سایر زبان ها

صفحه نخست

سیاسی

بین‌الملل

ورزشی

اجتماعی

اقتصادی

فرهنگی هنری

علمی پزشکی

فیلم و صوت

عکس

استان ها

شهروند خبرنگار

وب‌گردی

سایر بخش‌ها

قسمت دوم

داستان پلیسی/ شلیک در جاده فرعی

در شماره قبل خواندید صاحب یک مغازه لوسترفروشی به نام حسن از طریق شاگردش به نام صمد تصمیم می‌گیرد، باغی را در شهریار بخرد، اما ناگهان صمد به او خبر می‌دهد دو برادر فروشنده کلاهبردار هستند.

به گزارش مجله شبانه باشگاه خبرنگاران، حسن بعد از دریافت این پیامک با شلیک گلوله به سمت راست شقیقه‌اش به قتل می‌رسد. کارآگاه شهاب و دستیارش ستوان ظهوری اکنون به یکی از دوستان صمد به نام سعید که در بنگاهی در شهریار کار می‌کند و باغ را معرفی کرده بود، ظنین هستند و قصد دارند از وی بازجویی کنند. اکنون ادامه ماجرا را بخوانید:(قسمت قبل)

سعید طوری رفتار می‌کند که گویی گیج و حیران شده است. از طرفی ترس بر او مستولی شده و نمی‌تواند افکارش را متمرکز کند. شهاب به او می‌گوید حسن به قتل رسیده و به احتمال زیاد دو برادری که وی به‌عنوان مشتری به مقتول معرفی کرده، عامل جنایت هستند و امکان دارد خود او نیز با قاتلان همدست باشد.

سعید این موضوع را بشدت تکذیب می‌کند و می‌گوید: «من تازه شش ماه است، کارم را در آن بنگاه شروع کرده‌ام. چند وقت قبل صمد به من گفت صاحبکارش دنبال باغ می‌گردد من هم حواسم بود تا این‌که دو هفته قبل دو برادر به بنگاه آمدند و باغ را برای فروش گذاشتند من هم صمد را باخبر کردم، اما امروز خیلی اتفاقی از طریق یکی دیگر از باغداران فهمیدم صاحب اصلی آن باغ سال‌هاست فوت شده و ورثه‌اش هم به دلیل اختلافاتی که دارند، آنجا را متروک گذاشته‌اند و درواقع آن دو فروشنده کلاهبردار هستند. همین که موضوع را فهمیدم، به صمد تلفن زدم و همه چیز را گفتم.»

کارآگاه از مرد جوان خواست تمام اطلاعاتی را که درباره فروشندگان دارد، بنویسد. به احتمال قریب به یقین آن دو اصلا برادر نبودند و از هویت جعلی استفاده کرده بودند. در همان لحظات که دو همکار سرگرم بازجویی از سعید بودند، صمد در اتاقی دیگر به انتظار نشسته بود و از طرفی همسر حسن نیز شیون‌کنان وارد سالن شد.

سربازی به ستوان ظهوری خبر داد بیرون حسابی شلوغ شده است. دو همکار بازجویی را سریع تمام کردند و مظنون را به بازداشتگاه فرستادند تا به بقیه کارها برسند. این پرونده با خیلی از پرونده‌های دیگر تفاوت داشت. معمولا در ابتدای تحقیقات به سختی می‌شد کسی را به‌عنوان مظنون یا مطلع شناسایی کرد، اما این دفعه آدم‌های زیادی بودند که احتمال داشت از اصل ماجرا باخبر باشند.

سرگرد شهاب بعد از آن‌که همسر حسن توانست به خودش مسلط شود، با او شروع به گفت‌وگو کرد. او از ماجرای خرید زمین کاملا آگاه بود: «حسن به من گفت مورد خوبی پیدا کرده. خیلی وقت بود می‌خواستیم باغچه‌ای خارج از تهران بخریم تا آخر هفته‌ها را به آنجا برویم. حسن گفت دوست شاگردش آنجا را پیدا کرده و قیمتش هم بسیار مناسب است. صمد از حدود دو سال قبل با شوهرم کار می‌کرد و حسن به او اعتماد داشت و می‌گفت شهریار را هم خوب می‌شناسد چون صمد قرار است با دختری ازدواج کند که پدرش در یکی از باغ‌های شهریار سرایدار است.»

زن بی‌وقفه حرف می‌زد و البته کارآگاه هم مانعش نشد. بسیاری از مطالبی که می‌گفت ارتباطی با پرونده نداشت، اما مشخص بود این پرحرفی عصبی است. ستوان همان‌طور که به صحبت‌های همسر مقتول گوش می‌داد، به این احتمال رسید که خود صمد هم در این ماجرا نقشی داشته باشد.

او درباره پدر نامزدش پنهانکاری کرده بود ضمن این‌که می‌توانست از طریق او درباره باغ اطلاعات خوبی گیر بیاورد تا حسن در دام کلاهبرداران نیفتد. بالاخره وقتی حرف‌های همسر حسن تمام شد و دو مامور تنها شدند، موضوع را به رئیسش گفت. شهاب هم موافق بود به همین دلیل دستور داد این‌بار صمد را برای بازجویی بیاورند، اما شاگرد مغازه زیربار هیچ اتهامی نرفت و گفت چون به سعید اطمینان داشت دیگر از پدرزن آینده‌اش درباره باغ پرس‌وجو نکرد.

شهاب این جوان را هم به بازداشتگاه فرستاد. او خوب می‌دانست علیه هیچ ‌یک از دو مظنون مدرکی ندارد و فقط تا 24 ساعت می‌تواند آنها را نگه دارد، بنابراین فرصت زیادی برای پی بردن به اصل ماجرا نداشت. او به ستوان گفت: «عجله کن که باید یک سر به شهریار برویم هم از بنگاه و هم از پدرزن صمد باید تحقیق کنیم.»

دو همکار بدون فوت وقت به راه افتادند و ابتدا سراغ پیرمرد سرایدار رفتند. او مردی ساده‌دل بود که به همه سوالات شهاب و ستوان در کمال صداقت جواب داد و گفت: «چند وقت پیش به صمد گفته بودم، اینجا باغی است که از وقتی صاحبش مرده، ورثه به جان هم افتاده‌اند حتی باغ را نشانش دادم. می‌خواستم اهمیت خانواده را به او گوشزد کنم و بگویم اعضای خانواده همیشه باید کنار هم باشند.»

دو مامور از پیرمرد خواهش کردند، همراه آنها به تهران بیاید. مرد با این‌که هنوز اصل ماجرا را نمی‌دانست، اطاعت کرد./تپش
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.