گنجِ جنگ؛
مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛
والفجـــر مقدماتی ، عملیات خیلی سختی بود؛ توی زمین های رملی –ماسه های نرم و روان – و پر از کانال و میدان مین و سیم خاردار. خیلی از دوستانم شهید شدند، چه از هم دوره ای های پادگان و چه از بچه های محل. آن قدر سخت گذشت که تصمیم گرفتم دیگر جبهه نروم. می گفتم تسویه حساب می کنم، می روم تهران و دیگر می روم توی عالم خودم.
چهل روز بعد برگشتم تهران. تا رسیدم، دیدم حجله های شهدا محله را چراغانی کرده اند. انگار عکس هایشان با آدم حرف می زدند و به تصمیم مسخره ام می خندیدند.
یکیشان که خیلی دلم را سوزاند، شاگرد نانوایی محل بود. چند سال پیش توی نانوایی تافتونی محل، سه ماه با هم کار کرده بودیم. خوب می دانستم که چه حال و هوایی دارد.
با آن روحیه ی آرام و خجالتی و گوشه گیرش، هر از گاهی به من لبخندی می زد و اگر کارش اجازه می داد، برایم دست تکان می داد.
یک بار نشسته بودیم کنار یک دیوار و حرف های دلمان را ریخته بودیم توی دوری، برگشت به من گفت « فلانی می دونی چــی دوست دارم؟ دوست دارم شــهیــد بشم، ولی نه اون شــهیــد ی که تو فکــر می کنی. دوست دارم شــهیــد بشم و نیست بشم؛ محــو بشم. یعنی خـــدا حتی توی اون دنیا هم محشورم نکنه. دوست دارم خـــدا هیچم کنه.
گفتم چرا؟ این چه دعاییه؟ گفت دوست دارم از وجود خودم خالی بشم که خـــدا از من راضی بشه و بگه این دنیا جانت رو گرفتم و حالا که توی اون دنیا هم نیستی، من ازت راضی شدم. دوست ندارم شرمنده ی خـــدا و ائــمه باشم. گفتم اگر تو شــهیــد بشی که دیگه شرمندگی نداره، تازه افتخار و سربلندی هم داره. ولی می گفت من این جوری دوست دارم .»
حالا عکسش توی حجله ی جلوی نانوایی تافتونی بود ، ولی صدایش توی گوشم می پیچید و بی اختیار اشکم را سرازیر می کرد. خنده ی عکسش، از ماندن توی شهر منصرفم کرد. ساکم را گذاشتم خانه و رفتم بهشت زهرا. پنج شنبه بود و قطعه ی شــهــدا شلوغ و پر ازدحام.
هر طوری بود قبرش را پیدا کردم و بی اختیار نشستم به گریه. گفتم « ببین، رفتــی ها، بی این که هماهنگ کنی رفتــی ها.» انگار از پشت پرده های اشکم می دیدمش که گفت خب تــو هـم تصـمیم بگـیـر و بیـا.
منبع: کتاب " بچــه تهــرون " (خاطرات شفاهی کامران فهیم) / نویسنده: علیرضا اشتری
برای مشاهده مجله شبانه اینجا کلیک کنید