به گزارش
گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران ، سایت رجانیوز نوشت: این روزها مهمترین اتفاق سینمایی کشور، اکران «گذشته» -آخرین فیلم «اصغر فرهادی- در سینماهاست. فیلمی که در فرانسه، به زبان فرانسه و با حضور حداکثری بازیگران سرشناس فرانسوی، ساخته شده، همه جا به عنوان محصول فرانسوی شناخته میشود و حاصل حدود دو سال اقامت «اصغر فرهادی» و خانوادهاش در فرانسه است. اما «گذشته» اولین تجربهی فیلمسازی ایرانیان در دوران مهاجرت –چه موقت و چه دائم- به عنوان محصول یک کشور دیگر نیست.
پیش از «اصغر فرهادی» فیلمسازان دیگری هم بودهاند که برای ساخت فیلمهایی که به دلیل مغایرتهای فرهنگی در ایران قابل ساخت نبودند، عازم دیار غربت شدهاند و البته بر خلاف «فرهادی»، بسیاری از آنها خود راه بازگشت را بر خود بستهاند و حالا آثارشان را با نام کشورهای دیگر میشناسند؛ از «امیر نادری» تا «محسن مخملباف» و «عباس کیارستمی» و «بهمن قبادی». در میان بازیگران مهاجرت کرده هم میتوان به «سوسن تسلیمی»، «سعید راد» و «گلشیفته فراهانی» اشاره نمود که هر کدام البته سرنوشت متفاوتی داشتند.
اما در این میان، یک نکتهی مشترک در سرنوشت همهی این فیلمسازان و بازیگران و حتی سایر هنرمندان مهاجرت کرده وجود دارد که هیچ ناظر عادلی نمیتواند آن را انکار کند: این هنرمندان مهاجرت کرده، در خارج کشور هیچگاه نتوانستهاند به جایگاه خود در وطن حتی نزدیک شوند؛ هیچگاه نتوانستهاند آنچنان که در ایران و به زعم خود با محدودیتهای زیاد و زیر تیغ سانسور مورد توجه معتبرترین جشنوارههای جهانی قرار میگرفتند، در ان سوی آب توفیقی در کسب نخل و شیر و اسکار داشته باشند، هیچگاه آثار آنها با وجود بهره گرفتن از موضوعات ممنوع و عبور از خط قرمزهای سیاسی و اعتقادی و نیز شانتاژ بعضی رسانههای خارجی و داخلی نتوانست در بین مردم، جایگاه مناسبی پیدا کند و حتی آثار این افراد در خارج کشور، نتوانست متعصبترین هواداران آنها را هم راضی نکرد.
ماجرای مهاجرت ستارگان سینما و موسیقی دوران پهلوی از ایران، با وقوع انقلاب اسلامی کلید خورد و سوپراستارهایی که دیگر نمیتوانستند بنا به شرایط تازهی پیش آمده، در کابارهها جولان دهند و روی پرده بخوانند و دلبری کنند، جلای وطن کرده و عموماً راهی ینگه دنیا شدند. اما نخستین چهرهی بعد از انقلاب مشهور شدهای که عطای بازیگری در سینمای ایران را به لقایش بخشید، «سوسن تسلیمی» -بازیگر توانمند سریال «سربداران» و فیلمهای «بهرام بیضائی» همچون «باشو غریبهی کوچک» و «شاید وقتی دیگر»- بود که سال 66 کشورش را به مقصد سوئد ترک کرد.
آنطور که از گفتههای خود «تسلیمی» میتوان برداشت کرد، مهمترین دلیل او برای مهاجرت، مسئلهی حجاب و محدودیتهای مربوط به بازیگران زن در دوران بعد از انقلاب اسلامی بود. او خود در گفتگویی با بیبیسی فارسی در مورد بازیاش در فیلم «شاید وقتی دیگر» میگوید: « بزرگترین مشکل «شاید وقتی دیگر» برای من، مسئلهی حجاب زن در خانه بود. اینکه زن در خانه با روسری راه برود و با روسری بخوابد، غیر طبیعی و غریب بود. حتی وقتی فیلم را در سوئد نشان دادند تعدادی از تماشاگران از من پرسیدند: شما موقع خواب هم روسری سر میکنید؟ دچار وسواس فکری هم شده بودم. هم باید در نقش فرو میرفتم و هم باید حواسم به روسری میبود تا مبادا تار مویی بیرون بزند که زد. این نگرانی تاثیرش را روی بازی من گذاشت.»
