سایر زبان ها

صفحه نخست

سیاسی

بین‌الملل

ورزشی

اجتماعی

اقتصادی

فرهنگی هنری

علمی پزشکی

فیلم و صوت

عکس

استان ها

شهروند خبرنگار

وب‌گردی

سایر بخش‌ها

از اسارت در فکه تا طبابت در سوریه/ آزاده‌ای که در جمع مدافعان حرم حضور می‌یابد

فرامرز فرهمند سال ۱۳۶۵ پس از یک سال و چند ماه حضور در جبهه، در منطقه فکه به اسارت نیروهای بعثی در می‌آید. فرهمند چهار سال و سه ماه در اردوگاه کمپ۹ رمادی در اسارت نیروهای بعثی بود که دو سالش با سختی‌های بسیاری همراه بود.

به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان؛ وی پس از اسارت با ادامه تحصیل مدرک دکترا می‌گیرد و متخصص طب اورژانس می‌شود. این آزاده ‌و پزشک سرافراز پس از پیگیری اخبار جبهه مقاومت وقتی به یقین رسید حضور او برای رزمندگان مدافع حرم مفید واقع خواهد شد به سوریه رفت. با او درباره روزهای رزمندگی، اسارت و انگیزه‌هایش برای حضور در سوریه گپ‌وگفتی زدیم که در ادامه می‌خوانید.
 
 
 
شما چه سالی وارد جبهه شدید؟
 
 
من سال 64 از شهر شیراز به عنوان بسیجی به جبهه اعزام شدم. اسفندماه سال 63 تازه عملیات بدر انجام شده بود و بعد از انجام عملیات بدر من به جبهه رفتم.
 
 
تا پیش از اسارت در کدام عملیات‌ها حضور داشتید؟
 
 
پدافندی فاو بودم و برای عملیات کربلای 4 آموزش آبی- خاکی می‌دیدم که اسیر شدم و به عملیات هم نرسیدم. بیشتر در خط پدافندی در آبادان و فاو بودم.
 
 
اسارتتان در همان سال 65 افتاد؟
 
 
بله، من در سال 65 اسیر شدم. سه روز مانده به سال 64 وارد جبهه شدم، سال 64 دوباره چند مرتبه به صورت مرتب اعزام شدم و اردیبهشت سال 65 هم اسیر شدم. در پاتک‌های عراق در منطقه فکه که به دفاع متحرک عراق معروف بود، اسیر شدم. عراقی‌ها خطی را از ارتش گرفته بودند و ما برای بازپس‌گیری منطقه اعزام شدیم. گروهان ما خط‌شکن بود و متأسفانه بیشتر بچه‌ها شهید شدند و فقط 16 یا 17 نفر زنده ماندند که همگی اسیر شدند.
زمانی که عراقی‌ها مهران را گرفتند همزمان در فکه تک زدیم اما شناسایی خوبی صورت نگرفته بود و بعثی‌ها هم آماده حمله بودند و درگیری سنگینی به وجود آمد. درگیری‌ها تا صبح ادامه پیدا کرد و صبح دستور عقب‌نشینی آمد. ما نوک بودیم و باید آخرین نفر به عقب برمی‌گشتیم، به اتفاق فرمانده گروهان خواستیم به عقب برگردیم که دیدیم محاصره هستیم. همان‌جا ما را به رگبار بستند که چند نفر شهید شدند. فرمانده گروهان گفت که محاصره هستیم و راهی نداریم. وقتی از خط‌های دیگر نیروها را جمع کردند 16، 17 نفر شدیم که همگی در محور ما بودند. حسین معصومی فرمانده گروهان بود که بعد از اسارت شهید شد. چهار سال و سه ماه اسیر بودم و شهریور سال 69 آزاد شدیم و به میهن بازگشتیم.
 
 
آن زمان با وجود سن کمتان چه دلایلی برای رفتن به جبهه داشتید؟
 
 
جو آن زمان جوان‌ها اینطوری بود که عشق جبهه رفتن داشتند. دوستانمان به جبهه می‌رفتند و ما هم با دیدن آنها می‌خواستیم برویم. اولین بار رفتنمان به جبهه اینگونه اتفاق افتاد ولی دفعات بعد دیگر جبهه آدم را سمت خودش می‌کشید و دوست داشتی که باز هم راهی منطقه شوی. دیگر طوری نبود که کسی تشویقت کند و خودت می‌رفتی. جبهه که می‌رفتی یارگیری می‌شد و فکر می‌کردی یارهایت تنها هستند و باید کمکشان کنی.
 
 
اگر دوباره به آن روزها برگردید باز هم همین تصمیم را می‌گیرید و دوباره در جنگ شرکت می‌کنید؟
 
 
چه بسا بهتر از آن روزها با کارایی بیشتر شرکت می‌کنم. شاید آدم‌ها در طول این مدت زیاد تغییر کرده باشند ولی جبهه حق و باطل همانطور سرجایش باقی مانده‌ است. شاید کسانی از جبهه باطل به حق رفته و از حق به باطل رفته باشند ولی حق همان حق و باطل همان باطل همینطور باقی مانده و تغییری نکرده است.
 
