده و با صدای بلند گریه می‌کنیم و این می‌شود اولین واکنش ما به شروع یک درد. این پوسته درد است؛ دوره‌ای دارد و دوره‌اش تمام می‌شود.

چند سال طول می‌کشد و می‌شود عادت، می‌شود اجبار به پذیرش اما جوهر درد نمود بیرونی ندارد. من کلماتش را ندارم که توصیفش کنم، میلی هم به توصیفش ندارم، اثراتش ناشناخته‌اند.
 
«سهیلا»، قربانی اسیدپاشی، اما نمود همان جوهره درد است؛ دو سال پیش درد، مچش را گرفت و منتظر است دوره‌اش تمام شود اما تقریبا متوجه شده که این «درد درونی» دوره ندارد. همه چیز مثل قبل است و سهیلا همان آدم قبلی است، فقط کمی چهره‌اش عوض شده است، دیگر وکیل نیست، نمی‌تواند صخره‌نوردی کند و شاید نتواند غریق‌نجات باشد؛ البته یک تفاوت کوچک دیگر: انگار به چیز دیگری غیر‌ از دردش نمی‌تواند فکر کند. 9 مهر سال 93، رانندگی و سطل اسید.
 
سرش با حالت تشنج به چپ و راست چرخیده و بعد چشم‌هایش؛ همانی که انگار به سقف اتاق خیره شده اما بیشتر که نگاهش می‌کردم به نظر می‌رسید به هیچ جا خیره نشده است؛ چشم‌ها بسته و نگاه خاموش و مرده. مدام به اینها فکر می‌کنم، به لحظه‌ آن اتفاق. آخرین چیزی که دیده؛ لحظه‌ای که به بیمارستان رفته، لحظه‌ای که از درد فریاد می‌زده و منتظر پذیرش بوده است.


 
سهیلا، قربانی اسیدپاشی در اصفهان است، قربانی بی‌گناهی که زندگی‌اش بربادرفته و در 28 سالگی نابینا شده است؛ دختر خوش‌قلبی که با هر گله، چندین بار از حمایت‌ها تشکر می‌کند و با صدای خنده‌هایش روی درد را کم می‌کند. امید، پس‌زمینه ثابت زندگی‌ سهیلا شده اما بااین‌حال، گریه‌هایش را کرده است.

«هیچ‌چیز برایم مهم نیست؛ فقط می‌خواهم ببینم»

 
جدا از دست‌هایی که همه این دو سال پابه‌پای بی‌قراری‌های سهیلا بوده و توانسته غم را قورت بدهد، یک چیزی گلویش را می‌فشارد. «بعد از اینکه آقای هاشمی چشمم را جراحی کرد، بینایی‌ام حفظ شد و بعد از مدتی برای یک جراحی دیگر به اسپانیا رفتم. عملی در بارسلون انجام شد که از استخوان پا به چشمم پیوند زدند، دید عالی داشتم و با دوربینی که در چشمم گذاشتند، دید یکی از چشم‌هایم را به طور کامل به‌دست ‌آوردم.»
 
بعد از مهر 93، خیلی‌ها برای سهیلا آمده‌اند، مانده‌اند و با حمایت‌هایشان دلش را قرص کرده‌اند. «هفت ماه بینایی داشتم ولی به‌خاطر آلودگی هوا و مشکلاتی که برای ویزا پیش آمد، مخاط دهانم که باید روی چشم قرار می‌گرفت، از بین رفته بود و مجبور شدم دوباره به اسپانیا برگردم ولی جواب نداد و حتی پیوند قرنیه هم نتیجه‌بخش نبود.
 
وقتی از خواب بیدار شدم، دوربین از چشمم افتاده بود و از آن روز به بعد دیگر ندیدم ولی با همه ‌این مشکلات، عصب و شبکیه چشمم سالم است و امید دارم که با عمل بعدی بینایی‌ام را به دست بیاورم.»
 
پذیرفتن این درد با همه حمایت‌ها، هنوز بعد از دوسال گلویش را می‌فشارد. چشم سهیلا پلک ندارد و بسته نمی‌شود؛ به همین خاطر، بعد از عمل جراحی عفونت کرده و کمیسیونی تشکیل شده و تا حد زیادی عفونت برداشته شده و باید تحت مراقبت ویژه باشد تا عمل بعدی انجام شود. «هیچ چیز برایم مهم نیست، فقط می‌خوام ببینم. امیدوارم درست تصمیم‌گیری بشه و بتونم بینایی‌ام رو به دست بیارم. تمام سختی‌های دنیا را تحمل کردم ولی نابینایی را نمی‌تونم تحمل کنم.
 
هر روز برای من اندازه هزار روز می‌گذره و تمام زندگیم نابود شده ولی ناامید نیستم و امیدوارم وقتی عمل جراحیم انجام شد، بتونم ببینم.» در این دو سال مسئولان زیادی از سهیلا حمایت کرده‌اند و روز دوشنبه هم شهیندخت مولاوردی، معاون رئیس‌جمهوری در امور زنان و خانواده، هم به ملاقات او رفت و در جریان روند درمانش قرار گرفت.


 
از آن سو، این همه دست و دوست، سهیلا می‌خواهد رئیس‌جمهوری را ببیند و حرف‌هایی دارد که به گفته خودش، فقط به او می‌تواند بگوید. هنگام تشکر لبخندی به لب دارد و از سرخوشی این همه خوبی از بغض بد، به اشک خوب روانه می‌شود.
 