به هر حال «تسلیمی» ایران را در سال 66 ترک کرد و در «آتلیه تئاتر» سوئد مشغول به کار شد. او شغل جدیدش در سوئد را این چنین توصیف میکند: «کارم ارسال نامههای دفتر، نظافت، فروش بلیت و درست کردن قهوه تا حتی تنظیم نور صحنه بود.»
سه سال بعد، «تسلیمی» موفق به اجرای نخستین تئاترش شد و طی چند سال، در تئاتر و دنیای بازیگری سوئد برای خود اسم و رسمی مهیا کرد، اما هیچ وقت به جایگاه یک چهرهی بینالمللی در دنیای بازیگری نرسید و به گرفتن جوایز جشنوارههای محلی و داخلی سوئد اکتفا نمود؛ در حالی که او برای یکی از نخستین فیلمهای حرفهای دوران کاریاش در ایران -«چریکهی تارا»- در جشنوارهی نسبتاً معتبر «سنسباستین» مورد تقدیر قرار گرفته بود.
اما «تسلیمی» که در بازیگری فروغی نسبی در داخل مرزهای سوئد داشت، در کارگردانی به شدت ناموفق بود. او به جز ساخت چند تلهفیلم معمولی و البته فیلم سینمایی فمینیستی و اروتیک «خانهی جهنمی» (2002) هیچ دستاوردی در زمینهی کارگردانی سینما نداشت.
«خانهی جهنمی» نخستین فیلم سینمایی او ماجرای یک خانواده ایرانی ساکن سوئد است. خانوادهای مرکب از یک پدر و مادر و دو خواهر و یک برادر و مادربزرگ پدری. «مینو» یکی از خواهران که به استریپتیز در کلوبهای شبانهی آمریکائی اشتغال دارد و از روابط نامشروعش حامله است، به بهانهی عروسی«گیتا» -خواهرش- به سوئد میآید. دوری وی از خانواده، از او شخصیتی ساخته که مورد اعتراض پدر خانواده است؛ پدری که چون به فرهنگ ایرانی پایبند است، شخصیتی پدرسالار دارد. در دیگر سو، مادر این خانواده با تعمیر کار منزل رابطه جنسی دارد. مرد خانواده هم چشمش دنبال زن همسایه است و با دوربین خانهی اورا نگاه میکند. اوقات فراغت پسر کوچک خانواده هم به سیگار کشیدن و رصد تصاویر جنسی با دوستانش میگذرد. او البته بدون هیچ ناراحتی شاهد رابطهی جنسی پنهانی مادرش با تعمیرکار منزل هم هست. و این خلاصه داستانی نجیبانه از نخستین ساختهی سینمایی یک بازیگر مشهور ایرانی است که در آن سوی مرزها پشت دوربین کارگردانی ایستاده است.
شاید با این خلاصه داستان بتوان درک کرد که چرا خانم «تسلیمی» نمیتوانست در ایران به فعالیت هنریاش ادامه دهد. به هر ترتیب، «خانهی جهنمی» بیآنکه کوچکترین توجهی را حتی در جامعهی کوچک سوئد برانگیزد، به نمایش درآمد تا «تسلیمی» دریابد توفیقی در فعالیتهای هنری در خارج وطن نخواهد داشت. ناگفته نماند که برخی رسانههای داخلی در این سالها همیشه از «تسلیمی» به عنوان نامزد تصدی پستهای مهم در وزارت فرهنگ سوئد نام بردهاند، اما عملاً هیچگاه او به چنین جایگاهی دست نیافته است.
اما سال 66، تنها سال مهاجرت «سوسن تسلیمی» نبود. «سعید راد» -ستارهی سینمای قبل انقلاب- هم بعد از ایفای نقش در هشت فیلم شاخص سالهای نخست انقلاب اسلامی، در سال 62 با اعمال سلیقهی برخی از مدیران وقت ممنوعالکار شد و بالاخره در سال 66 تصمیم به ترک وطن به مقصد آمریکا گرفت. اما او نگذاشت سرنوشتش همچون «تسلیمی» رقم بخورد.