 
لحظه اسارت اولین فکری که به ذهنتان خطور کرد چه بود؟ آیا ترس بر شما غلبه کرده بود؟
 
 
بار اول من به هیچ چیز فکر نمی‌کردم. آن لحظه به زنده ماندن و شهید شدن فکر نمی‌کنید. می‌گویید کاری کردم و حالا باید پایش بایستم. آن لحظه که اسیر شدیم می‌خواستند ما را تیرباران کنند. با وجود اینکه سنم کم بود هیچ ترسی نداشتم. حتی کسانی که کنارم ترسیده بودند را آرام می‌کردم. شاید یک نوجوان 17 ساله از درون خیلی ترسیده باشد ولی اصلاً شلوغ و التماس نکردم. ما را برای تیرباران جمع کردند که نمی‌دانم پشت بی‌سیم چه گفتند که بیخیال شدند و با ماشین به جای دیگری بردند. آن لحظه حتی آماده شهادت شدیم و اشهدمان را خوانده بودیم.
 
 
دوران چهار ساله اسارت برایتان چگونه گذشت؟
 
 
دو سال اول خیلی سخت گذشت. رئیس اردوگاهمان فردی بسیار متعصب بود که متأسفانه آدم نفهمی هم نبود. شاید اگر نفهم بود جور دیگری می‌گذشت. نامش «خضر مخلص علی» و بعثی بود و کاملاً می‌فهمید چه کار می‌کند. بعد از جنگ هم در تبادل اسرا مسئول شد و در بعضی فیلم‌ها او را می‌دیدم. بعداً دیگر خبری از او نشنیدم. بسیار سختگیر بود و اردوگاه‌ها را به بدترین شکل اداره می‌کرد. یک چیزی می‌گویم و چیزی می‌شنوید. تا دو سال نمی‌توانستیم هیچ کاری انجام دهیم. جو خفقان و پلیسی راه انداخته بود.
 
کوچه مرگ و کتک زدن روزانه تا دو سال حکمفرما بود. بچه‌ها را با کابل می‌زدند. کافی بود برای زهره چشم گرفتن، کسی که سرش بالا بود را پیدا کنند و شکنجه دهند. زمستان سال 66 یکی از بدترین سال‌های اسارت بود. بچه‌ها شورش کردند و جو اردوگاه خیلی شلوغ شد. بعثی‌ها هم همه را به بدترین و سخت‌ترین حالت سرکوب کردند.
 
سال 67 که آتش‌بس شد کم کم این جو عوض شد. فرمانده اردوگاه ترفیع گرفت و یک سرهنگ شیعه جایش آمد که هم از ما و هم از آن طرفی‌ها می‌ترسید و نمی‌دانست طرف کی را بگیرد. به هر صورت خیلی جو اردوگاه را باز کرد و فضا کاملاً عوض شد.
 
 
اسارت برای من یک نوع شروع مجدد بود. گاهی حیفم می‌آید و با خودم می‌گویم شاید بهتر می‌توانستم از آن روزهایم استفاده کنم ولی بعد که جو و زمان آن روزها را کنار هم می‌گذارم، می‌بینم واقعاً کار بیشتری امکان‌پذیر نبود.
 
 
پس از آزادی ادامه تحصیل دادید و الان پزشک هستید؟
 
 
بله، من پزشکی خواندم و متخصص طب اورژانس هستم.
 
 
کمی از دلایل و تصمیم‌‌تان برای رفتن به سوریه بگویید؟
 
 
تخصص من طب اورژانس است و هر روز اخبار جنگ عراق و سوریه را پیگیری می‌کردم. در کلیپ‌ها می‌دیدم بچه‌ها به دلایل خیلی ساده‌ای شهید می‌شوند و با خودم می‌گفتم اگر من آنجا باشم می‌توانم جلوی شهید شدن بچه‌ها را بگیرم. این فکر مدام در سرم بود و نبودن در آنجا آزارم می‌داد تا اینکه چند جا به دوستانی که با اعزام نیروها در ارتباط بودند گفتم که من در کارم ماهرم و این کارها از من برمی‌آید و اگر آنجا باشم می‌توانم این کارها را انجام دهم. آخر سر خدا لطف کرد و قسمت شد به سوریه رفتم و خیلی خوب، مفید و ثمر بخش بود. هر چند برای خانواده‌ام سخت بود ولی واقعاً حضور در جمع رزمندگان مدافع حرم برایم فوق‌العاده لذتبخش بود.
 
