راوی این دیدار می گوید: همین طور که حاج آقا صحبت میکردند فهمیدم ایشان، ابراهیم را خوب میشناسد ایشان کمی با دیگران صحبت کرد. وقتی اتاق خالی شد رو کرد به ابراهیم و با لحنی متواضعانه گفت: آقا ابراهیم ما رو یه کم نصیحت کن!
فلانی می دونی چــی دوست دارم؟ دوست دارم شــهیــد بشم، ولی نه اون شــهیــد ی که تو فکــر می کنی. دوست دارم شــهیــد بشم و نیست بشم؛ محــو بشم. یعنی خـــدا حتی توی اون دنیا هم محشورم نکنه!.