«فعال اجتماعی خواهم شد»

سهیلا همه چیز را رها کرده و واگذارشان کرده به خودشان. نشسته کنج زندگی‌اش و دل داده به امید و منتظر است تا چیزی که مدت‌هاست خودش را به در و دیوار می‌زند تا به آن برسد، نتیجه بدهد. به جای زدن حرف‌های تلخ، بیرون‌ریختن دلخوری‌ها و نشان‌دادن خشم، امید دارد و به زندگی‌اش فرصت داده برای دوباره شروع‌کردن.
 
«همیشه سعی کرده‌ام روحیه‌ام را حفظ کنم و می‌خوام امیدی باشم برای ناامیدان و نیت کردم وقتی سلامتی‌ام رو به‌دست‌آوردم در بنیاد امید خمینی‌شهر فعالیت کنم و به‌عنوان فعال اجتماعی از مردم حمایت کنم. دوستان زیادی دارم که در این دو سال از من حمایت کردند و هیچ‌وقت نیازی به روان‌شناس و روانکاو نداشتم.
 
هرچند این اتفاق خیلی سخت بود، با حمایت‌ها تونستم با این مسئله کنار بیام و همیشه دلگرمی داشتم. من خیلی اذیت شدم و می‌خوام تو وطن و کشور خودم باشم؛ از لحاظ روحی هم هیچ مشکلی ندارم، می‌خوام جوری باشم که همه با دیدن من شکرگزار خدا باشن و هرکسی به دیدن من آمد به‌جای ناراحتی از روحیه و عشق من انرژی بگیره.»
 
سهیلا به جایی رسیده که دوست دارد به همه‌چیز و همه‌کس فرصت زندگی بدهد تا چیزی به وقت آخر نرسد. از همین جاهاست که مدام به آدم‌های زندگی‌ات فرصت می‌دهی و سهیلا می‌شود نماد صبوری و فروخوردن حرف‌های تلخ و درد؛ درد درونی‌ای که شاید برای تمام‌شدنش دوره‌ای نباشد اما توانسته جایگزین امید برایش پیدا کند.
 
«این اتفاق برای من و امثال من افتاده و باید به ما به صورت ویژه رسیدگی کنن؛ نباید ما را رها کنن.» مقداری از هزینه‌های سنگین درمان سهیلا را دولت پرداخت کرده و مابقی هزینه‌ها برعهده خانواده او بوده است.
 
«از اصفهان بدم می‌آید»

از مهر 93 تا الان خیلی چیزها تغییر کرده اما مثلا همه چیز عادی‌ است. آسمان از آن روز تلخ برای سهیلا سیاه است که هر سال به مهر که می‌رسد انگار دم غروب است و دلش بگیرد و ذهنش برود به دست سیاهی که سطل اسیدی را روی صورتش خالی کرده است؛ دستی که شاید در این دو سال سطل‌های دیگری را خالی کرده و زندگی‌هایی مثل سهیلا را زهر، دستی که کاش پشت حمایت‌ها و کمک‌ها پنهان نشود و درد، مچش را بگیرد.
 
«قبلا خیلی دلم می‌خواست بدونم کی این کار رو باهام کرده ولی الان سلامتیم برام مهمه. آدمای قبلی بخشیدن و تکرار شد؛ من نمی‌بخشم. با همه اینا چیزی نیست که من برم دنبالش، مقامات باید پیگیری کنن.
 
اون اوایل رفتم برای شناسایی دو نفر و گفتم هیچ‌کدوم نبودن ولی واقعیت اینه که من چهره‌ای ندیدم، من فقط یک دست دیدم و یک سطل اسید. نمی‌گم دنبالش نیستم ولی اون آدم الان هم که آزاده داره مجازات میشه و می‌دونم که بالاخره پیدا میشه. دلم می‌خواد به‌عنوان یک فعال اجتماعی به مردم بگم به جای اینکه پر از نفرت باشم، می‌خوام به همه محبت کنم و بگم انسانیت نمرده. برام مهمه که بدونم بابت چه جرمی به این روز افتادم؛ اگر روزی پیدا شد و فهمیدم که از روی آگاهی این کار رو کرد باید مجازات بشه.
 
با همه اینها اگر من هم دنبال متهم نرم، خیلی‌ها هستند که به‌خاطر حمایت‌هایی که از من داشتن این جریان رو پیگیری می‌کنن و نمی‌ذارن شرایط اینجوری بمونه.» این داستان مناسک خودش را دارد؛ شدید است و برای همین زود تمام می‌شود. شاید این‌طوری طراحی شده است.
 
از مهر 93 تا زمانی که چشم سهیلا بینایی‌اش را به‌دست‌آورد و دوباره بتواند ببیند. بعدش هم تا یکی دو هفته، نمی‌دانم شاید یک ماه؛ آدم درگیر دردش می‌شود، بعد تمام می‌شود. یعنی ظاهرا تمام می‌شود. همان پوسته‌اش تمام می‌شود اما غم می‌ماند برای سهیلا ولی فقط ته‌نشین می‌شود. «از اصفهان بدم می‌آید اما چیزی که به من آرامش می‌دهد تا در اصفهان بمانم، دوستانم هستند.»
 
منبع:روزنامه وقایع اتفاقیه
انتهای پیام/
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.