 
خودتان را برای هر اتفاقی مثل شهادت و جانبازی هم آماده کرده بودید؟
 
 
قطعاً! دنیا دنیای امتحان است و همه دوست دارند زنده باشند و از دنیا لذت ببرند ولی وقتی می‌بینید دشمنان چنین جنگی را تدارک دیده‌اند  و می‌خواهند منطقه را به سمت ناامنی بکشانند، در چنین وضعیتی که جنگ تحمیل شده اگر بنشینید خفتش بیشتر از زنده ماندن است. مرگ و زندگی دست خداست ولی عمل کردن و نکردن، برخاستن و نشستن دست آدم است. من دینی برگردنم احساس می‌کردم و راهی شدم. اگر باز هم لازم باشد می‌روم و درنگ نمی‌کنم. شاید مثل زمان جوانی دیگر توان جنگیدن نداشته باشم ولی تجربیاتی دارم که دوست دارم به بچه‌های جوان‌تر انتقال دهم.
 
 
تصویری که شما با این کارتان پیش روی جامعه می‌گذارید با آن تصویر مادی غالب که از پزشک‌ها در ذهن مردم نقش بسته تفاوت بسیاری دارد.
 
 
یک زمان می‌بینید مسائلی پیش می‌آید که حساب دنیا و آخرت است و دیگر نمی‌شود مثل مسائل مادی رویش حساب کرد. متأسفانه الان در جامعه اخلاق به درجه دو رفته و مقصرش پزشک‌ها نیستند. وقتی در جامعه اخلاق را در اولویت قرار ندهیم چنین اتفاقاتی هم رخ می‌دهد.
 
 
شما تجربه جنگ ایران و عراق را داشته‌اید و در صف مدافعان حرم در سوریه بوده‌اید. اگر بخواهید دفاع مقدس را با جنگی که الان در سوریه اتفاق افتاده مقایسه کنید چه تفاوت یا شباهت‌هایی وجود دارد؟
 
 
من همیشه به بچه‌ها می‌گویم باید دگراندیشانه به این جنگ نگاه کرد. ما از لحاظ تکنیکی به سبک سنتی می‌جنگیم. بچه‌های جبهه و جنگ در سوریه هم شجاع‌ترین نفرات هستند. مثلاً مواقعی که محاصره می‌شوند بچه‌ها را به عقب می‌فرستند و خودشان جلو می‌ایستند و شهید هم می‌شوند. بچه‌های فاطمیون هم بسیار شجاعانه می‌جنگند. بچه‌های نسل جدید خودمان هم عالی هستند. یک شباهتی که هنوز در هر دو جبهه می‌بینم این است که هنوز در پشتیبانی مشکل داریم. با پشتیبانی خوب می‌توان تلفات انسانی را کم کرد. این بچه‌ها جایگزین ندارند و با رفتنشان جای این بچه‌ها هیچ کس دیگری نمی‌آید.
 
 
می‌خواهم خیلی شفاف به  این سؤال پاسخ دهید؛ شما برای رفتن به سوریه کارتان را در اینجا تعطیل کردید. مدتی که آنجا بودید از لحاظ مالی برایتان چگونه گذشت و آیا برای رفتن به سوریه مبلغی دریافت کردید؟
 
 
من سه چهار ماه آنجا بودم و با احتساب اینکه با رفتن من همسرم هم کارش را تعطیل کرد در این مدت از لحاظ مالی خیلی ضرر کردیم. تا الان هم هیچ پولی نگرفته‌ام و برعکس از کارم هم مانده‌ام. من و همسرم دو هر متخصص هستیم. من و خانمم می‌توانیم بمانیم و همین‌جا پول در بیاوریم ولی چیزهای دیگری برایمان ارزشمندتر است. حتی یک بار هم از کارم اخراج شدم که خدا را شکر دوباره به سرکار برگشتم. فقط یک چیز بگویم قضاوتش با شما. یک روز یکی از دوستان که به سوریه می‌رود و می‌آید به من پیام داد که فلانی من خیلی ناراحتم و واقعاً ما آدم‌های غریبی هستیم حتی پدرم هم فکر می‌کند من به خاطر پول به سوریه می‌روم.
به هرحال جبهه باطل این نیست که حتماً رودررو بجنگد. این جبهه نفاق جدا از اینکه   رو‌در‌رو می‌جنگد در پشت جبهه هم از هر فرصتی سوء‌استفاده می‌کند. نفاق، دورویی و حقه‌بازی این کارها همیشه بوده و جبهه مقابل از تمام توانش استفاده می‌کند. آن طرف دشمنی است که نقض پیمان می‌کند و آتش‌بس می‌شکند و این سمت رزمندگانی که  کارشان واقعاً خیلی سخت است. به همین خاطر وقتی چنین حرف‌هایی می‌گویند نباید تعجب کرد. تفکر دشمن همین است که ممکن است سراغ زندگی آدم هم بیاید و حتی دوستت تو را مسخره‌ کند و بگوید برای پول و مقام می‌روید. خب اگر پول هست شما هم بروید؛ چرا نمی‌روید؟
 
منبع: جوان
 
انتهای پیام/
برچسب ها: شهادت ، سوریه ، جنگ ، اسارت
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.