«راد» در امریکا ایام بدی را پشت سر گذاشت و فقط توانست در نمایش «آخرین بازی» به کارگردانی «محمود استاد محمد» بازی کند. از همین رو، او به کانادا رفت و در جایگاه یک پستچی مشغول به کار شد. «راد» خود ایام غربت در کانادا را در گفتگو با شبکه ایران چنین تعریف میکند: « در کانادا پستچی بودم. بی رحم ترین اتوبان دنیا، اتوبانی است به نام فوروان 401 که از تورنتو به مونترال میرود. اتوبانی که مسافت آن 540 کیلومتر است و من چهار سال هر روز صبح در سرمای سخت زمستان کانادا میرفتم و شب این مسیر را برمی گشتم.»
او در گفتگوی دیگری با روزنامهی جامجم در مورد همین ایام اضافه میکند: «جالب است بدانید من نان هم پختهام! کانادا که بودم باید کار میکردم تا خرجم را در میآوردم. باید کرایه خانه میدادم، مثل اینجا نبود که یکی بگوید بیا خانه ما، از این خبرها نبود، یا باید پول میداشتم که من نداشتم یا باید کار میکردم، چون نه پزشک بودم و نه مهندس، فقط یک بازیگر بودم و کاملا در آن شرایط خلع سلاح شده بودم.»
اما از سال 78 به بعد، دوباره به «راد» اجازهی فعالیت داده شد و او به ایران بازگشت و بالاخره در سال 82، وی با فیلم «دوئل» بازگشت قدرتمندانهای به دنیای سینما داشت. «راد» با بازی در آثار شاخصی مانند سریال «در چشم باد» حضور قدرتمندش در دنیای بازیگری را ادامه داد و با گزیدهکاری، سرانجام موفق شد در جشنوارهی سیام فجر جایزهی بهترین بازیگر بخش فیلمهای اول را به خاطر بازی در فیلم «گیرنده» تصاحب کند. «سعید راد» به تازگی ایفای نقش در فیلم «چمران» حاتمیکیا را به پایان رسانده است.
چهرهی مشهور بعدی، «امیر نادری» -کارگردان فیلمهای به یاد ماندنی «ساز دهنی»، «تنگسیر» و «دونده»- بود که در سال 69 ایران را به مقصد آمریکا ترک کرد. او خود در مورد دلایل مهاجرتش به رادیو زمانه میگوید: «من سال 1975 به نیویورک رفتم. بار سوم یا چهارم بود که به نیویورک میآمدم. اما به خاطر انقلاب از ایران بیرون نیامدم. درست است که جلوی فیلمهایم را گرفته بودند و من کمی عصبانی بودم، ولی همیشه هدفام این بود که در خارج از ایران فیلم بسازم. آرزویم نبود، هدفم بود. علتش هم این است که من بچهی آبادان هستم. زمانی که من در آنجا به دنیا آمدم و زندگی کردم، آبادان مثل یک کشور خارجی بود. برای همین وقتی به تهران رفتم، هیچوقت خودم را متعلق به آنجا ندانستم. وقتی که جنگ شد و من برگشتم به آن شهر تا فیلم «جستجوی2» را بسازم، دیدم که دیگر «آبادان»ی وجود ندارد و از همانجا بود که فهمیدم من دیگر شهری ندارم.»
«نادری» از همان سال پروسهی آمریکایی شدن را شروع کرد تا بتواند فیلم «آمریکایی» بسازد. ««بعد از اینکه به آمریکا آمدم، فهمیدم برای کار باید پشتام را از لحاظ احساس و خاطره و خواب به زبان مادری، خالی کنم. هر کدام از اینها یک وزنه بسیار زیبا ولی سنگینی دارند که با آنها نمیتوان دوید.» (مصاحبه با رادیو زمانه)
این فراموش کردن فرهنگ و زبان مادری به نفع فرهنگ بیگانه تا جائی پیش رفت که دو سال پیش«زاون قوکاسیان» -منتقد سینمای ایران- در روزنامهی بانی فیلم در مورد «نادری» و آخرین فیلمش «کات» (Cut) -که ادای دینی به سینمای ژاپن است- و مواجهه با او در جشنوارهی ونیز نوشت: «سال گذشته که او را با فیلم Vegas در همین فستیوال دیدم گفت حتی کتاب فارسی نمیخوانم تا زبان فارسی یادم برود!؟»
جالبتر نحوهی تأمین هزینهی همین فیلم «وگاس: بر اساس یک داستان واقعی» (2008) است که خود «نادری» آن را این چنین شرح میدهد: ««با پول چند نفر قمارباز این فیلم را ساختم. یعنی به قول خودمان تقارن مسخرهاش این است که با پولی که از قمار در لاسوگاس به دست آوردم، راجع به لاسوگاس فیلم ساختم.»
