سایر زبان ها

صفحه نخست

سیاسی

بین‌الملل

ورزشی

اجتماعی

اقتصادی

فرهنگی هنری

علمی پزشکی

فیلم و صوت

عکس

استان ها

شهروند خبرنگار

وب‌گردی

سایر بخش‌ها

داستانک/ لبخند هيچ بهايي نمي خواهد

به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران؛ در يکي از شهرها پيرمردي زندگي مي کرد که تنها بود. هيچ کس نمي دانست که چرا او تنهاست و زن و فرزندي ندارد. او داراي صورتي زشت و کريه المنظر بود. شايد به خاطر همين خصوصيت هيچ کس به سراغش نمي آمد و از او وحشت داشتند، کودکان از او دوري مي جستند و مردم از او کناره گيري مي کردند. قيافه زننده و زشت پيرمرد مانع از اين بود که کسي او را دوست داشته باشد و بتواند ساعتي او را تحمل نمايد. علاوه بر اين، زشتي صورت پيرمرد باعث تغيير اخلاق او نيز شده بود. او که همه را گريزان از خود مي ديد دچار نوعي ناراحتي روحي شد که مي توان آن را به ماليخوليا تشبيه نمود همان طور که ديگران از او مي گريختند او هم طاقت معاشرت با ديگران را نداشت و با آن ها پرخاشگري مي نمود و مردم را از خود دور مي کرد.
سال ها اين وضع ادامه يافت تا اين که يک روز همسايگان جديدي در نزديکي پيرمرد سکني گزيدند. آن ها خانواده خوشبختي بودند که دختر جوان و زيبايي داشتند. يک روز دخترک که از ماجراي پيرمرد آگاهي نداشت از کنار خانه او گذشت. اتفاقا همزمان با عبور او از کنار خانه، پيرمرد هم بيرون آمد و ديدگان دخترک با وي برخورد نمود اما ناگهان اتفاق تازه اي رخ داد. پيرمرد با کمال تعجب مشاهده کرد که دخترک بر خلاف ساير مردم با ديدن صورت او احساس انزجار نکرد و به جاي اين که متنفر شده و از آن جا بگريزد به او لبخند زد. لبخند زيباي دخترک همچون گلي بر روي زشت پيرمرد نشست. آن دو بدون اين که کلمه اي با هم سخن بگويند به دنبال کار خويش رفتند. همين لبخند دخترک در روحيه پيرمرد تاثير بسزايي داشت. او هر روز انتظار ديدن او و لبخند زيبايش را مي کشيد. دخترک هربار که پيرمرد را مي ديد شدت علاقه وي را به خويش در مي يافت و با حرکات کودکانه خود سعي در جلب محبت او داشت.
چند ماهي اين ماجرا ادامه داشت تا اين که دخترک ديگر پيرمرد را نديد. يک روز پستچي نامه اي به منزل آن ها آورد و پدر دخترک نامه را دريافت کرد.
وصيت نامه پيرمرد همسايه بود که همه ثروتش را به دختر او بخشيده بود.
انتهای پیام/ض


منبع :زن روز
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.