کارواني از جانب خراسان به يزد آمد و در ريگ فيروزي فرود آمد. شب، عياري به آن کاروان رفت و يک بسته ابريشم بدزديد، روز ديگر صاحبش نزد سلطان آمد و قضيه خود باز گفت. سلطان فرمود: چرا به خواب رفتي که دزد ابريشم بَرَد؟ او در جواب گفت:« من پنداشتم که تو بيداري»
برای مشاهده مجله شبانه اینجا کلیک کنید