البته جشنوارههای جهانی معتبر بالاخره بعد از 25 سال فیلمسازی او در خارج ایران، برای فیلم ««وگاس: بر اساس یک داستان واقعی» با «نادری» آشتی کردند و این فیلم نامزد دریافت جایزهی شیر طلائی جشنوارهی ونیز شد که این توجه را میتوان نمادی از پذیرفته شدن «نادری آمریکایی» در غرب دانست. هر چند که هیچگاه این فیلمها به فیلمهای مهمی در امریکا بدل نشدند و مخاطبین هم هیچگاه از آثار او حتی در حداقلیترین شکل ممکن استقبال نکردند. بدین ترتیب «نادری» بر خلاف ایران، هیچوقت در رستهی کارگردانان مهم امریکا قرار نگرفت.
در اواخر دههی شصت و اوایل دههی هفتاد روند مهاجرتها کند شد و حتی در مواردی برخی از مشهورترین مهاجرت کردهها همچون «داریوش مهرجویی» و کمی بعد «بهمن فرمانآرا» به ایران بازگشتند و مشغول فیلمسازی شدند و مهمترین جوایز سینمای ایران را هم درو کردند.
اما از اوایل دههی هشتاد و در دولت اصلاحات اوضاع کمی متفاوت شد و دوباره بخشی از سینماگران ساز مهاجرت کوک کردند. از «محسن مخلمباف» که در سال 1381 و بعد از یکی دو تجربهی به زعم خود موفق فیلمسازی برون مرزی در افغانستان همچون «سفر به قندهار»، ایران را برای همیشه ترک کرد و بعدها گفت از ترس جانش ایران را ترک گفته، تا «عباس کیارستمی» که دیگر نمیتوانست در سینمای ایران دغدغههای خود را پیگیری کند.
«مخملباف» بعدها در نخستین تجربهی فیلمسازیاش در ایام مهاجرت، «سکس و فلسفه» را ساخت که ماجرای قرار یک زن با چهار معشوق خود در یک روز را روایت میکرد تا مشخص شود که چرا سینمای ایران دیگر مجالی برای فیلمسازی امثال «مخلمباف» نداشته است. او بعدها دو فیلم «فریاد مورچگان» و «باغبان» را ساخت که این دومی در تبلیغ فرقهی انگلیسی بهائیت و در شهر حیفا ساخته شده است. ویکیپدیا داستان این فیلم را این چنین توضیح میدهد: «یک فیلمساز ایرانی و پسرش برای تحقیق دربارهی بهائیت -یک دین ایرانی که حدود 170 سال پیش در ایران به وجود آمده و اکنون چند میلیون پیرو دارد- به اسرائیل سفر میکنند. پیروان این دین از سراسر جهان به شهر حیفا میآیند تا در باغی که مرکز این دین است، خدمت کنند و از طریق کار در طبیعت خود را صلحطلب بار بیاورند. پدر از طریق همراهی و گفتگو با باغبانی که از پاپانیوگینی آمده در مییابد که افکار او و دینش با افکار صلح طلبانه و به دور از خشونت کسانی چون گاندی و ماندلا شباهت دارد. برای پدر این سوال مطرح میشود که اگر نگاه دینی اصلاح طلبانهای در ایران وجود داشت، آیا حکومت ایران امروز، هنوز به دنبال ساخت بمب اتمی میرفت؟ اما پسر عمیقا معتقد است همهی ادیان جز تخریب جهان کاری نکردهاند.»
جالب آنکه «مخملباف» که در ایران با هر فیلمش، جوایز فراوانی را از جشنوارههای بینالمللی به دست میآورد، با این سه فیلم کوچکترین توجهی را در سطح بینالملل به خود جلب نکرد. فیلمسازی که حالا بیش از سینماگر، یک بیانیهنویس دستچندم سیاسی است که فیلمهایش نیز به بیانیههایی در تبلیغ فرقههای ضالهای همچون بهائیت تبدیل شدهاند.
«کیارستمی» هم که روزگاری با «طعم گیلاس» نخل طلای کن را کسب کرده بود، در خارج وطن حداکثر موفقیتش حضور در بخش رقابتی جشنوارهی کن بوده است. آن هم با فیلمهایی که دیگر نمیتوان آن را محصول یک نگاه ایرانی و شرقی دانست؛ فیلمهایی همچون «کپی برابر اصل» و «مثل یک عاشق» با موضوعاتی خارج از عرف اخلاقی و فرهنگی ایرانی و با فرمی تقلیدی از دیگر آثار خود کیارستمی و البته به مراتب ضعیفتر از آنها.
