سایر زبان ها

صفحه نخست

سیاسی

بین‌الملل

ورزشی

اجتماعی

اقتصادی

فرهنگی هنری

علمی پزشکی

فیلم و صوت

عکس

استان ها

شهروند خبرنگار

وب‌گردی

سایر بخش‌ها

نشان سبز ایثار،

تپش 7 زندگی با اهدای اعضای بدن یک پدر مهربان

دو ماهی بود که غم مرگ پدرش را به دل داشت و نتوانست تاب جدایی را بیاورد و چه زود نزد او رفت. زن می‌گفت و اشک می‌ریخت و با بدرقه او و دیگران، همسرش برای نجات جان 7 بیمار نیازمند که سال‌ها با درد و رنج دست و پنجه نرم می‌کردند، به اتاق عمل رفت.

به گزارش مجله شبانه باشگاه خبرنگاران، پدر فداکار آخرین نشان ایثار و گذشت را به سینه زد و با اهدای اعضای بدنش، جان 7 بیمار نیازمند را نجات داد.

بخش پیوند بیمارستان مسیح دانشوری در فضایی از غم و اندوه فرو رفته بود. زن درحالی که از کوچ ناگهانی همسرش شوکه بود، به اتاق انتهای بخش پیوند خیره شده بود؛  جایی که غلامرضا خودش را برای سفر همیشگی آماده می‌کرد. زن ناله می‌زد و می‌گفت چطور نبودت را برای دختران‌مان بگویم. آنها چند روز است که بهانه پدرشان را می‌گیرند و من نمی‌توانم بگویم چشم انتظار بازگشت او نباشند. چشمان بسته غلامرضا آخرین تصویری بود که بر دل زن نقش بست.

دو ماهی بود که غم مرگ پدرش را به دل داشت و نتوانست تاب جدایی را بیاورد و چه زود نزد او رفت. زن می‌گفت و اشک می‌ریخت و با بدرقه او و دیگران، همسرش برای نجات جان 7 بیمار نیازمند که سال‌ها با درد و رنج دست و پنجه نرم می‌کردند، به اتاق عمل رفت.

حسین حسین‌زاده، دایی غلامرضا دلیر پس از آنکه برگه اهدای اعضای بدن خواهرزاده‌اش را امضا کرد، گفت: غلامرضا 32 بهار را پشت سر گذاشته بود. او سومین فرزند خانواده بود و توجه زیادی به پدر و مادرش داشت. 18 سال قبل وقتی مادرش فوت کرد، احساس تنهایی می‌کرد. می‌گفت نمی‌تواند جای خالی مادرش را فراموش کند. او عاشق مادرش بود و مرگ او غم سنگینی را بر دلش گذاشت. از همان دوران کودکی بخشنده و مهربان بود و همیشه دوست داشت به همه کمک کند. 9 سال قبل ازدواج کرد و دو سال بعد خدا معصومه را به آنها داد. از اینکه صاحب دختر شده بود، خیلی خوشحال بود و همیشه می‌گفت دخترم همه دنیای من است.



 معصومه وابستگی زیادی به او داشت. غلامرضا در کارخانه بستنی‌سازی کار می‌کرد و برای بازگشت به خانه و دیدن دخترش لحظه‌شماری می‌کرد. چهار سال بعد خدا ملینا را به آنها داد و شادی زندگی‌شان چند برابر شد. همیشه می‌گفت از اینکه دو دختر دارم، خوشبخت‌ترین پدر دنیا هستم. توجه زیادی به دخترانش داشت و سعی می‌کرد آنها در زندگی کم و کاستی نداشته باشند. وقتی به خانه می‌آمد، می‌دانست دخترانش پشت در به انتظار او هستند. دو ماه قبل پدرش بر اثر بیماری جان خود را از دست داد. از مرگ پدر خیلی غصه‌دار شده بود.

وی درباره روز حادثه گفت: غلامرضا روز حادثه با یکی از دوستانش سوار بر موتور به محل کارش که کارخانه بستنی‌سازی بود، رفت و در یکی از دوربرگردان‌ها خودرویی با سرعت به آنها زد و از آنجایی که غلامرضا ترک موتور نشسته بود، با سر زمین خورد. متأسفانه به خاطر دیر آمدن اورژانس، او را با خودروهای عبوری به بیمارستان هفت تیر منتقل کردند. وقتی به ما خبر دادند، سراسیمه خودمان را به بالای سر او رساندیم.

 پزشکان گفتند ضربه شدیدی به سر او خورده و خونریزی زیادی دارد. نمی‌دانستم این خبر را چطور به همسرش بدهیم. یک روز در بخش مراقبت‌های ویژه بستری بود تا اینکه صبح روز جمعه اعلام کردند او مرگ مغزی شده است. تا به آن روز این کلمه را نشنیده بودم و وقتی پزشکان گفتند مرگ مغزی یعنی پایان زندگی، فهمیدم که نباید انتظار بازگشت او را به خانه داشته باشیم. باید این موضوع را به همسرش می‌گفتم. می‌دانستم بیماران زیادی هستند که برای ادامه حیات به یکی از اعضای بدن غلامرضا نیاز دارند. وقتی با همسر غلامرضا موضوع را درمیان گذاشتم، او گفت دوست ندارد اعضای بدن همسرش زیر خاک از بین برود. دلش می‌خواهد نام او برای همیشه زنده باشد. با رضایت همسرش، پیکر او را به بیمارستان مسیح دانشوری منتقل کردیم و قلب، کلیه‌ها، کبد، ریه و نسوج او را به بیماران نیازمند اهدا کردیم.

لحظه خداحافظی فرا رسیده بود. زن در کنار تخت همسرش به چشمان بسته او خیره شده بود. چشمانی که همیشه انتظار دیدن معصومه و ملینا را داشت، می‌گوید: هنوز آنها نمی‌دانند که پدرشان برای همیشه رفته است. معصومه وابستگی زیادی به او دارد. اولین سالی بود که به مدرسه می‌رفت. روز اول مدرسه با شوق فراوان لباس مدرسه را پوشید و دست پدرش را گرفت و به مدرسه رفت.

 به پدرش قول داده بود نمرات خوبی بگیرد و زحمات او را جبران کند. دوست داشت اولین کلمه‌ای را که در مدرسه یاد بگیرد، کلمه پدر باشد. می‌گفت می‌خواهد نام پدرش را روی کاغذ بنویسد و به او هدیه بدهد. می‌خواهم به او بگویم که پدرش یک قهرمان بود و با ایثار و فداکاری خنده را بر لبان دخترانی که چشم انتظار بازگشت پدران‌شان از بیمارستان بودند، نشاند.

می‌خواهم به او بگویم پدر با رفتنش جان پدران دیگری را از مرگ نجات داد. امروز معصومه‌های دیگری که سال‌هاست شاهد درد و رنج پدرشان هستند، خوشحال خواهند شد و دوست دارم در آینده با کسی که قلب همسرم در سینه او خواهد تپید، آشنا شویم تا دخترانم با شنیدن صدای قلب پدرشان آرام بگیرند.
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.