سایر زبان ها

صفحه نخست

سیاسی

بین‌الملل

ورزشی

اجتماعی

اقتصادی

فرهنگی هنری

علمی پزشکی

فیلم و صوت

عکس

استان ها

شهروند خبرنگار

وب‌گردی

سایر بخش‌ها

داستانک/ پشت چراغ سبز!

شب که می‌شود حوصله‌ها مانند سایه ماه کوتاه است و کمرنگ. داستانک، قلقلکی کوتاه برای فکر و روحمان است تا در ساعات پایانی شب، لحظات کوتاه امروز را با خواندن جملاتی کوتاه بهتر و بیشتر قدر بدانیم.

مجله شبانه باشگاه خبرنگاران،
همان طور که از روي چراغ راهنمايي به آدم ها نگاه مي کرد؛ بين چند انتخاب دشوار مردد مانده بود. سرش گيج مي رفت. دود زياد و صداي بوق ها کلافه اش کرده بود. دوست داشت همان لحظه از روي چراغ پرواز کند.
***
گل مريم زود پژمرده مي شود و وقتي پژمرده شود ديگر مشتري ندارد. با امروز، مي شود 2 روز که دسته اي از گل هاي مريم روي دست دخترک گل فروش باد کرده اند.
***
راننده تاکسي رسيد سر چهار راه، نگاهي به شمارش معکوس چراغ انداخت، هنوز 90 ثانيه مانده بود تا چراغ سبز شود. با خودش گفت: «الان که دارم خالي مي رم، اين چراغ هم که مدام متوقف مي شه، اگه زودتر سبز بشه مي تونم برسم اول خط و يک دور ديگه مسافر بزنم و گرنه امشب هم بايد دست خالي برم خونه!»
***
از پشت فرمان بنز، مدام به ساعتش نگاه مي کرد؛ نکند دير به بيمارستان برسد و .... خدا خدا مي کرد چراغ زودتر سبز شود.
***
دخترک کلافه بود، هنوز يک عالمه گل مريم داشت که بايد تا خيابان ها شلوغند بفروشد. زير چشمي نگاهي به چراغ انداخت و گفت: «چقدر تند تند مي گذره، الانه که سبز بشه و از کاسبي بيفتم.»
***
هميشه با خودش مي گفت: «کار ما فرشته ها خيلي سخته؛ اما خدا....» تا اين که يک روز از طرف خدا مامور شد تا به چهار راه بزرگمهر برود و آرزوهاي مردم را برآورده کند. بالاي چراغ راهنمايي نشسته بود و بين آرزوهاي دخترک گل فروش، راننده تاکسي و مرد بنز سوار مردد بود. سرش را رو به بالا برد و گفت: «خدا جون من اين کاره نيستم. منو بفرست همون واحد ثبت اعمال بندگان!» همکارش سر رسيد و گفت: «قرار شد همين جا بموني و وقايع چهار راه بزرگمهر رو ثبت کني، به آرزوهاشون هم کار نداشته باش.»
***
راننده بنز چشمش به دخترک گل فروش افتاد، شيشه را کشيد پايين و دخترک رو صدا زد و گفت: «خانمم گل مريم خيلي دوست داره، همشو ازت مي خرم به شرطي که دعا کني خوب بشه؟ همش چند؟» دخترک با خوشحالي گفت: «15 هزار تومن!» مرد جواب داد: « اينم 20 تا، فقط دعا يادت نره!» راننده تاکسي داشت حرص مي خورد که دخترکي ژوليده به شيشه ماشينش زد، راننده با بي حوصلگي گفت: « برو بچه چيزي نمي خوام!» دخترک گل فروش جواب داد: «من که چيزي براي فروش ندارم. مي خواستم ببينم دربست تا خيابان آرزو چند مي گيرين؟» سيد مصطفي صابري
برای مشاهده مجله شبانه اینجا کلیک کنید

تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.