این کتاب هفتاد و نه صفحهای مجموعهای از داستان های کوتاه است، که در هرکدام از این قصه ها نوآوری دیده می شود و به صورتی جدید به تحریر درآمده اند.
اولین قصه این کتاب «این داستان را نخوانید» است که عنوان کتاب هم وام گرفته از این قصه اش می باشد، که نویسنده هنگام روایت داستان به طرز جدید و جالبی ماجرای اصلی قصه را به تعویق می اندازد و با مخاطب و متن خود شوخی می کند.
نام قصه بعدی کتاب "پیله" است و به زندگی افرادی می پردازد که سال ها لب دریا زیسته اند، بی آن که شناختی نسبت به آب و شنا داشته باشند.
از دیگر داستان های کتاب می توان به "هر جا عشق بارید از ماست"، "هزار و سیصد و چهل و سومین دوست"، "شلغم خوران"، "آخرین دف" و... اشاره کرد.
قسمتی از متن کتاب را با هم میخوانیم:
اصلا نمی دانیم از کجا پیدایش شد. ما زیر سایه ی درختهای توسکا نشسته بودیم و بیاعتنا به هم چُرت میزدیم. بعضیها هم ظاهرا قدم میزدند. اگر کسی، به اشتباه و نه از روی عمد، به خط ممنوعه نزدیک میشد، ماموران مهربان و دلسوز، که همهجا نظم را حفظ میکنند و به فکر امنیت همه هستند، با صدای سوتی که هشداردهنده و در عین حال مهربان بود، آگاهش میکردند. واقعاً لحظات خوبی را سپری میکردیم..
ناگهان شنیدیم کسی دارد می دود و به طرفمان میآید. واقعاً مسخره بود. دویدن، آن هم اینجا! ظاهرا دیوانه به نظر نمیرسید. کنار ما نشست. بدون علت لبخند میزد و به همهجا نگاه میکرد. به بغل دستیام لبخند مسخرهای تحویل داد و گفت: آب که خوبه، هوام که خوب تر؛ چرا کسی نمیپره توی آب؟»
همه با تعجب به او نگاه کردیم. پریدن توی آب؟ اطمینان پیدا کردیم که مردک دیوانه است. هم زمان با هم، به وسیله ارتباط فکری، موضوع را به ماموران گزارش دادیم.
یکی از ماموران، بعد از دریافت سیل افکار ما، به او نزدیک شد و گفت: «شما اجازه مخصوص برای آمدن به اینجا دارید؟» او باز هم با لبخندی مسخره به او نگاه کرد و گفت: «اجازه؟ برای چی؟ مگه واسه اومدن به اینجا اجازه لازمه. برو بابا حالت خوش نیست
او با بی شرمی هر چه بیشتر به چهره ی مامور وظیفه شناس خیره شد و گفت: مگه من گفتم میخوام برم حموم برم شنا کن
همه با هم و با تعجب پرسیدیم: چه کار بکنید؟»
گفت:ش...نا... سه حرفه. شنا!
مامور حرفش را قطع کرد و گفت: اینها را که میفرمایید یعنی چه؟
خندههای مسخرهاش شدیدتر شد. دستهایش را روی شکمش گذاشت.
مامور با آرامش سوتش را از جیبش بیرون آورد و ما برای اولین بار صدای سوتش را، که نه هشداردهنده بود و نه مهربان، شنیدیم. مرد تازه وارد با خندهی شدیدتری گفت: سوتش!... مگه اینجا زمین فوتباله؟
همه ما به فکر افتادیم آخر این شنا یعنی چه و آن قدر فکر کردیم، تا مامور پرسید: می توانید برای ما توضیح بدهید این کلمهای را که میگوید یعنی چه؟
او گفت: یعنی هیچ کدومتون نمیدونین شنا یعنی چه؟ پس واسه چی اومدین کنار دریا؟
ما واقعاً نمیدانستیم آن کلمه یعنی چه و در ضمن، برای چه سالهاست اینجا هستیم. در همین موقع یکی از ما که دورتر نشسته بود و پیرتر از همه ما بود، گفت: یادم آمد من این واژه را هنگام کودکی شنیدهام. این واژه نوعی تمایل قهقرایی در انسانهای پیشین بود که به ظاهر توام با لذت و خطر مرگ بوده است.