در این میان، سال گذشته نمایش فیلم «مثل یک عاشق» کیارستمی با پایانی عجیب و غریب در جشنوارههای جهانی دیگر همهی منتقدان را به این باور رساند که او فیلمسازی تمام شده است. «مثل یک عاشق» فیلمی است ساخته شده در ژاپن و با بازیگران ژاپنی. این فیلم ماجرای رابطهی یک دختر دانشجو -که به خاطر نیاز مالیاش خودفروشی میکند در یک کلوب شبانه اشتغال دارد- با یک استاد پیر دانشگاه است که میخواهد تنهایی شبانهاش را با زنی، پر کند. از طرف دیگر این زن دوست پسری دارد که دیوانهوار عاشق اوست و از بی اعتناییاش به تنگ آمده و با او در کشمکش است.... شاید همین خلاصه داستان کاملترین استدلال پیرامون چرایی مهاجرت کیارستمی باشد. هر چند که او در این سالها به یک فیلمساز تمام شده تبدیل شده است که اکران فیلم «شیرین» او در ایران، دستاوردی به جز شکستن شیشههای سینما در اعتراض به خستهکننده بودن فیلمش نداشت.
«بهمن قبادی» و «گلشیفته فراهانی» از نسل متاخر سینماگران مهاجر ایرانی هستند که آنها هم سرنوشتی مشابه بقیهی مهاجرین و حتی تلختر از آنها داشتند؛ چرا که اگر «کیارستمی» پس از سالها اقامت در اروپا، به سراغ داستان روسپیها رفت و البته در این میان باز هم از نشان دادن برهنگیها تا حد ممکن اجتناب ورزید، اما «قبادی» و «گلشیفته فراهانی» از همان ابتدا در دنیایی از بیعفتیها و عریاننماییها غرق شدند.
«قبادی» که روزگاری با روایت داستان «کرد بیوطن» و ایجاد حساسیتهای قومی و قبیلهای، دل معتبرترین جشنوارههای جهانی همچون کن و برلین را به دست میآورد، سال 88 ترک وطن کرد و سال گذشته با ساخت و پخش گستردهی فیلم «فصل کرگدن» از شبکههای ماهوارهای فارسیزبان، نشان داد که او هم به باشگاه سینماگران تمام شده پیوسته است. فیلمی که با وجود هنرپیشههای نامداری چون «بهروز وثوقی»، «مونیکا بلوچی» و چند هنرپیشهی ترکیهای مشهور و روایت داستانی مثلاً سیاسی و ملتهب و البته با چاشنی صحنههای اروتیک فراوان، باز هم نتوانست توجهی را چه در داخل و چه در خارج ایران به خود جلب کند. فیلمی که فارغ از همهی این توصیفات، حتی از سوی حامیانش نیز فیلمی ضعیف و بیسروته و الکن خوانده شد.
«گلشیفته فراهانی» هم که به نقل از خودش روزگاری او را «شاهماهی سینمای ایران» میخواندند، حالا مجبور است نقش روسپی افغانی را بازی کند که مردان با محاسن بلند، هر وقت اراده میکنند از او تلذذ جنسی میبرند. هنرپیشهای که نامش مطرح نمیشود مگر به مورد جدیدی از رسواییها و برهنگیها؛ تا جائی که او در برهنگی از فرانسویها هم فرانسویتر شده است.
و این طومار بلند بالا، فقط روایتی است از سرنوشت ماجرای چند تن سینماگران مهاجرت کرده و اگر قرار بود به سرنوشت تلخ کسانی چون «عباس معروفی» در میان نویسندههای ترک وطن کرده و «سعید شنبهزاده» در میان اهالی موسیقی و یا انزوای «سهراب شهید ثالث» -کارگردان فیلم مشهور «طبیعت بیجان»- در آلمان پرداخته شود، این طومار بلندتر و تلختر هم میشد. هر چه هست، با خواندن این سطور، شاید بتوان فهمید که چرا «اصغر فرهادی» تا الان دست رد به سینهی مهاجرت از ایران زده است. او قطعاً تجربیات «گذشته» را از یاد نبرده است...