به گزارش
گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، اما حسین (ع) این جماعت را یک بار آزموده است و خوب به یاد دارد که با پدرش چه کردند. اما نمیخواهد پیشداوری کند. شاید کوفه رنگ دیگری یافته است. حالا در پی سفیری است که هم امین باشد، هم با تدبیر تا به سوی کوفیان برود و از نزدیک جویای اوضاع و احوال جامعه کوفی شود.
و چه کسی امینتر و باتدبیرتر از شوهرخواهر و پسرعمویش؛ مسلمابنعقیل. پس مسلم را فرا میخواند و در نامهای برای مردم کوفه مینویسد: «من برادر، پسرعمو و مطمئنترین فرد خانوادهام را به سوی شما فرستادم و به او دستور دادم تا نظر برگزیدگان و خردمندان شما را برای من بنویسد. پس با پسرعموی من بیعت کنید و او را تنها نگذارید». نامه را به مسلم میدهد و میگوید: «من تو را به کوفه میفرستم، خداوند هر آنچه را که مورد رضا و علاقه اوست برای تو مقدر خواهد کرد و من امیدوارم که با هم در مرتبه شهدا قرار گیریم، پس بر تقدیر پروردگار خشنود باش. هر گاه به کوفه رسیدی نزد مطمئنترین فرد منزل کن، از خاندان ابوسفیان بر حذر باش و مردم را به اطاعت من فرا خوان. اگر مردم را بر بیعت با من ثابتقدم یافتی بیدرنگ مرا آگاه ساز تا طبق آن عمل کنم. در غیر این صورت با سرعت بازگرد.» و مسلم را در آغوش میکشد تا به قدر یک همآغوشی، فرصتی برای گریستن و وداع باشد.
5 شوال است. مسلم وارد کوفه میشود و اجرای دستور مولایش را آغاز میکند. جمعی بیعت میکنند. نعمان بن بشیر والی کوفه باخبر میشود، به مسجد میرود و مردم را از مخالفت با یزید بر حذر میدارد. یزید هم وقتی باخبر میشود، احساس میکند نعمان قادر به اداره کوفه در این برهه تاریخی نیست؛ پس پای عبیدالله بن زیاد به معرکه بازمیشود و حالا مسلم است و عبیدالله والی جدید کوفه.
11 ذیقعده برای حسین مینویسد: «فرستاده به اهل خود دروغ نمیگوید. 18 هزار نفر از کوفیان با من بیعت کردهاند. هر گاه نامهام را دریافت کردی به سرعت حرکت کن. همه مردم با تو هستند و در دل هیچ رغبتی به خاندان معاویه ندارند».
اما امان از کوفیان که عقیدهشان با چشمبههمزدنی برمیگردد. نه اینکه دلشان با حسین نباشد ولی دل تنها به چه کار میآید در میدان انتخاب میان حق و باطل؟ و باز هم عهد میشکنند و حالا مسلم تنهاست.
کار به جایی میرسد که در واپسین شب حضورش در کوفه، پس از اقامه نماز وقتی میخواهد از مسجد بیرون برود، میبیند هر کس برای حفظ جان خود به خانه رفته است و حتی یک نفر هم همراهش نیست که او را پناه دهد.
کولهبار غربتش را برمیدارد و در این میان، زنی به نام «طوعه» را مییابد که پناهش میدهد؛ غافل از اینکه پسر «طوعه» از یاران ابنزیاد است. سربازان عبیدالله به خانه طوعه میرسند و مسلم یکتنه میایستد. رجز میخواند خطاب به خود که «این مرگ است، هر چه میخواهی بکن، بیشک جام مرگ را خواهی نوشید. برای فرمان خدا شکیبا باش که حکم خداوند در میان بندگان جاری است». سرانجام مسلم را داخل یک گودال میاندازند و دستگیرش میکنند.
به قصر ابنزیاد میبرند. مسلم هنگام ورود به قصر، سلام نمیکند. گفتوگوهای تندی میان این اسیر آزاده و حاکم کوفه میگذرد. ابن زیاد پاسخی به سخنان مسلم ندارد که بدهد جز دستور قتل.
مسلم ابن عقیل را به بالای دارالاماره میبرند و رو به بازار کفاشان مینشانند. دلنگران است و باد، موهایش را پریشانتر از دلش کرده است. از مرگ نمیترسد. بغضش از تنهایی حسین است. اینان که با سفیر حسین این میکنند با خودش چهها خواهند کرد. کمی ذکر میگوید و اللهاکبر بر لبانش جاری است که با اشاره عبیدالله، شمشیر بکر ابن حمران احمری بالا میرود و این سر مسلم است که به گوشهای میغلتد. هنوز چشمبهراه مولاست. ای کاش مولا هرگز نمیآمد. به همین هم راضی نمیشوند و پیکر بیسرش را از بالای دارالاماره به پایین میاندازند. اکنون 9 ذیحجه است.
خبر شهادت سفیر، به حسین میرسد و حالا زمانی است که مولای عشق از مکه بیرون آمده و در راه کوفه است. نه تنها بیعت نکردند که سفیرش را تنها گذاشتند و او را کشتند. حضرت فرمود: «خدا مسلم را رحمت کند که به رحمت و رضوان خدا شتافت و تکلیفش را ادا کرد و آنچه بر دوش ماست، باقی مانده است».