مرد تازهوارد گفت: بالاخره یکی پیدا شد که بدونه شنا یعنی چی. خوب، شما که نمیخواین شنا کنین. پس واسه چی اینجا معطلین؟
فکر کردیم و چیزی به یادمان نیامد. گفتیم: ما سالهاست که اینجا هستیم، ولی اینکه چرا؟ نمیدانیم
مامور گفت: به علتهایی که لازم نیست بدانید، تصمیم گرفته شده کنار دریا زندگی کنید. تاکید میکنم، کنار دریا. بیشتر از این چیزی نمیدانم
مرد تازه وارد گفت: پس شماها نمیدونین؟ من واسهتون میگم. شما باید مثل من بیاین بپرین توی آب.
گفتیم: اگر مُردیم چه؟ ما آنچه را که گفتی... شنا... بلد نیستیم
مرد تازه وارد گفت: اولندش که معلوم نیست بمیرین. شما همینجام بشینین میمیرین. غرق شدن توی دریا بهتر از مردن کنار دریاست. دومندش، هیچکی به دنیا نیومده که شنا بلد نباشه. فکر میکنم کاری کردن که یادتون رفته. اما عیبی نداره. همچین پاتونو بذارین توی آب، یادتون میاد. من رفتم، کسی نمیاد.
و بعد از گفتن این جملات به راه افتاد. ما با چشم خودمان دیدیم که از خط ممنوعه گذشت. همه سرجایمان میخکوب شدیم. هیچ کدام از مامورها نتوانستند کاری بکنند؛ چون آنها مثل ما تعجب کرده بودند و کمی هم ترسیده بودند. فکر عبور از خط ممنوعه باورنکردنی بود. حالا ما برای اولین بار جای پایی آنسوی خط ممنوعه میدیدیم.
مرد تازه وارد تا زانو در آب فرو رفته بود. برگشت. به ما نگاه کرد و با دست ما را دعوت کرد که به دنبالش برویم. فکر کنم بعضی از ما برای لحظه ای افکارمان مغشوش شد و حتی از جایمان بلند شدیم؛ اما با تذکر مامورها سرجایمان نشستیم.
مامور به او نگاهی کرد و با صدای بلند گفت: خودتان را خسته نکنید. کسی نخواهد آمد. شما با افرادی صاحب اندیشه روبرو هستید که تمام تمایلات قهقرایی در آنها از بین رفته است. شما هم تا دیر نشده، به آغوش جامعه بازگردید
همین موقع بود که دیدیم، مرد مانند پروانهای که از پیله بیرون آمده باشد در دریا به طرف جلو حرکت کرد و رفت. رفت و رفت تا اینکه دیگر او را ندیدیم..
آن که پیرتر از همه ما بود، رو به ماموران گفت: «شنیده بودم هنوز کسانی هستند که تمایلات قهقراییشان را از دست ندادهاند و یا معالجه نشدهاند. اما ندیده بودم.
مامور گفت: از فکرهای پراکندهای که دریافت میکنم، به این درافت رسیدهام که کسی یا کسانی در فکر همراهی و یا تکرار عمل او هستند. اگر کسی هست، سریعاً اعلام کند تا بدون درنگ برای معالجه به بخش درمان تمایلات قهقرایی اعزام شود.
همه به همدیگر نگاه میکردیم و رگههای این تمایلات را در چهره دیگری میجستیم. بیفایده بود. آنها نمیتوانستند بهمند که من هم دلم میخواهد شنا کنم تا ته دریا. آنها نمیتوانند بفهمند.
انتهای پیام/